eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻۴. محور شملچه - خرمشهر - آبادان مأموریت در این محور به عهده لشکر ۳ زرهی و تیپ ۳۴ نیروی مخصوص عراق گذاشته شده بود که در صورت نیاز با یگان های دیگری تقویت و پشتیبانی می شدند. هر چند دشمن پیش بینی کرده بود که برای تصرف خرمشهر و رسیدن به آبادان دو تا سه روز پیش تر زمان نیاز ندارد، ولی مقاومت قهرمانانه نیروهای مدافع خرمشهر سبب گردید که دشمن بعثی پس از گذشت ۸ روز از شروع تجاوز، در یک کیلومتری خرمشهر زمین گیر شود و یگان های دیگری را برای کمک به تیپ ۳۳ نیروی مخصوص به منطقه نبرد گسیل کند. ستاد اروند (مرکز فرماندهی ارتش در خوزستان در این مقطع جنگ در خرمشهر در مورد پیش روی نیروهای عراقی در محور پل نو (دروازه غربی خرمشهر اعلام کرد: «دشمن در ساعت ۱۱:۳۰ ۱۳۵۹/۷/۷۶) با ۵ تانک به ۸۰۰ متری پل نو رسیده، سعی در اشغال این پل را دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گردان غواصی را رها کردم و رفتم اطلاعات، همان جا که رگ و پی ام بود. در واحد کار می کردم که اکبر کیانی آمد سراغم گفت: وسایلت را جمع کن و همراه من بیا، پسر خوب وقتی به شما نیاز داریم چرا نمی آیی، چرا مرغت یک پا دارد؟ گفتم: آقای کیانی! من یک نفرم، اگر دست و پای من آتش بشود و خودم را هلاک کنم، می توانم دو تا کلاس صبح و دو تا کلاس در بعد از ظهر برگزار کنم. من به آقای مطهری این پیشنهاد را گفته ام به شما هم می گویم. شما بیایید از همه قسمت ها و واحد ها دو سه تا نیروی علاقه مند به شنا را به بنده معرفی کنید، من آنها را آموزش می دهم تا بشوند مربی، به آنها مربی گری یاد می دهم. از این سی نفر، حتی اگر بیست نفر هم موفق شوند و در روز دو تا کلاس داشته باشید، می شود چهل جلسه کلاس در روز، نه چهارتا... مرغ آقای کیانی هم یک پا داشت. او از جایگاه فرماندهی و نظامی حرف می زد و من یک بسیجی بودم. او به کریم گفته بود: تصمیم گرفته شده است. او باید بیاید و اگر به گردان غواصی و آموزش نظانی نمی رود، حق ندارد در اطلاعات هم بماند! به آقا کریم گفتم: تصمیم گرفته اند برای خودشان گرفته اند، یا علی و خداحافظ لشکر انصارالحسین! کریم گفت: واقعاً می خواهی بروی؟ گفتم: بله این همه تیپ و لشکر، مگر فقط باید با انصارالحسین بیایم جنگ که خدا قبول کند؟ ساکم را برداشتم. نه برگه تسویه ای، نه برگه اعزامی، سرم را انداختم پایین، همان جوری که آمده بودم برگشتم همدان. خانواده از برگشت زود هنگام و ناغافل من خوشحال بودند، ولی همکارها سئوال پیچ می کردند که چرا نرفته برگشته ام. سه چهار روز در همدان ماندم، اما چه جوری، بماند! خیلی پشیمان و دل تنگ بودم. می ماندم مرغ سرکنده و در حال بدم دست و پا می زدم. پنج روز گذشت که کریم مطهری به دنبالم آمد و خواست که برگردم. گفتم: آقا کریم دستت درد نکند خوب از من دفاع کردی. مرا از اطلاعات جدا کردی و بردی غواصی و مرا فروختی، دمت گرم! گفت: به پیر به پیغمبر! من هر کاری از دستم بر می آمد کردم. و ادامه داد: حالا هرچه بوده گذشته. آقای کیانی عقب نشینی کرده و گفته اگر جام بزرگ به آموزش نظامی نمی آید نیاید، حداقل برود غواصی و شما از او استفاده کنید و حالا من آمده ام شما را با عزت و احترام ببرم لشکر! - حتماً؟ کلکی در کار نباشد؟ - حتماً. خیالت راحت، آقای کیانی فکر نمی کرده تو آن قدر سر حرفت باشی. برگشتم. اوضاع بر وفق مراد شد، آموزش شنا و غواصی و حتی بدن سازی و آمادگی جسمانی با قدرت مضاعف ادامه یافت. ماه محرم بود و هر شب پس از نماز جماعت مغرب و عشا مراسم سینه زنی و روضه برپا بود. یک شب نوار سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان درباره مقام شهید را گذاشتند. بچه ها آرام و بی صدا غرق صحبت های او بودند، مثل اینکه خود ایشان در مجلس حضور دارد و سخنرانی می کند. سه چادر نیرو کیپ تا کیپ نشسته بودند و حال خوشی داشتند. معلوم بود که می خواهند دلی سیر گریه کنند، ولی از هم رودربایستی دارند. بلند شدم و لامپ ها را از سرپیچ ها شل کردم. با خاموش شدن لامپ ها نماز خانه ترکید! روضه ای در کار نبود، ولی بچه ها مثل ابر بهاری گریه می کردند. بیشتر نیروها زیر بیست سال و دانش آموز بودند. دل های صاف و قلب های مخلص کنار هم کوره آتش بودند. شدت گریه بعضی را به نفس نفس انداخته بود. بعضی در سجده گریه و نجوا می کردند. بعضی به دیرک های چادر تکیه داده و سر در زانو ها داشتند. در همین غوغای بی ریای اشک و ناله، کسی بلند شد و نوحه خواند. غم عاشورای امام حسین(ع)، خیمه های بی ریای این یاران حسینی را عاشورایی کرده بود. اشک و اشک و اشک! شش هفت طلبه حاضر در صفا و معنویت گردان بسیار تاثیر گذار بودند. در این میان مصطفی عبادی نیا حال خوشی داشت، او بر سینه می زد و به پهنای صورت اشک می ریخت. عادتش بود قبل از ذکر حسین حسین، داستان غسل دادن شبانه حضرت فاطمه زهرا (س) را زمزمه می کرد و اشک می گرفت: بریز آب روان اسماء، ولی آهسته آهسته، بریز آب روان اسماء، به روی پیکر زهرا، ولی آهسته آهسته... بعد از این نوحه، آهسته حسین حسین می گفت و بر سینه می زد و بر سینه می کوبید و اشک تمام وجودش را برمی داشت. کالبد جسمانی مصطفی عبادی نیا تحمل روح بزرگ او را نداشت. طلبه ای که چهره اش نورانی و آسمانی بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_1660004936.mp3
زمان: حجم: 9.85M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 شد شب هجران خواهر نالان کم نما افغان، با دل سوزان 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با عرض تسلیت و تعزیت بمناسبت فرا رسیدن شب و روز عاشورای حسینی، طبق روال هر ساله، فردا ارسالی در خصوص مطالب کانالهای حماسه جنوب نخواهیم داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 4⃣  محمد صابری ابوالخيری سپس نام يكی از برادران (آقای صالح‌آبادي) را كه روحانی بود، صدا زد و پرسيد: تو چند كلاس سواد داری ؟ - پنج كلاس  - تو دروغ می‌گی من خوب ميدونم كه تو در حوزه علميّه درس خوانده‌ای و شنيده‌ام كه رهبر اردوگاه هستی (با تمسخر). سپس پرسيد: شغلت تو ايران چی بوده؟ -كشاورز -  هِه هِه... (با حالت تمسخر) بگو ببينم تو اصلاً ميدونی گندوم را چطوری می‌کارند؟ در اين لحظه اسيرايرانی چيزی نگفت و تيمسار سراغ اسم بعدی رفت و نام يكی ديگر از برادران به نام علی را صدا زد و گفت: شنيده‌ام كه تو در ايران باشگاه ورزشی داری و با رشته‌های مختلف ورزش آشنايی داری؟ علی که تعجب کرده بود، گفت: من اصلاً تو ايران باشگاه نداشتم. تيمسار با پرخاشگری به او گفت: دروغگو بشين سَرِ جات تو اينجا اسرايی را كه تابع قوانين ايران نيستند را داخل حمام میکنی و با مشت و لگد به جونشون می‌افتی و دست و پاشونو می‌شكنی بعد بهانه مي‌کنی که دست و پای اونا هنگام بازی فوتبال شكسته است. -  نه اصلاً اين واقعيّت نداره. تيمسار بعثی در حاليكه بسيار عصبانی شده بود، با تهديد گفت: به زودی در زندانهای بغداد صابون زير پات می‌گذارن تا پات بليزه و بشكنه. اون موقع متوجه می‌شی که دست و پا شکستن چه طعمی داره سپس تيمسار بعثی نام يكی ديگر از اسراء  را صــدا زد و گفت : بگو بدونم تو ايران چه كاره بودی ؟ - قلگر تيمسار بعثی كه می‌دانست بازيچه اسير ايرانی شــده است، با تمسخر پرسيد: واقعاً تو قلگری بلدی و میتونی بگی قلگری يعنی چه ؟ - بله … - خفه شو. در اين هنگام تيمسار سخنان او را قطع كرد و با حالت تهديد آميز گفت: نگران نباش به زودی تو زندان‌های بغداد قلگری را بهت ياد می‌دم. او در ادامه نام يكی ديگر از اسراء به نام بهروز را صدا زد و پرسيد: پسرجون تو چرا به جوونی خودت رحم نمی كنی؟ مگه تو قصد نداری به كشورت برگردی؟ تو نمیخواهی ازدواج كنی؟ برادر اسير پاسخی به او نداد ولی در دلش گفت: اين دلسوزی ها به شما نيامده است. تيمسار ادامه داد: من بهت توصيه می‌كنم از تبليغات بر عليه عراق دست برداری و آینده خودت را به مخاطره نندازی. كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چقدر این تصاویر با دل آدم بازی می‌کنن ساده ساده... واقعی واقعی... و بدون هر ویرایشی آرامشی چنین، میانه میدانم آرزوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂