eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی یک زندانی قُلچماق گردن کلفت را به زندان آوردند. از ترس فرار یا ایجاد دعوا به وسیله او تعداد نگهبانان به وضع مشهودی اضافه شد. خوش بختانه خیلی زود او را به دادگاه و از آنجا به کرمانشاه بردند. در بند ویژه یک قاچاق چی حرفه ای می درخشید. او کسوت کاملی داشت، کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه بلندِ گوشه دراز، کلاه شابگاه با دستمال ابریشمی آویزان روی گردن به اضافه چهار پنج تا نوچه. او حکومتی براه انداخته بود. هیچ کس نمی توانست ابرو برایش کج کند. وقتی به ملاقاتش می آمدند، گاهی دست و دستمال(در اصطلاح همدانی به معنای کسی است که با دست و دستمال پر به جایی می رود.) و کادو یک شقه گوشت بود. او گوشت را برای پخت تحویل نوچه ها می داد و بعد مثل لاشخور و کفتار می ریختند روی غذا و با چنگ و دندان می کندند و می خوردند. دست برقضا مادر او مُرد و قرار شد در بند گردی ها و قاچاق چی ها برایش فاتحه بگیرند! اما مراسم فاتحه، قرآن خوان می خواست، آنجا هم کسی قرآن بلد نبود. سراغ من آمدند که بشوم قاری مراسم فاتحه مادر آن مادر مرده! گفتم: من دست و پا شکسته قرآن بلدم. نه آن جور که شما می خواهید. من برای خودم بلدم بخوانم. گفتند: هر چه باشی از همه ما بهتری! پتویی برای من انداختند و من شدم قاری و صاحب عزا هم جلو در اتاق ایستاد و زندانیان بندها یکی یکی می آمدند می نشستند و فاتحه می خواندند. من عبارت الفاتحه مع الصلوات را تکرار می کردم و به تلاوت قرآن می پرداختم. حالا اگر جایی را اشتباه می خواندم کسی نبود که متوجه شود. در آخر مجلس هم به رسم معمول سوره الرحمن را خواندم و مجلس به خوبی و احترام ختم شد. بعد از این ماجرا من شدم نورچشمی این برادر قاچاق فروش. او که برای هیچ کس، حتی مامورها تره خورد نمی کرد، به من بسیجی که می رسید، دست روی سینه می گذاشت و با احترام زیاد برخورد می کرد. اگر حرفی یا پیشنهادی می دادم، بالای حرف من حرف نمی زد و این هم لطف خدا بود. او هم پول داشت، هم زور، هم‌نفوذ، اما همه اینها در مقابل یک بسیجی خدمتگذار و ساده رنگ باخته بود. در زندان فالگیر هم داشتیم. او به ازای مبلغی فالت را می گرفت و از آینده ات خبرهای موثق می داد! دکانی باز کرده بود پر و پیمان و زندانی های بی سواد ساده لوح گول او را می خوردند و سرکیسه می شدند. روزی به رمّال فالگیر اعتراض کردم و خواستم که دست از این کارش بردارد. گفت: من کار بدی نمی کنم. اینها هم راضی اند و من مجبورشان نمی کنم! گفتم: فال کشک است، تو برای خودت دکان باز کرده ای. درست نیست. یک عده از این زندانی ها، آدم های فقری اند، تو آنها را با این خُزعبلات سرکیسه و جیب شان را خالی می کنی، خدا را خوش نمی آید...! اما او گوشش بدهکار نبود. برای تخته کردن دکان کلّاشی او به زندانی ها می گفتم: این چرندیات که به شما تحویل می دهد، همه دروغ است. او حرف های خودتان را با رنگ و لعابی دیگر تحویلتان می دهد. اگر خواستید من برایتان به قرآن تفال می زنم. این صحبت ها به گوش او رسید، آمد و گفت: می خواهی بازار مرا کساد کنی؟ گفتم: نه، علما از قرآن استخاره می گیرند. پرسید: یعنی تو هم می توانی از روی قرآن استخاره بگیری؟ گفتم: بله. - پس برای من یک فال بگیر! - تو بیل زن هستی برای خودت بیل بزن، پس چرا برای این بیچاره ها فال می گیری؟ - آخر تو می خواهی به قرآن تفال کنی. قبول کردم و گفتم بیا بنشین. چند نفر دیگر هم شاهد این گفتگو بودند. من به قرآن جسارت نکردم و خودم را در آن حد نمی دیدم. کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را برداشتم. من هم مثل او که از هرکدام از زندانی ها اطلاعاتی داشت از خود او چیزهایی شنیده و می دانستم، مثلاً به نیت او کتاب را باز کردم و نگاه کردم و حرف هایی برایش گفتم. از قضا حرف ها و پیش بینی ها درست بود! او خوشحال شد و به کار من ایمان آورد. خواست پول بدهد، نگرفتم و گفتم: صلواتی بده و برو! در آخر به او گفتم: برادر من! این کارها را نکن. می دانی این کتاب که باز کردم، قرآن نبود. من اهل این کار نیستم. علمای متقی بزرگ شایسته استخاره با قرآن اند نه من! آنگاه لای کتاب را برایش باز کردم و نشانش دادم و او وقتی مطمئن شد قرآن نیست با ناراحتی گفت: پس تو‌مرا سرکار گذاشتی؟! گفتم: نه، ولی مگر حرف هایی که به تو گفتم غلط بود؟ گفتم: من مثل تو رفتار کردم، حرف های خودت را به خودت تحویل دادم. پس بیا و دست از رمّالی و فال گیری بردار. این کار درستی نیست. کلاهبرداری است! یک گروه بیست و سه نفره خلافکار که مرتکب کارهای زشتِ ضداخلاقی شده بودند در یکی از بندها زندانی و همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند به گونه ای که نگهبان ها هم جرات نمی کردند چیزی به آنها بگویند. هِرّ و کِرّ و لودگی و مسخره بازی و بی ادبی اخلاقی عادتشان بود.
به هیچ چیز و هیچ کس اعتنا نمی کردند و حتی مسخره می کردند. هر روز در حیاط زندان آمارگیری داشتیم. تیرماه بود، داخل اتاق ها گرما بیداد می کرد و هیچ وسیله خنک کننده ای نبود. در وقت هواخوری کسانی که زودتر بیرون می آمدند تنها قسمت سایه حیاط را پر می کردند. این گروه اوباش معمولاً در آن قسمت سایه می گرفتند. نگهبان که برای آمار می آمد و داد می زد که زندانی ها جمع شوند، آنها اعتنا نمی کردند و مقررات را به باد مسخره می گرفتند. بیچاره گلوی نگهبان آمار می گرفت تا اینها عشقشان بکشد و یکی یکی و سلّانه سلّانه شرف حضور پیدا کنند. خیلی حالم گرفته بود که یک عده مجرم فاسد زندان را به دست خودشان گرفته اند و کسی جلودارشان نیست. همین جور که هرت و کرت و لودگی می کردند، ناگهان رگ بسیجی ام برآمد و با عصبانیت در حالی که با دست اشاره می کردم، بر آنها نهیب زدم که بیایید این طرف، مثل آدم بایستید، خودتان را مسخره گرفته اید! و بعد هم رو به بقیه کردم و گفتم: این همه کثافت کاری کرده اند، طلبکار هم هستند! با صدای من، خنده ها و خرت و کرت های اراذل روی دهنشان خشک شد و دیدم که بقیه زندانی ها به کردی کرمانشاهی و اسلام آبادی به هم می گفتند: ای کُرّه بسیجیَه، اَی وَلّ، علی نگهدارت! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیک‌های غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟» گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا می‌دادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» . گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» . من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.» در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام می‌دادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود. نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.» او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد. جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم می‌شد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد. روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.» دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂