🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣8⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻من مریض چندانی نداشتم. چون یک جراح هندی به نام دکتر راجا آنجا استخدام شده بود، من یک روز در میان، کشیک بودم و اغلب به کمک سایر دوستان می رفتم و با آنها همکاری می کردم.
در طی یک ماه پنج یا شش مجروح داشتم. دو مورد دچار ضایعه مغزی شده بودند که به سنندج اعزام شدند. سه مورد جراحی شکم مجروح جنگی و چندین مورد هم عمل آپاندیس و عمل های سبک دیگر داشتم.
از همه ناراحت کننده تر، وضع تقريبا اسفبار سربازانی بود که در سنگرهای حفاظتی آن منطقه زندگی می کردند و مأمور پاسداری از آن منطقه بودند. اغلب در اثر سرمای شدید آنجا و مرطوب بودن سنگرها دچار سرمازدگی پاها می شدند. چند مورد را به بیمارستان آوردند. پاهای آنها را در آب گرم چهل درجه می گذاشتیم و بعد از پانسمان به سنندج اعزام می کردیم.
کار ما در درمانگاه به این شکل بود و از ساعت پنج بعدازظهر درمانگاه تعطیل می شد و مردم به خانه های خود پناه می بردند.
مرتبا برف و باران می بارید. سقف اتاق ها چکه می کرد. برخی روزها که بارندگی اندکی کمتر بود، ما با لباس گرم و کاپشن روی سقف سوله که آسفالت شده بود میرفتیم. نیم ساعت الی سه ربع قدم می زدیم تا از هوای کثیف و متعفن داخل سوله اندکی راحت شده و هوای تمیز
استنشاق کنیم.
پاسداری به نام آقای جعفری و اهل اصفهان، رئیس بیمارستان بود. یک شب ما را برای شام دعوت کرد. عده ای از اهالی محل هم دعوت بودند. با پلو و خورش قورمه سبزی و ماست و نوشابه و غیره از ما پذیرایی کرد.
روز آخر هم ما را با اتومبیل خود به شهر مریوان برد و قسمت های مختلف شهر، از جمله بیمارستان قبلیشان را به ما نشان داد. بیمارستان تخلیه و اغلب قسمت های آن خراب شده بود.
در گوشه و کنار خیابان اصلی، عده ای نشسته و مشغول فروش سیگار و شکلات و مایحتاج دیگر بودند. آقای جعفری ما را تا نزدیکی دریاچه ی زیبایی به نام دریاچه زریوار برد. ولی از چند کیلومتری آن جلوتر نرفته گفت: «کوه های رو به روی دریاچه را که میبینید خاک عراق است ما را می بینند و هدف گلوله توپ می شویم»
سپس خاطراتی از اشغال مریوان و فداکاری مردم تعریف کرد. بعد از چند ساعت گردش به سوله برگشتیم. فردای آن روز جانشینان ما آمدند. خدمت یک ماهه تمام شده بود. از جمع دوستان مقیم، دکتر راجا و دکتر عفان و پزشک وظیفه و سایر پرسنل خداحافظی کردیم. نزدیک ظهر اتومبیل به دنبال ما آمد و ما عازم سنندج شدیم. شب را در همان محل ورود اوليه گذراندیم و روز بعد با اتوبوس به تهران برگشتم.
این آخرین سفر جبهه من بود. جبهه مریوان با آن که از همه جا کم خطرتر و راحت تر بود ولی سخت ترین و بدترین جایی بود که خدمت کردم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پایان خاطرات دکتر محجوب
ادامه دارد
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری مجموعا ۳۱ نفر بوديم كه بعثیها از اردوگاه انتخاب كرده بود
🍂 اردوگاه موصل
محمد صابری ابوالخیری
كمكم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟
- پنجم ابتدایی
- تو عرب زبانی ؟
من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم.
بعثی ها نسبت به عرب زبانها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمیتوانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر ميكردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم میباشد.
تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت.
جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاههای خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا ميدانستند به زودی بعثیها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل میكنند.
در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثیها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۸)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بچه های واحد به من خبر دادند که محمد هم در خط است. آن همه سفارشی که کرده بودم، افاقه کرد! برای برش جاده، در کنار مرتضی نادر محمدی، سید مجتبی حسینی، حق گویان، برادر خانم من، یعنی محمد عراقچیان هم حضور داشت، اما من از او بی خبر بودم.
طبق دستور و با هماهنگی از جزیره به دزفول و مقرمان سد گتوند برگشتیم. آقا کریم دستور داد تا نیروهای غواص به مرخصی بروند. من هم برگشتم. خوشبختانه هیچ کس از حضور من در عملیات خبر نداشت. همسرم پرسید: آقا! امتحانات چه قدر طول کشید!
- گاهی این جوری می شود!
او که شک کرده بود، پرسید: لابد رفتی عملیات و داری پنهان می کنی؟
گفتم: همیشه که عملیات نیست، گاهی این جوری می شود. سفره باز بود و من هم روزی دار بودم.
علاوه بر شرکت در تشییع جنازه و سرکشی به خانواده های شهدا، سری هم به آموزش و پرورش زدم. باجناقم، آقای مدیر کل گفت: مویت را آتش می زنند که از عملیات بو می بری؟ از کجا فهمیدی در جزیره عملیات می شود؟
گفتم: من نمی دانستم. رفتم سئوالها را برسانم که از عملیات سر در آوردم. مگر نشنیدی که می گویند هرجا آش است، کَل فَرّاش است!
بعد از استراحت دوباره به جزیره برگشتم، این بار جزیره مجنون شمالی. در شهریور جزیره شمالی جهنم بود، حتی آب جزیره هم گرم بود چه برسد به خاک و زمین اش.
سید حمید طهایی، معاون استاندار همدان آمده بود تا سری به نیروهای استان در جزیره بزند. او آن شب در کنار نیروهای واحد ماند. صدای پراکنده توپ خانه دشمن و خودی به گوش می رسید. آنجا آنچه بیداد می کرد، گرما بود و گرما بود و گرما.
مقر موقت (مقر واحد اطلاعات در جزیره شمالی شامل چند سنگر اجتماعی چال بود که روی آن خاک ریخته بودند.) و جمع و جور واحد به دکل بلند دیده بانی لشکر در جزیره نزدیک بود. هر بار که صدای آتش توپ خانه می آمد، حاج حسین ثمری( او چند سال پیش از دنیا رفت.) پدر شهیدان ثمری، به آقای طهایی می گفت: بخواب! بخواب!
بنده خدا آقای طهایی شیرجه می زد توی خاک ها، اما آقای ثمری نمی خوابید. آقای طهایی می گفت: پس چرا خودت نمی خوابی؟
می گفت: این خودی بود!
دوباره صدای شلیک که می آمد، آقای ثمری می گفت: بخواب، حاجی، بخواب!
آقای طهایی مردد مانده بود چه کار کند که حاج حسین دست او را کشید و دو تایی شیرجه زدند زمین.
حاج حسین پرسید: پس چرا نمی خوابی؟
- بالاخره من نفهمیدم کی بخوابم کی نخوابم؟!
حاج حسین گفت: نشد دیگر. شما نیامده می خواهی همه فوت و فن اینجا را یاد بگیری. باید یک چند وقتی در خدمتت باشیم تا صدای توپ آشنا و غریبه را بشناسی و بدانی کی شیرجه بزنی، کی نزنی!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1_439933471.mp3
زمان:
حجم:
1.45M
🏴 نواهای ماندگار
🏴 حاج صادق آهنگران
🎤رسیده در کربلا موکب سالار دین
موکب سالار دین
🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دیگه راهی نمونده
🔻 با مداحی:
حاج مهدی رسولی
#نماهنگ
#کلیپ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سلول_های_بغداد 1⃣
محمد صابری ابوالخيری
چندين سال از دوران اسارت را با هزاران خاطره پشت سر گذاشته بودم. هوای سرد زمستان بر اردوگاه سايه افكنده بود. ديوارهای بلند اردوگاه، هجران و دوری از ميهن، نعرههای دژخيمان بعثی و غربت و تنگناهای اسارت همگی كوهی از مصايب و مشكلاتی بود كه تا اين هنگام بر تن رنجور من و ساير اسيران ايرانی سنگينی میكرد. تا اين زمان بيش از هفت سال از دوران اسارت سپری میشد و قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل متحد توسط دو كشور ايران و عراق پذيرفته شده بود.
چندين ماه از برقراري آتش بس بين دو كشور ميگذشت ولي اسراء همچنان در اردوگاههاي موصل، رماديه، تكريت، عنبر و…. دوران اسارت را سپري ميكردند.
اين اردوگاه يعني اردوگاه موصل شماره ۴ (با نام قبلی ۳)، دومين اردوگاهي بود كه من پس از گذشت ۷ سال اسارت، در آن زنداني بودم.
اردوگاه داخل پادگاني خارج از شهر موصل مانند دژی محكم با ديوارهاي بلند در دو طبقه ساخته شده بود. سه اردوگاه ديگر نيز با همين سبك و سياق اما با اندازه هاي متفاوت در كنار اين اردوگاه قرار داشتند.
شب و روز براي زنداني، در اين دژهاي محكم و بلند خلاصه ميشد. ارتباط با دنياي خارج از اردوگاه كاملاً قطع و به جز نگهبانان عراقي و هيأت صليب سرخ كه هر دو ماه يك بار به اردوگاه ميآمدند، كسي حق ورود به اردوگاه را نداشت.
بعثيها همواره در اذيّت و آزار ما نقشه جديدي ميكشيدند و با بهانه جويي هاي متعددد به ضرب و شتم ما ميپرداختند و اين بار با بهانه و نقشه تازهای وارد ميدان شدند.
ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دي ماه ۱۳۶۷ بعثیها، جمله توهين آميزی که مخالف با ارزش هاي اعتقادي ما بود، بر روي ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده اين نوشته برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود زيرا در طول سالهاي گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خميني«ره» اهانت شود و بعثيها اين موضوع را به خوبي ميدانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند.
اكنـــون پس از گذشت هفـــــت سـال از اسارت چگونه مي توانستند چنين جسارتي را تحمّــــل كنند. پس بايـد چــــارهای ميانديشيدند و از خود واكنشي نشان ميدادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداري كردند. در آن روز سربازان بعثي هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند،كسي حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثي بسيار عصباني شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نميشوي؟
اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانتآميز، به گوش سربازان بعثي و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصباني شد و بلافاصله موضوع را به بغداد گزارش داد.
•┈••✾🔅🔹🔅✾••┈•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 امداد رسانی
تازه از اردوی سپاه برگشته بودیم و در حیاط باشگاه اروند آبادان جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم که یکباره صدای عجیب شلیک پشت سر هم گلوله و شکستن دیوار صوتی شنیده شد.
برادران سپاهی خبر آوردند که باشگاه را ترک کنید که عراقیها حمله کردند.
با مینی بوس بچه ها را به منزل های شان رساندند. عراقی ها آنقدر نزدیک شده بودند که از آن سوی شط دیده میشدند.
در نماز جمعه اعلام شد که نیروهای آموزش دیده و بسیجی خود را به سپاه معرفی کنند. من نیز با چند تن از خواهران به سپاه مراجعه کردیم اما گفتند که به برادران احتیاج بیشتری داریم.
همه بی تاب بودیم و در فکر این که کاری از دستمان برنمیآید. استرس و هیجان زده در گوشه و کنار شهر به فکر امدادرسانی بودیم. به مناطق بمباران شده سر میزدیم.
تا اینکه یک روز خود را در بیمارستان هلال احمر یافتیم و چون دوره امداد ندیده بودیم به کارهای اولیه و مراقبتی پرداختیم.
آنقدر مجروح زیاد بود که بیمارستان جا نداشت و مجروحان را در راهروهای بیمارستان گذاشته بودند. زیادی مجروحین باعث شد که خیلی زود در کارم حرفه ای شوم و به مداوای آنها بپردازم.
راوی: سرکار خانم مصباحی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 محورهای تهاجم عراق
در جنوب
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 ۲. محور چزابه - سوسنگرد - اهواز
لشکر ۹ زرهی ارتش عراق مأموریت داشت که پس از عبور از معبر وصولی چزابه و تصرف شهر های بستان، سوسنگرد، حمیدیه به سمت شهر اهواز پیش رود، در واقع محور سوسنگرد، بستان، حمیدیه از یک سو و محور نشوه، طلایه، جفیر از سوی دیگر با هدف تصرف اهواز طراحی شده بود. لشکر ۹ زرهی با حرکت از العماره از معبر وصولی چزابه عبور کرد و ضمن اقدام برای تأمین جناح خود و الحاق با لشکر ۱ مکانیزه، به سمت اهواز پیش رفت، به این ترتیب که نخست برای تأمین جناح خود و الحاقی با لشكر۱ مکانیزه از سمت شمال کرخه به سوی ارتفاعات الله اکبر در شمال بستان تک کرد و همان زمان نیز با عبور از رودخانه کرخه و بااتکا به جاده اصلی ہستان - سوسنگرد - حمیدیه، جناح چپ خود را با تصرف ارتفاعات الله اکبر تأمین کرد. در برابر محور اصلی تهاجم دشمن به سمت اهواز، با وجود غافل گیری کل نیروهای خودی، مقاومت هایی در شهر بستان، پل سابله و سایر محورها صورت گرفت، لیكن بر اثر تهاجم سنگین دشمن، نیروهای خودی تدریجا برای استقرار در مواضع مناسب تر، عقب نشینی کردند. پس از عقب نشینی نیروهای خودی، دشمن با یک خیز بلند به دروازه حمیدیه رسید و شهر اهواز در معرض تهدید قرار گرفت. در این هنگام ۲۸ تن از برادران سپاهی و بسیجی به فرماندهی برادر اغيور اصلی» (از برادران سپاه اهواز، در حالی که فقط چند قبضه آر پیجی. ۷ در اختیار داشتند، شبانه با تقویت آمادگی معنوی خود برای پورش به دشمن، چند کیلومتر از شهر خارج شدند و در کنار جاده حمیدیه - اهواز به کمین متجاوزان نشستند، سپس بر آنها هجوم بردند. نیروهای عراقی که در مسیر تجاوز خود تا آن هنگام با مانع و مقاومتی اساسی رو به رو نشده بودند، پس از این تهاجم غافل گیرانه، بی درنگ با وحشت و سراسیمه به عقب گریختند، تعدادی از تانک های دشمن در کشتزارهای اطراف حمیدیه به گل نشستند و تعدادی نیز منهدم شدند. بعد از این عملیات خودی، دشمن چند بار در این محور حمله کرد که هر بار به شکست انجامید و سرانجام در حاشیه غربی شهر سوسنگرد، در غرب رودخانه کرخه زمین گیر شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 با یک تیر دو نشان زدند
علی اکبر رفتند
علی اصغر برگشتند !
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍂