یادش بخیر آن ایام
برای عملیات دیگری آماده می شدیم.
به ابتکار فرمانده هان، خیمه ها را دایره ای یا به قول خودشان عاشورایی چیده بودیم و روی هر کدام بیرقی قرار دادیم
وسط محوطه همیشه از آن شهدا بود، اولین کارمان بعد از علم کردن چادرها، ساختن قبور شهدایمان بود و روی هر کدام پرچمی..... نمی خواستیم حتی لحظه ای از آنها غافل شویم و فراموششان کنیم.
آنها باید پیش چشمانمان می بودند تا راه را فراموش نکنیم و حاصل خونشان را مصادره نکنیم.
شب ها گرد آنها فانوس روشن می کردیم و سینه می زدیم و نامشان را در نوحه ها می خواندیم و این کارا چقدر صفا داشت و بقول امروزی ها چه حالی می داد 😭
این روزها چقدر دلتنگ و بیشتر نیازمند همان بیابانیم و سکوت بی آلایشش......اصلا زرق و برق به چه کارمان می آمد و کجای دلمان باید قرارش می دادیم....
هدف و فکر ما چیزی جز آرمان هایمان نبود و غیر از این بلد نبودیم
کسی برای کسی کرنش نمی کرد، جز خدا..... جیب های خالی مان پر بود از صفا و یکرنگی.... لباس خاکی مان صد شرف داشت به کت و شلوارهای اتوکشیده و ادکلن های تند امروزی
نه مسئول بودیم و نه کلاس رئیسی و مدیریتی بخودمان می گرفتیم..... ولی دشمن روی حرف مان حسابی باز کرده بود به اندازه تمام موجودیتش
روزی سر از تنگه چذابه در می آوردیم....روزی از مرداب های مخوف مجنون و روزی روی موج های وحشی اروند، هر چند موج سواری امروزی را بلد نبودیم و.......چیزی می خواستیم که باید به آن می رسیدیم...... چرا که امامان می خواست
این روزها و این شب ها خیلی دلتنگ همان روزگاریم.....
دلتنگ داشته هایی که دیگر کمرنگ شان کردند
و ما را از خط مقدم به عقب آوردند و
خودشان بی پشتوانه و تهی از عشق به خط مقدم رفتند
عزت را سرافکنده، و شهدا را از یاد بردند
ولی چه باک که راه پیروزی ترسیم شده ست و ما بازیگران آن