eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
د، هردو نگه داشتیم. حال و احوال پرسیدیم. موتورسوار گروهبان ژاندارمری بود. از او راه میمک را سئوال کردیم. تعجب کرد و گفت: میمک کجا اینجا کجا؟ این راه به شور و شیرین می رود. میمک آن طرف مهران است، باید از صالح آباد بروید تا برسید.... با این جمله این راه به شور و شیرین می رود، یاد شعر "این ره که تو می روی به ترکستان است"، افتادم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان در خطر محاصره بود. می گفتند حدود سی درجه مانده است و اگر جلوتر بیایند، آبادان کاملا سقوط می کند. ما نگران، داخل آبادان بودیم. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. یک روز وقتی به اتاق عمل رفتم دیدم پرستارها گوشه‌ای جمع شده، ناراحتند و گریه می کنند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» . گفتند: «پاسدارها تهدیدمان کردند که اگر نرویم و عراقی‌ها بیایند، قبل از اینکه اسیر بشویم، ما را می کشند.» گفته بودند چون در شهرهای سوسنگرد، هویزه و دیگر نقاط اشغال شده، به پرستاران و زنان رحم نکرده اند، ما نمی گذاریم دست آنها به زنها برسد. تعدادی از پرستارها به هر نحو آرام شدند و تعدادی نیز گریه زاری می کردند. مجروح زیاد بود، شهر در محاصره بود. نمی توانستیم مجروحین را تخلیه کنیم، بیمارستان پر از مجروح بود. حدود پانصد، ششصد نفر بودند. مجروحی را آوردند که تعداد زیادی زخم روی بدنش بود. از زخمهایش دود بیرون می آمد. جراحت هایش را با سرم شست و شو دادم، فکر میکردم زخمها در اثر سوختگی است. اما هر چه شسته می‌شد باز دود بیرون می آمد، نمی‌دانستم چیست. دیگر پزشکان هم اطلاعی نداشتند. رزمنده ای صدایم کرد و گفت: «دود به خاطر مواد فسفریه. توی مأموریت های کردستان دیدم. شستن فایده ای نداره. هیچ کاری نمیشه کرد. جای گلوله تا آخر میسوزه و خاموش نمیشه. فردا هم همه زخمهای بدنش سیاه شده و شهید میشه.» با بهداری اهواز تماس گرفتم، گفتم یک همچین مجروحی آورده اند، باید چه کار کنیم. آنها هم دارویی را نام بردند که ما تا به حال، نه شنیده بودیم و نه داشتیم. به هر حال هوا که تاریک شد، زخمهای مجروح مثل ساعت شب نما، نور می درخشید. فردا صبح هم شهید شد. راهی نبود که بتوانیم او را به عقب بفرستیم. برق شهر قطع بود. از برق اضطراری بیمارستان برای اتاق های عمل استفاده می کردیم. یک ژنراتور اضافی هم بود که به بیمارستان آوردند. چند پنکه پایه بلند در داخل هر بخش گذاشتند که اندکی از گرما کم می کرد. شب چراغ ها را خاموش می کردیم. توی اتاق عمل با یک چراغ کوچک باید کار انجام می دادیم. بچه های سپاه می گفتند موقع تردد بین بخش ها، چراغ قوه روشن نکنیم، عراقی ها می بینند و می زنند. روی چراغ قوه هم باید رنگ آبی میزدیم. اگر از این بخش می خواستیم به بخش دیگری برویم، مجبور بودیم با همین چراغ قوه کف زمین را ببینم. مسیری که به بخش ها منتهی میشد، سنگ فرش و دو طرف آن باغچه بود. مسیر تردد بین بخش ها را می شناختیم. می دانستیم کجاست. فقط باید مواظب می‌شدیم که توی باغچه نیفتیم، شبهایی که مهتاب نبود، نمی دیدیم. یکی دو نفر از پرسنل اطراف مسیر را ندیده بودند. افتاده بودند توی باغچه و پایشان شکسته بود. کادر جراحی دیگر به خانه های خود نمی رفتند. در یکی از اتاق های بیمارستان مستقر شده بودیم و شب ۔ اگر وقتی برای خوابیدن پیدا می کردیم – در راهروی وسط اتاق عمل می خوابیدیم. وسایل خواب را از انبار بیمارستان آورده بودند. خانم ها یک سمت راهرو و آقایان سمت دیگر می خوابیدند. متخصصین داخلی و رشته های دیگر در اتاق عمل و بقیه پرسنل هر چند نفر در اتاق هایی که قبلا کلینیک یا مربوط به کار اداری بود یا در اتاقی که محل کارشان بود می خوابیدند. خوابگاه پرستاران و بخش های دیگر ساختمان که در محوطه بیمارستان و نقطه مقابل پارکینک بیمارستان بود، مملو از مجروحین بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 از خانه آقا جانم آورده ام •┈••✾💧✾••┈• افراد با یكی از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار می كرد و شكم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان می دادند و آهسته می گفتند: «بزنیم به تخته، تداركات به برادران ما ساخته است». او كه می شنید جواب می داد: «والله به حضرت عباس(ع) از خانۀ آقاجانم آورده ام. تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد. این وصله ها به تداركات لشكر نمی چسبد!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۱۰ •┈••💠••┈• 🔅 مرحله دوم عملیات ■ افزایش فشارهای دشمن بر نیروهای خودی، وضعیت نامطلوبی را ایجاد کرده بود. برای مقابله با این وضعیت و به دست گیری ابتکار عمل و جلوگیری از تداوم تهاجمات ارتش عراق، • قرارگاه فتح مأموریت یافت با تصرف تنگه رقابیه، عملیات را در شب سوم آغاز کند. • در محور شوش نیز قرار شد قرارگاه فجر با عملیات ایذایی عراقی ها را مشغول و درگیر نگه دارد. • به قرارگاه نصر و قدس نیز ابلاغ شد، خطوط پدافندی را مستحکم کنند. • عملیات قرارگاه فتح در ساعت ۳ بامداد ۴ فروردین ۱۳۶۱ از دو محور آغاز شد. • در محور اول، تیپ ۲۵ کربلا و یک گردان زرهی از لشکر ۹۲ با هدف تصرف ارتفاعات رقابیه، مستقیما از حاشیه تنگه رقابیه و آب گرفتگی وارد عمل شدند. • در محور دوم، تیپ ۸ نجف اشرف با تیپ ۵۵ هوابرد تلاش اصلی خود را برای عبور از تنگه ذلیجان متمرکز کردند تا از این طریق نیروهای دشمن را در تنگه رقابیه و انتهای شمالی میشداغ دور بزنند. • در پی اجرای عملیات در محور اول، مواضع عراقی ها به سرعت سقوط کرد و نیروهای خودی ضمن پاکسازی کامل تنگه رقابیه و میشداغ، ارتفاعات رقابیه را نیز تصرف کردند، •در محور قرارگاه فجر رزمندگان پس از اجرای عملیات تأخیری، به مواضع خود باز گشتند. • در منطقه درگیری در قرارگاه قدس و نصر به دلیل فشارهای سنگین ارتش عراق، آمادگی لازم برای عملیات مهيا نگردید. • پس از سقوط تنگه رقابیه، دشمن که تا این موقع تمام توان اصلی خود را مصروف محور شمالی عین خوش کرده بود متوجه تهدیدی جدی از محور جنوبی گردید و جبهه خود را با گسیختگی و از هم پاشیدگی رو به رو دید. این بار نیروهای عراقی از فشار خود در محور عین خوش كاستند و پاتک های سنگینی را در منطقه رقابیه و ارتفاعات آن تدارک دید ند. فشار نیروهای عراقی در این منطقه به حدی بود که چند بار خطوط پدافندی رزمندگان در داخل تنگه تهدید به سقوط گردید اما ایستادگی و روحیه بالای رزمندگان، نهایتا منطقه فتح شده را از دستبرد دشمن دور نگه داشت. ■ نمونه ای از وضعیت دشمن در این منطقه را فرمانده تیپ ۹۶ ارتش عراق به هنگام اسارت چنین تشریح کرد: ...ترتیب نیروهای عراقی به هم خورده و از فرماندهی واحدی برخوردار نیست زیرا یگان ها تا رده گردان از واحدهای متبوع خود منفک شده و به سایر یگان ها مأمور می شوند و هر کجا احساس خطر شود یگان ها را پراکنده می نمایند و این خود یک نوع ضعف برای ارتش عراق می باشد. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۷ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• سه ساعت راه رفت و برگشت را بیهوده آمده بودیم. در صالح آباد مسیر را پرسیدیم. با خودم گفتم: تا تو باشی دیگر سوار موتور غصبی، آن هم موتور سید اولاد پیغمبر نشوی! در مقری ایستادیم. لطف کردند باک خالی موتور را پر بنزین کردند و بالاخره پرسان پرسان به میمک رسیدیم. ساعت چهار عصر بود. تصادفی چند نفر از نیروهای تدارکات تیپ انصار را دیدیم. از محل استقرار بچه های اطلاعات پرسیدم. گفتند: نمی دانیم مقرشان کجاست، فقط گاهی به این طرف می روند و با دست مسیر را نشانمان دادند و بالاخره مقر را پیدا کردیم، یعنی سیزده ساعت در راه بودیم که دست کم سه ساعتش پرت رفته بود. آن روز هجدهم مرداد ۱۳۶۳ بود. انگار نه انگار که من آمده بودم. خبری از شادی و استقبال نبود! منتظر ماندیم تا بالاخره لب باز کردند. بهرام عطائیان و منوچهر جان جانی (از رزمندگان تویسرکانی) رفته اند روی مین! علی آقا هم آمد، گرفته و ناراحت. خیلی معمولی و سرد حال و احوال پرسید و جداگانه به خوش لفظ اوقات تلخی کرد: فکر نکردید آن نوجوان تنها و غریب و کم رو چه کار کند؟ مگر غذا نمی خواسته، آب نمی خواسته. مگر او بیکار بوده که موتورش را تک زده اید. چند کیلومتر را دو سه نوبت چه طوری برود غذا و آب بیاورد؟! جوابی نداشتیم و عذرخواهی کردیم. بعداً که سیدمحسن دیده بان گروه ما شد از او عذر خواهی کردیم. او هم با خجالت و کم رویی حرف های علی آقا را زد. به هرحال فضای جبهه و جنگ و مخصوصاً واحد ما فضای دوستی و برادری بود. اگرهم اشتباهی می شد، رفقا از هم می گذشتند. خبرهای بعدی هم رسید. تیم شناسایی وقتی به پشت خط دشمن می رسند منوچهر به مرام و سنت نیروهای واحد پس از اتمام مسیر، خم می شود دستش را زمین می گذارد تا سجده شکر به جا بیاورد که دستش می رود روی مین گوجه ای و کف دستش از مچ قطع می شود. بهرام هم که سراسیمه می رود تا به او کمک کند روی مین دیگری می رود و پای او هم قطع می شود. مصیب مجیدی و آقا مفرد بیست و چهار کیلومتر، مسیر پرفراز و نشیب و خشک و سوزان منطقه را تشنه و گرسنه و خسته و پریشان طی می کنند و این دو زخمی را، آن هم در گرمای کشنده مرداد کول می کنند و به عقب می رسانند. ( بهرام با وجود جانبازی، باز هم به واحد برگشت و با رانندگی و تدارکات در خدمت بچه ها بود و سرانجام در عملیات کربلای پنج در شلمچه به شهادت رسید. منوچهر جان جانی در عملیات مرصاد، اجر ایثارش را کامل کرد. آقا مصیب در عملیات والفجر۸ در فاو اجر مردانگی اش را گرفت و آقا مفرد با یک دنیا درد و زخم، فراق دوستانش را به جان می کشد و گمنام و بی سر و صدا و بی ادعا زندگی می کند.) حالا بعد از سه ماه وقفه و جدایی باید به گشت می رفتم. تیمی پنج نفره شامل عمواکبر، خوش نیت، من و دو نفر دیگر به راه افتادیم. سه ماه بی تحرکی و بخور و بخواب، کار دستم داد. وسط راه بریدم. هم تیمی ها مرا کمین گذاشتند و رفتند جلو. چند ساعت در کمین انتظار کشیدم تا آنها به سلامت برگشتند. در بازگشت به طرف خط خودی چند کیلومتر که رفتیم، دوباره کم آوردم. سرعت گیرشان شده بودم. هر یکی دو کیلومتر می ایستادند تا من به آنها برسم. دیدم با این وضعیت این بچه ها از کار می مانند. نزدیک خط خودی بودیم. گفتم: عمو اکبر! من دیگر نا ندارم. نمی توانم پا به پای شما بیایم. شما بروید و من خودم را می رسانم. با فاصله خیلی زیاد از آنها راه افتادم. پاهایم رمق نداشت. کمی چاق شده بودم و ورزیدگی قبل را نداشتم. با هر فلاکتی بود خودم را به مقر رساندم. باید خودم را به شرایط ایده آل جسمی برمی گرداندم. منطقه شناسایی ما ارتفاع تلخاب و رودخانه بان تلخاب زیر ارتفاع گلَم زرد و کاسی کاب در میمک بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 0⃣1⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂