eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ت در آمدند. همچنین سه بولدوزر و تعدادی لودر و وسایل نقلیه ی دشمن منهدم گردید. از نیروهای خودی ۱۷ تن به شهادت رسیدند، ۲۴۰ تن مجروح و ۳۵ تن نیز مفقود (یا اسیر ) شدند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_439078989.mp3
زمان: حجم: 1.46M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 وادی عشقم دیار کربلا ساربان آهسته ران آهسته ران 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عزاداری رزمندگان آبادان سال ۱۳۶۰ در غربت روزهای جنگ ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻من مریض چندانی نداشتم. چون یک جراح هندی به نام دکتر راجا آنجا استخدام شده بود، من یک روز در میان، کشیک بودم و اغلب به کمک سایر دوستان می رفتم و با آنها همکاری می کردم. در طی یک ماه پنج یا شش مجروح داشتم. دو مورد دچار ضایعه مغزی شده بودند که به سنندج اعزام شدند. سه مورد جراحی شکم مجروح جنگی و چندین مورد هم عمل آپاندیس و عمل های سبک دیگر داشتم. از همه ناراحت کننده تر، وضع تقريبا اسفبار سربازانی بود که در سنگرهای حفاظتی آن منطقه زندگی می کردند و مأمور پاسداری از آن منطقه بودند. اغلب در اثر سرمای شدید آنجا و مرطوب بودن سنگرها دچار سرمازدگی پاها می شدند. چند مورد را به بیمارستان آوردند. پاهای آنها را در آب گرم چهل درجه می گذاشتیم و بعد از پانسمان به سنندج اعزام می کردیم. کار ما در درمانگاه به این شکل بود و از ساعت پنج بعدازظهر درمانگاه تعطیل می شد و مردم به خانه های خود پناه می بردند. مرتبا برف و باران می بارید. سقف اتاق ها چکه می کرد. برخی روزها که بارندگی اندکی کمتر بود، ما با لباس گرم و کاپشن روی سقف سوله که آسفالت شده بود می‌رفتیم. نیم ساعت الی سه ربع قدم می زدیم تا از هوای کثیف و متعفن داخل سوله اندکی راحت شده و هوای تمیز استنشاق کنیم. پاسداری به نام آقای جعفری و اهل اصفهان، رئیس بیمارستان بود. یک شب ما را برای شام دعوت کرد. عده ای از اهالی محل هم دعوت بودند. با پلو و خورش قورمه سبزی و ماست و نوشابه و غیره از ما پذیرایی کرد. روز آخر هم ما را با اتومبیل خود به شهر مریوان برد و قسمت های مختلف شهر، از جمله بیمارستان قبلیشان را به ما نشان داد. بیمارستان تخلیه و اغلب قسمت های آن خراب شده بود. در گوشه و کنار خیابان اصلی، عده ای نشسته و مشغول فروش سیگار و شکلات و مایحتاج دیگر بودند. آقای جعفری ما را تا نزدیکی دریاچه ی زیبایی به نام دریاچه زریوار برد. ولی از چند کیلومتری آن جلوتر نرفته گفت: «کوه های رو به روی دریاچه را که می‌بینید خاک عراق است ما را می بینند و هدف گلوله توپ می شویم» سپس خاطراتی از اشغال مریوان و فداکاری مردم تعریف کرد. بعد از چند ساعت گردش به سوله برگشتیم. فردای آن روز جانشینان ما آمدند. خدمت یک ماهه تمام شده بود. از جمع دوستان مقیم، دکتر راجا و دکتر عفان و پزشک وظیفه و سایر پرسنل خداحافظی کردیم. نزدیک ظهر اتومبیل به دنبال ما آمد و ما عازم سنندج شدیم. شب را در همان محل ورود اوليه گذراندیم و روز بعد با اتوبوس به تهران برگشتم. این آخرین سفر جبهه من بود. جبهه مریوان با آن که از همه جا کم خطرتر و راحت تر بود ولی سخت ترین و بدترین جایی بود که خدمت کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان خاطرات دکتر محجوب ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری مجموعا ۳۱ نفر بوديم كه بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب كرده بود
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بچه های واحد به من خبر دادند که محمد هم در خط است.‌ آن همه سفارشی که کرده بودم، افاقه کرد! برای برش جاده، در کنار مرتضی نادر محمدی، سید مجتبی حسینی، حق گویان، برادر خانم من، یعنی محمد عراقچیان هم حضور داشت، اما من از او بی خبر بودم. طبق دستور و با هماهنگی از جزیره به دزفول و مقرمان سد گتوند برگشتیم. آقا کریم دستور داد تا نیروهای غواص به مرخصی بروند. من هم برگشتم. خوشبختانه هیچ کس از حضور من در عملیات خبر نداشت. همسرم پرسید: آقا! امتحانات چه قدر طول کشید! - گاهی این جوری می شود! او که شک کرده بود، پرسید: لابد رفتی عملیات و داری پنهان می کنی؟ گفتم: همیشه که عملیات نیست، گاهی این جوری می شود. سفره باز بود و من هم روزی دار بودم. علاوه بر شرکت در تشییع جنازه و سرکشی به خانواده های شهدا، سری هم به آموزش و پرورش زدم. باجناقم، آقای مدیر کل گفت: مویت را آتش می زنند که از عملیات بو می بری؟ از کجا فهمیدی در جزیره عملیات می شود؟ گفتم: من نمی دانستم. رفتم سئوالها را برسانم که از عملیات سر در آوردم. مگر نشنیدی که می گویند هرجا آش است، کَل فَرّاش است! بعد از استراحت دوباره به جزیره برگشتم، این بار جزیره مجنون شمالی. در شهریور جزیره شمالی جهنم بود، حتی آب جزیره هم گرم بود چه برسد به خاک و زمین اش. سید حمید طهایی، معاون استاندار همدان آمده بود تا سری به نیروهای استان در جزیره بزند. او آن شب در کنار نیروهای واحد ماند. صدای پراکنده توپ خانه دشمن و خودی به گوش می رسید. آنجا آنچه بیداد می کرد، گرما بود و گرما بود و گرما. مقر موقت (مقر واحد اطلاعات در جزیره شمالی شامل چند سنگر اجتماعی چال بود که روی آن خاک ریخته بودند.) و جمع و جور واحد به دکل بلند دیده بانی لشکر در جزیره نزدیک بود. هر بار که صدای آتش توپ خانه می آمد، حاج حسین ثمری( او چند سال پیش از دنیا رفت.) پدر شهیدان ثمری، به آقای طهایی می گفت: بخواب! بخواب! بنده خدا آقای طهایی شیرجه می زد توی خاک ها، اما آقای ثمری نمی خوابید. آقای طهایی می گفت: پس چرا خودت نمی خوابی؟ می گفت: این خودی بود! دوباره صدای شلیک که می آمد، آقای ثمری می گفت: بخواب، حاجی، بخواب! آقای طهایی مردد مانده بود چه کار کند که حاج حسین دست او را کشید و دو تایی شیرجه زدند زمین. حاج حسین پرسید: پس چرا نمی خوابی؟ - بالاخره من نفهمیدم کی بخوابم کی نخوابم؟! حاج حسین گفت: نشد دیگر. شما نیامده می خواهی همه فوت و فن اینجا را یاد بگیری. باید یک چند وقتی در خدمتت باشیم تا صدای توپ آشنا و غریبه را بشناسی و بدانی کی شیرجه بزنی، کی نزنی! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_439933471.mp3
زمان: حجم: 1.45M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤رسیده در کربلا موکب سالار دین موکب سالار دین 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 1⃣  محمد صابری ابوالخيری چندين سال از دوران اسارت را با هزاران خاطره پشت سر گذاشته بودم. هوای سرد زمستان بر اردوگاه سايه افكنده بود. ديوارهای بلند اردوگاه، هجران و دوری از ميهن، نعره‌های دژخيمان بعثی و غربت و تنگناهای اسارت همگی كوهی از مصايب و مشكلاتی بود كه تا اين هنگام بر تن رنجور من و ساير اسيران ايرانی سنگينی می‌كرد. تا اين زمان بيش از هفت سال از دوران اسارت  سپری می‌شد و قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل متحد توسط دو كشور ايران و عراق پذيرفته شده بود. چندين ماه از برقراري آتش بس بين دو كشور مي‌گذشت ولي اسراء همچنان در اردوگاه‌هاي موصل، رماديه، تكريت، عنبر و…. دوران اسارت را سپري مي‌كردند. اين اردوگاه يعني اردوگاه موصل شماره ۴ (با نام قبلی ۳)، دومين اردوگاهي بود كه من پس از گذشت ۷ سال اسارت، در آن زنداني بودم. اردوگاه داخل پادگاني خارج از شهر موصل مانند دژی محكم با ديوارهاي بلند در دو طبقه ساخته شده بود. سه اردوگاه ديگر نيز با همين سبك و سياق  اما با اندازه‌ هاي متفاوت در كنار اين اردوگاه قرار داشتند. شب و روز براي زنداني، در اين دژهاي محكم و بلند خلاصه مي‌شد. ارتباط با دنياي خارج از اردوگاه كاملاً قطع و به جز نگهبانان عراقي و هيأت صليب سرخ كه هر دو ماه يك بار به اردوگاه مي‌آمدند، كسي حق ورود به اردوگاه را نداشت. بعثي‌ها همواره در اذيّت و آزار ما نقشه جديدي مي‌كشيدند و با بهانه ‌جويي‌ هاي متعددد به ضرب و شتم ما مي‌پرداختند  و اين بار با بهانه و نقشه تازه‌ای وارد ميدان شدند. ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دي ماه ۱۳۶۷  بعثی‌ها، جمله توهين ‌آميزی که مخالف با ارزش ‌هاي اعتقادي ما  بود، بر روي ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده  اين نوشته  برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود  زيرا در طول سالهاي گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خميني«ره» اهانت شود و بعثي‌ها اين موضوع را به خوبي مي‌دانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند. اكنـــون پس از گذشت هفـــــت سـال از اسارت چگونه مي ‌توانستند چنين جسارتي را تحمّــــل كنند. پس بايـد چــــاره‌ای مي‌انديشيدند و از خود واكنشي نشان مي‌دادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداري كردند. در آن روز سربازان بعثي هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند،كسي حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثي بسيار عصباني شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نمي‌شوي؟ اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانت‌آميز، به گوش سربازان بعثي و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصباني شد و بلافاصله  موضوع را به بغداد گزارش داد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂