eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 اولین روز پادگان دوکوهه با گردان نور •┈••✾✾••┈• برای اولین بار بود که با گردان نور اهواز اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچه‌ها. قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامه‌ها کمتر دیده بودم. و آنروز... قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا می‌شدیم. دقایقی پیش از اذان بود که بلند شدم و بطرف وضوخانه حرکت کردم. هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه به‌گوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر ، صدایی دیگر و گریه‌ای سوزناک‌تر. شاید برای اولین بار بود که با صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ آشنا می شدم. متوجه فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه برایم تازگی داشت و غیر منتظره. بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و در گوشه‌ای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود. فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی بسیار محزون و با حال که باز این نوعش هم برایم تجربه نشده بود و اثرگذار. خصوصا در آن شرایطی که اسمش رفتن به جبهه بود و جان دادن بود و .. در فضای جدیدی قرار گرفته بودم. نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم. اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ.... عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست. همه چیز برام جذابیت داشت و دلنشین. ...في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها ،وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ ... نوای مداح با جملات دعای عهد، عجیب بهم آمیخته شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد. زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که به این عبارات رسیدیم اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً  خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ،  مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً‌ سَيْفي ،  مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي پس بيرونم آر از گورم ،  كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه ،  پاسخ ‌گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه  دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و... قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل  يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند. دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند. همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود، گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و... و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که "نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند." و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است. •┈••✾✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
شهادت می‌دهم ناب ترین هستید و عاشق ترین ... نماز به امامت
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ۳. محور نشوه - جفير - اهواز مأموریت این محور بر عهده لشکر ۵ مکانیزه ارتش عراق بود که می بایست جاده اهواز - خرمشهر را قطع می کرد و ضمن الحاقی با لشكر ۳ زرهی، با حرکت به سمت اهواز، محاصره این شهر را نیز تمام می کرد، سپس با لشکر ۹ زرهی که قرار بود در محور چزابه با هدف تصرف بستان و سوسنگرد به سمت اهواز حرکت کند، در شهر اهواز الحاق می کرد. لشکر ۵ پس از تصرف پاسگاه های طلائیه و کوشک، به سمت اهواز پیش رفت. در محور کوشک تیپ ۱ از لشکر ۹۲ زرهی اهواز در برابر دشمن به دفاع برخاست ولی دشمن با حملات خود از این تیپ عبور کرد. سرانجام لشکر ۵ مکانیزه عراق در ۱۵ کیلومتری جنوب غربی اهواز در منطقه الورده با مقاومت مردمی مواجه شد و ناچار در این منطقه از پیش روی باز ماند و زمین گیر شد. از سوی دیگر، عدم موفقیت لشکر ۹ زرهی عراق در تصرف سوسنگرد و وجود مقاومت های منطقه ای سبب شد که در منطقه عمومی کرخه کور متوقف شود، بعدها با ملحق شدن لشکرهای ۹ زرهی و مکانیزه در منطقه هویزه، بین نیروهای منطقه شمالی و جنوبی دشمن الحاق حاصل شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دو نفر از بچه ها را فرستادیم به واحد برای تحویل رادیو ضبط که علی آقا و تدارکات لطف کرده و وسایل دیگری هم به غواصی داده بودند. در بین نیروها این طوری جا افتاده بود که گردان غواصی می تواند از همه جا نیرو بگیرد. نیروها را در چند مرحله کم کم از گردان ها گرفتیم، ولی گردان ها دیگر نمی توانستند نیرو را پس بگیرند، مگر اینکه خود فرد نمی خواست در غواصی بماند. اسم ما گردان بود، ولی تا آن موقع در حد یک گروهان مثبت بودیم. کریم مطهری فرمانده، بنده معاون عملیاتی و حسین بختیاری معاون پشتیبانی و دو سه نفر هم نیروی کادری داشتیم. اولین گام در آموزش شنا، در جا پا زدن و ماندن روی آب بود. کم کم نفرات را سوار بلم کردیم و سکانداری را در سد گتوند دزفول یاد گرفتند. قایق های موتوری که به راه می افتادند، غواص ها باید طبق آموزش ها خودشان را به آب می انداختند. هر روز مراسم صبحگاه و یک روز در میان، راهپیمایی و دو و نرمش داشتیم. در بسیاری از مواقع من و آقا کریم روز قبل، مسیر راهپیمایی را انتخاب و چک می کردیم تا هم تنوع باشد و هم از خطرات احتمالی و گم شدن نیروها در کوه و کمرهای منطقه جلوگیری کنیم. در راه بازگشت از ورزش نفس گیر، بچه های تبلیغات نوای ضرب زورخانه ای مرشد مرادی را پشت بلندگو می گذاشتند و بچه ها، آخرهای مسیر جان دوباره می گرفتند و علی علی گویان وارد محوطه چادرها می شدند. منطقه و مسیر آموزشی ما در اطراف سد گتوند، منطقه ای رویایی و زیبا بود. بعد از روستای گتوند و پل نصب شده روی کارون که در ارتفاعی حدود سیصد متری قرارداشت، بالا می کشیدیم و وارد دشتی صاف می شدیم. گویا آنجا در میلیون ها سال پیش بستر رودخانه بوده و بر اثر فرسایش، رودخانه راهش را باز کرده و شیارهای عمیقی در زمین ایجاده کرده بود. عرض شیار بین دویست تا پانصد متر بود. کنار رودخانه، زمین صافی بود که چادرها در آن علم شده بود. تیپ ها و لشکرهای متعددی در این منطقه خیمه زده و آموزش می دیدند. چند صد متر پایین تر در جلوی راه رودخانه، سد کوچک گتوند ساخته شده بود که کار ذخیره سازی و تنظیم آب را انجام می داد. ما فقط از استقرار یگان های شیراز و خوزستان خبر داشتیم. زمان های بارندگی آب از ارتفاع و شیارها آبشاری می شد و تمام دیواره منطقه را می گرفت که بسیار چشم نواز بود و البته ما چندان توجهی به این همه زیبایی نداشتیم! در پایان تابستان و اوایل پاییز در این دره پر از نی، پشه های هلی کوپتری بیداد می کردند. دائم دست ها روی سرها بود و می خاراندیم. روی سر و صورت و دست ها، گُله گُله جای نیش و خرطوم آلوده پشه های از خدا بی خبر بود، چنان می زدند که ناله آدم در می آمد. می دیدی بچه ها در اوج خواب لحظه ای می نشینند، می خارانند و دوباره دراز می کشند، واقعاً اتوماتیک در خواب خودشان را خارش می دادند. این پشه ها خواب و بیداری نداشتند. من گرمایی ام! برای نجات و تخفیف از این عذاب، قبل از خواب با لباس تنی به آب می زدم. چفیه خیس روی سرم می انداختم و می خوابیدم که گاهی از تنگی نفس خواب به خواب می شدم. در اوج کارهای سنگین آموزش داخلی گردان غواصی، روزی آقا کریم، دمغ و گرفته به مقر آمد. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: در جلسه ستاد بودم. به پیشنهاد آقای اکبر کیانی، مسئول آموزش لشکر و موافقت حاج مهدی کیانی و دیگران، قرار شده که شما بروی آنجا کار کنی! - شما چیزی نگفتی؟ - چرا، هر چه حرف زدم بی فایده بود. می گفتند شما جام بزرگ را برای یک واحد با صد تا نیرو نگه داشته ای در حالی که کل لشکر به او احتیاج دارد. حسابی ناراحت شدم و به آقا کریم گفتم: می دانستی که من به غیر از اطلاعات جایی دیگر نمی رفتم و حالا که به اینجا آمده ام می خواهند مرا به جای دیگری بفرستند. اگر قرار است من بشوم مربی آموزش و در عملیات نباشم، می روم شهر. بیایم اینجا چه کار؟! آقا کریم که در دو راهی مانده بود، دوباره گفت: به خدا من خیلی تلاش کردم، ولی زیر بار نرفتند. - من خدمت کرده ام، تازه کار که نیستم. اگر می خواستند به ما بگویند نگهبان هستی، بیست و چهار ساعت زودتر اعلام می کردند، ابلاغ می دادند. اینها چه طور بدون اینکه با من مشورتی بکنند یا اطلاعاتی بدهند، برای من تصمیم گرفته اند؟! - همه اینها را من هم گفته ام. - خیلی خوب، برو به آنها بگو من به آنجا نمی روم، برمی گردم اطلاعات. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_442841920.mp3
زمان: حجم: 436.8K
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤میر نام آور، یا ابوفاضل وارث حیدر یا ابوفاضل 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 3⃣  محمد صابری ابوالخيری تيمسار بعثی سخنان خود را با حرف‌های بسيار بيهوده و به دور از منطق و با اهانت به ارزشهای انقلاب اسلامی‌ايران، آغاز كرد. بيشتر گفتار او پيرامون تهديد به قتل، كشتار و اعدام دور می‌زد. او ادامه داد: اين جا كشور عراق است. در و ديوار و خاك اينجا متعلّق به كشور عراق می‌باشد و كسی حق ندارد كوچکترين اهانتی به رژيم عراق نمايد. كسی حق ندارد در اينجا آشوب كند. من همه شما را می‌شناسم و شنيده‌ام شما آرامش اردوگاه را به هم زده و موجب بی‌نظمی اردوگاه شده‌ايد. تصور نکنيد از جايگاه و منزلت بالايی برخورداريد، نه. چنين نيست شما نزد ما هيچ ارزشی نداريد. ما می‌توانيم همه شما را اعدام كنيم. ما از هيچكس حتّی صليب سرخ و سازمان بين‌الملل هراسی نداريم و كاری هم از دست آنان ساخته نيست. به فرض اينكه آنان  بخواهند بعداً رسيدگی كنند، ما راه‌های زيادی برای سرپوش گذاشتن بر اين قضيّه داريم. ما می‌توانيم به صليب سرخ بگوييم  اينها به مرگ طبيعی مرده‌اند. كسی چه می‌داند؟ او در حاليكه بسيار خشمگين شده بود و انگشت سبّابه خود را به نشانه تهديد تكان می‌داد گفت: من همه شما را می‌شناسم و تمام اطّلاعات و ويژگی‌های فردی شما را مي‌دانم. فكر نكنيد من از همه جا بي‌خبر هستم. نه اينطور نيست. من اين اطّلاعات را از افراد خودتان گرفته‌ام. باشنيدن اين كلمه كه «من اين اطلاعات را ما از افراد خودتان گرفته‌ام» كمی ‌به فكر فرو رفتم. آيا او راست می‌گويد؟ آيا در بين اسرای اردوگاه ما جاسوسی وجود دارد؟ نه. هرگز. در طول اين چند سال كمتر كسی بوده كه به هموطنان خود خيانت کند. او حتماً قصد دارد ما را به يكديگر بدبين كند.  سپس كاغذی از جيب خود درآورد و نام برادران را يكی يكی قرائت كرد. ابتدا نام يكی از اسراء را كه از روحانيّون بود، از روي كاغذی خواند و گفت: جمشيدی کيه؟ حاج آقا جمشيدی از روی صندلی بلند شد و ايستاد و گفت: بله من هستم تيمسار به او خيره شد و کمی او را برانداز کرد و گفت: من تو را می‌شناسم و مي‌دونـم كه تو امام جمعه فلان شهرستان شمال ايرانی و اسم فلان خيابون به نام تو نامگذاری کرده‌اند. اينطور نيست؟ حاج آقا جمشيدی چيزی نگفت و تيسمار به او گفت: بنشين •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام