شب های جمعه...... شب های😢 جمعه.....شب های جمعه...... دعاهای کمیل و هق هق بچه ها و....سجده های طولانی و..... قایم شدن در پناه کلاه اورکت ها و چفیه ها و....تاریکی بیابان جبهه و گوم گوم خمپاره ها
حسینه شهر اهواز و......نوای محزون حاج صادق و....خیابان های خلوت و.....ایست و بازرسی های پایگاه های بسیج و.... باز گوم گوم خمپاره ها
فراغ بال فردا و....جمع بچه ها و.... شوخی و سر و صدای دوستانه ای که فقط صدایشان در اعماق ذهنمان جا خوش کرده و...... عکس های یادگاری جبهه.
یادش بخیر آن ایام
برای عملیات دیگری آماده می شدیم.
به ابتکار فرمانده هان، خیمه ها را دایره ای یا به قول خودشان عاشورایی چیده بودیم و روی هر کدام بیرقی قرار دادیم
وسط محوطه همیشه از آن شهدا بود، اولین کارمان بعد از علم کردن چادرها، ساختن قبور شهدایمان بود و روی هر کدام پرچمی..... نمی خواستیم حتی لحظه ای از آنها غافل شویم و فراموششان کنیم.
آنها باید پیش چشمانمان می بودند تا راه را فراموش نکنیم و حاصل خونشان را مصادره نکنیم.
شب ها گرد آنها فانوس روشن می کردیم و سینه می زدیم و نامشان را در نوحه ها می خواندیم و این کارا چقدر صفا داشت و بقول امروزی ها چه حالی می داد 😭
این روزها چقدر دلتنگ و بیشتر نیازمند همان بیابانیم و سکوت بی آلایشش......اصلا زرق و برق به چه کارمان می آمد و کجای دلمان باید قرارش می دادیم....
هدف و فکر ما چیزی جز آرمان هایمان نبود و غیر از این بلد نبودیم
کسی برای کسی کرنش نمی کرد، جز خدا..... جیب های خالی مان پر بود از صفا و یکرنگی.... لباس خاکی مان صد شرف داشت به کت و شلوارهای اتوکشیده و ادکلن های تند امروزی
نه مسئول بودیم و نه کلاس رئیسی و مدیریتی بخودمان می گرفتیم..... ولی دشمن روی حرف مان حسابی باز کرده بود به اندازه تمام موجودیتش