eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیک‌های غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟» گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا می‌دادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» . گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» . من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.» در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام می‌دادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود. نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.» او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد. جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم می‌شد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد. روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.» دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این مدت حاج حسین همدانی و حاج آقا رضا فاضلیان هم خارج از وقت ملاقات به زندان آمده بودند که توفیق دیدارشان را نداشتم. با پیگیری های حاج حسین و علی آقا بالاخره بعد از دو ماه و چند روز و چند ساعت به زندان دادستانی کرمانشاه منتقل شدم. این زندان مخصوص رزمندگانی بود که معمولاً جرم های غیر عمد مرتکب شده بودند. حالا یکی عشقش کشیده بود دو تا فشنگ یا حتی پوکه به پشت جبهه بیاورد، دستگیر شده بود و از این دست موارد. البته موارد حادتری هم بود. یک رزمنده بسیجی معتاد! اهل یکی از همان شهرها، به جرم لودر دزدی زندانی بود! از او پرسیدم: مرد حسابی! مردم پیکان می دزدند، تو لودر دزدیدی، به چه دردت می خورد؟ گفت: در یک عملیات خودم یک لودر عراقی به غنیمت گرفتم و تحویل تیپمان دادم، حالا به جای آن لودر، یک لودر دیگر کِش رفتم و فروختم. حق خودم بود، نبود؟ هر چه بود فضای این زندان بی شباهت به مراسم اعتکاف این روزها نبود. نماز جماعت و دعا و تلاوت قرآن به راه بود، اما من ماهی دور از آب بودم. به مسئولان زندان گفتم: بجای اینکه من اینجا زندانی باشم، حبسم را در جبهه می گذرانم. در جبهه زندانی ام کنید. گفتند: تو هنوز دادگاهی نشده ای تا برایت زندانی ببرند! گفتم: مهم‌نیست. فقط مرا بفرستید جبهه، هروقت خواستید برمی گردم محاکمه ام کنید. من دیگر نمی توانم تحمل کنم! نپذیرفتند. با هر خون دلی بود، یک ماه هم در زندان دادستانی کرمانشاه حبس کشیدم و بالاخره پس از سه ماه و هشت روز تمام، حکم آزادی من صادر شد. قصه غمناک زندان که تمام شد، داغ شهادت و تصادف بچه ها دلم را سوزاند. از آن سیزده نفر، هشت نفر زخمی و پنج نفر شهید شده بودند. طولانی شدن حبس من برای این بود که از این افراد و خانواده شهدا رضایت بگیرند. از طرف دیگر، سعید چیت سازیان ضربه مغزی شده و بیست و پنج روز در حالت کما مانده بود تا اینکه به لطف خدا خوب شد و رضایت داد. هرچند خانواده اش زودتر رضایت داده بودند، اما دادگاه نپذیرفته بود. پس از آزادی بی درنگ به همدان رفتم. پدر و مادرم از نگرانی داشتند می مردند! پرسیدند: کجا بودی این همه مدت؟ گفتم: شرایط منطقه جوری بود که نمی توانستم به مرخصی بیایم! و راست هم گفتم، شرایط جوری بود که نمی گذاشتند من به همدان بیایم. هرطور بود سر و ته قضیه رو به هم آوردم. آنها از موضوع بی خبر ماندند تا وقتی که از اسارت دوم برگشتم و برادرم داستان را برایشان ذکر کرد و مادرم دوباره گریه کرد. دو سه روزی از مرخصی ام گذشته بود که این بار هم علی خوش لفظ آمد سراغم. پایم می لنگید ولی مشکل خاصی نداشتم. پرسید: می آیی با هم برویم؟ من فردا یا پس فردا می خواهم بروم. بی درنگ ساکم را بستم و فردایش رفتیم کرمانشاه و از آنجا به ایلام و از ایلام تکه تکه سوار تویوتاهای جنگی سر مسیر شدیم تا رسیدیم به سومار. او هم از جای جدید واحد خبری نداشت. به مقر واحد، کنار مقر شهید کاشی پور رفتیم، اما به در بسته خوردیم. هیچ کس آنجا نبود، غیر از محسن فروتن، دیده بان واحد که مانده بود تا از مقر حفاظت کند. شب را پیش سید ماندیم. خبرهایی گرفتیم، ولی خود علی اطلاعاتش بیشتر بود. علی نقشه ای داشت. آهسته به من گفت: صبح موتور سید را برمی داریم و می رویم! با چرب زبانی به سید محسن گفتیم: شما که اینجا کاری نداری! فقط باید از وسایل و چادرها حفاظت کنی و یک غذایی از مقر کاشی پور بگیری. اگر اجازه بدهی ما با موتور تو خودمان را به علی آقا برسانیم، ثواب کرده ای... سید محسن راضی نمی شد، بالاخره با چند تا ماچ آب دار از سر و صورتش در رودربایستی ماند و راضی شد. نماز صبح را خواندیم. کمی که هوا روشن شد در برابر چشمان ناراضی سید محسن سوار موتور تریل ۱۲۵ او شدیم و آنجا را ترک کردیم. علی پشت فرمان نشست. ساک ها را وسط گذاشتیم. من یک دستم به ساکها و یک دستم به ترک موتور بود. تریل جای پای ترک عقب ندارد. پاها مثل الاغ سوار آویران می شود و در مسیر طولانی، خسته. علی وحشتناک می رفت. کشاله رانم کشیده و شدید درد می کرد. با التماس گردنه پرپیچ و خم قلاجه را من راندم. با این کار هم پاهایم استراحت می کرد هم جانمان را نجات می دادم! دو سه بار جاها را عوض کردیم. پرسیدم: علی مسیر را بلدی؟ گفت: آره خیالت راحت! خیابان های شهر مهران را که زیر دید و تیر عراقی بود به سرعت رد کردیم. نرسیده به چنگوله، علی گفت: باید اینجاها باشد. کوهک های خشک و سنگلاخی و جاده خاکی تمام نمی شد. آن قدر تلپ و تلپ افتادیم در این چاله ها که دل و رده ام می خواست از دهانم درآید. پرسیدم: علی واقعاً بلدی؟ معلوم است کجا می رویم؟ گفت: آره خیالت راحت راحت. من قبلاً اینجا آمده ام! در مسیر، مقرِ کاتیوشایی را دیدیم. به امید وجود نیرو و پرسیدن جلو رفتیم. تریل سواری به ما نزدیک ش