به هیچ چیز و هیچ کس اعتنا نمی کردند و حتی مسخره می کردند. هر روز در حیاط زندان آمارگیری داشتیم. تیرماه بود، داخل اتاق ها گرما بیداد می کرد و هیچ وسیله خنک کننده ای نبود. در وقت هواخوری کسانی که زودتر بیرون می آمدند تنها قسمت سایه حیاط را پر می کردند. این گروه اوباش معمولاً در آن قسمت سایه می گرفتند. نگهبان که برای آمار می آمد و داد می زد که زندانی ها جمع شوند، آنها اعتنا نمی کردند و مقررات را به باد مسخره می گرفتند. بیچاره گلوی نگهبان آمار می گرفت تا اینها عشقشان بکشد و یکی یکی و سلّانه سلّانه شرف حضور پیدا کنند. خیلی حالم گرفته بود که یک عده مجرم فاسد زندان را به دست خودشان گرفته اند و کسی جلودارشان نیست. همین جور که هرت و کرت و لودگی می کردند، ناگهان رگ بسیجی ام برآمد و با عصبانیت در حالی که با دست اشاره می کردم، بر آنها نهیب زدم که بیایید این طرف، مثل آدم بایستید، خودتان را مسخره گرفته اید! و بعد هم رو به بقیه کردم و گفتم: این همه کثافت کاری کرده اند، طلبکار هم هستند!
با صدای من، خنده ها و خرت و کرت های اراذل روی دهنشان خشک شد و دیدم که بقیه زندانی ها به کردی کرمانشاهی و اسلام آبادی به هم می گفتند: ای کُرّه بسیجیَه، اَی وَلّ، علی نگهدارت!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویر ناب
از روزهای عملیاتی جبهه ها
#کلیپ
#جبهه
#نماهنگ
#روایت_فتح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیکهای غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟»
گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا میدادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» .
گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» .
من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و
طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.»
در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام میدادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود.
نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.»
او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد.
جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم میشد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد.
روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.»
دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂