🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 8⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
گروه دوم که سیامک هم جزو آنان بود، به یک شرکت کشتی سازی در بوشهر رفتند و در آنجا با یک مهندس طراح صحبت کردند و گفتند: «ما یک مکعبی می خواهیم که وزنش کم و ابعادش m ۱۷۱ باشد و بتوانیم n تا از روی آن بسازیم و به هم وصل کنیم. در ضمن سطح، هم شناور است و قرار است نیرو روی آن مستقر شود».
مهندس هم پرسیده بود: «عمق؟» .
_گفته بودند: «دومتر»،
- آب شیرین یا شور؟
- شیرین.
- موج داریم یا نه؟
- كجا رو می خواهید بگیرید در خلیج فارس که هر چه فکر می کنم چنین جایی نداریم.
- تو چه کار داری کارت رو بكن. ممكنه بخوایم از اون به عنوان پل هم استفاده کنیم و نفرات دستشون بگیرند و حمل کنند.
مهندس همینطور مانده بود و دست آخر گفته بود: «باشه من یک نمونه درست می کنم. شما دو هفته دیگه بیاین سر بزنيد».
بچه ها که دو هفته دیگر رفته بودند بعد از سلام و علیک مهندس گفته بود: «من هر چه فکر کردم و نقشه ایران و عراق رو بررسی کردم دیدم دو جا بیشتر نیست که این شرایط رو دارد. یکی آب گرفتگیه بین ایران و عراقه. حالا اونجا دست ماست یا عراقی ها؟» بچه ها هم گفته بودند: «دست ما نیست دست عراقه».
او هم با تأسف گفته بود: «حیف شد اگر دست ما بود میتونستیم عراقی ها رو دور بزنیم». مهندس یک طرح داده بود اما به درد ما نخورد. بیشتر از اینکه به پل فکر کند به هدفش فکر کرده بود و این به سود ما نبود. باید در حفاظت کامل کار را جلو می بردیم. بعد از آن تصمیم گرفتیم دیگر به دنبال شرکت های بیرون نرویم. بچه ها طرح این پل را دادند که از فوم ساخته شده و روی آب می ماند و وزن سنگین را هم آن طور که ما امتحان کردیم تحمل می کند. نیروها هم هر کدام میتوانند دستشان بگیرند و با خودشان جابه جا کنند. در کارخانه های تهران و اراک انبوه دادیم از روی آن ساختند.
خدا کند در این عملیات آن طور که ما فکر کردیم به کار بیاید. برای این کار و برنامه های دیگر ما پول می خواستیم، شریف زاده را صدا کردم و یک کاغذ دادم دستش و گفتم: «این کاغذ رو ببر و پول بگیر بیار» شریف زاده کاغد را نگاه کرد و گفت: «علی با این پول نمیدند این خیلی کوچیکه، هیچ نشانه ای هم نداره فقط نوشته ای "برادر محسن رضایی به برادر شریف زاده یک میلیون پول بدهید" روی یک کاغذ بزرگتر بنویس و زیرش حداقل یک امضایی بكن». .
خندیدم و گفتم: «برو میدند این کاغذ خودش امضاست».
او هم کاغذ را برداشت و پیش آقا محسن برد. آنجا هم به آقا محسن گفته بود: «شما که می خواهید برای آقای رفیق دوست بنویسید حداقل روی یک کاغذ بزرگتر بنویسید». آقا محسن هم یک کاغذ ۱۰۷۷ برداشته بود و گفته بود: «بزرگی کاغذ خوبه؟» این بیچاره هم گفته بود: «والله نمی دونم) روی آن برای آقای رفیق دوست نوشته بود و با همان یک میلیون تومان گرفت و آورد. وقتی من را دید گفت: «باورم نمی شد با این کاغذ اینقدر پول بدهند.
با این وجود می خواستیم خودکفا باشیم. نیروهای بومی که کار شناسایی می کردند برای خودشان ماهی می گرفتند و می فروختند. تعدادی از نیروهای ما هم شروع کردند به ماهیگیری. یک نفر را مسئول کرده بودم برود و ماهی ها را بفروشد. پول خوبی در می آمد که میشد هزینه ی بعضی کارها را مستقل درآورد.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🔴 سلام و عرض ارادت
جای شما خالی، دیشب در محفلی دوستانه، یکی از آزاده عزیز خاطرهای از سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی و نوع برخوردهای اخلاقی ایشون در اسارت نقل کردند که تقدیم حضورتون می کنیم
🔴 سلام و عرض ارادت
جای شما خالی، دیشب در محفلی دوستانه، یکی از آزاده عزیز خاطرهای از سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی و نوع برخوردهای اخلاقی ایشون در اسارت نقل کردند که تقدیم حضورتون می کنیم
🍂
🔻 رهبری مهربان در اسارت 1
داریوش یحیی :
سلام علیکم
سال 1361زندان الرشید بغدادعراق
- ورود ایشان به اردوگاه موصل یک ، لطف خدا بود ، روزنه های امید در دل ها باز شد . او زمانی به اردوگاهی وارد شده بود که گرفتاریهای اردوگاه همه را کلافه کرده بود. اختلافی در میان اسرا ، موجب دو دستگی و ایجاد دو گروه بزرگ موافق و مخالف شده بود
عده زیادی از اسرای متدین، چهارماه در آسایشگاهها محبوس بودند ، زیرا حاضر نبودند برای عراقی ها بلوک سیمانی درست کنند . مخالفان هم هرروز بر مخالفت خویش می افزودند و موافقان شیوه تحریم و جبهه گیری را بیشتر به کار می بستند .
سید بزرگوار با رویی گشاده و رفتاری فروتنانه و تحملی وصف ناپذیر وارد میدان شد تا گره ها را بگشاید و اختلافات را از بین ببرد و آسایش و امنیت و معنویت را در فضایی سالم و آرام ایجاد نماید.
او در همان سه روز اول وارد مذاکره و صحبت با اسرای ایرانی و مسئولان عراقی شد و ایرانی های گرفتار را از حبس آسایشگاه رهانید و به تدریج نشاط و شادابی را به اردوگاه بازگردانید.
ادامه 👇 👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 2
عراقیها در رمضان سال 1360 به خاطر سخنرانی های او در موصل یک او را سه، چهار روز در زندان اردوگاه نگه داشتند بعد به بغداد منتقل کردند. بعد از حدود دو ماه حبس در سلول و بازجویی های مکرر او را سوار بر اتوبوس حامل تعدادی از اسرای مجروح عملیات رمضان به سمت اردوگاه موصل دو حرکت دادند.
حاج آقا ابوترابی در بیان خاطرات خود ( ایشان بخشی ازخاطرات ناگفته خود را در اردوگاه تکریت 5 تعریف کردند) به این واقعه اشاره نمودند که : " من دیدم درون ماشین همه مجروحند و هیچ کدامشان سالم نبودند . آن ماشین مامور بود که برود به اردوگاه شماره دو که موصل بزرگ باشد . ما هم قرار بود برویم جزء آن اردوگاه . توی ماشین هیچکدام از این مجروحان نمی توانستند روی پای خودشان راه بروند و مرا از وزارت دفاع سوار این اتوبوس کردند و به دژبانی بردند . در دژبانی آنهایی که نمی توانستند راه بروند یکی یکی کول کردم و بردم پایین و آن هایی که کمی می توانستند راه بروند زیر بغلشان را می گرفتم و می بردم پایین و افتخار داشتم در خدمت این برادران باشم .
نگهبان ها دیدند که من خیلی با محبت ، اینها را کول می گیرم و جمع و جور می کنم و دورشان می گردم. خب ، خوششان آمد که ما این طور با هم مهربان هستیم یکی دو روز با برادران مجروح آن جا بودیم " . یکی ازبرادران آزاده بنام سید محمد تقی طباطبایی در خاطرات خود از آن ایام می نویسد :
ادامه 👇👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 3
دو ماه از اسارت ما در بصره می گذشت عراقیها به همراه دوازده نفر دیگر از برادران که آنها هم مجروح و قادر به حرکت نبودند را به بغداد بردند. هنگامی که اتوبوس حامل ما وارد وزارت دفاع شد عراقی ها مردی را که محاسن سیاه داشت سوار اتوبوس ما کردند . آنها او را " ابوتراب " صدا می کردند .
زیاد با او گرم نگرفتیم ، تا اینکه ما را به پادگان الرشید بغداد (دژبانی ) بردند و هنگامی که می خواستند ما را پیاده کنند بسیار بی رحمانه رفتار می کردند و همه ما را که مجروح بودیم و محل جراحتمان خونریزی داشت و حتی یکی از برادران هم قطع نخاع شده بود، با وضع قساوت باری پیاده می کردند و بعد می گفتند : " خودتان را روی زمین بکشید و داخل اتاق شوید " که چهل تا پنجاه متر با ما فاصله داشت . در این هنگام ، ایشان که بسیار متاثر شده بود از عراقی ها خواهش کرد که به ما کار نداشته باشند و او همه ما را داخل اتاق خواهد برد . او در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، یکی یکی ما را بغل کرد و داخل اتاق برد .
چون اتاقی بسیار کوچک بود و نمی توانستیم دراز بکشیم، ما را به دیوار تکیه داد و فقط برادری که قطع نخاع بود روی زمین خوابید. عراقی ها در اتاق را بستند و رفتند و ما شروع به ناله و گریه کردیم ، از یک سو درد مجروحیت داشتیم و با آن وضع ما را روی زمین و بدون هیچ زیراندازی گذاشته بودند و از سویی دیگر گرسنکی و تشنگی ما را احاطه کرده بود.
آن مرد بزرگوار چند بار از پشت میله ها مأموران را صدا کرد که به ما آب و نان بدهند ، ولی آنها در کمال بی شرمی به ایشان توهین و بی احترامی کردند او که وضع رقت بار ما را می دید ، دست بردار نبود و مرتب از عراقی ها درخواست می کرد که به ما آب و نان بدهند. بالاخره عراقی ها از رو رفتند و مقداری آب و سمون (نان عراقی ) به ما دادند .
ادامه 👇 👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 4
نیمه های شب که ما از درد ناله میکردیم ، آن مرد خدا با آن چهره زیبایش تکه پارچه تمیزی که بعنوان سجاده استفاده می کرد را زیر آن مجروح قطع نخاع انداخت و خود روی زمین به نماز ایستاد . او اشک می ریخت و دعا می کرد و در بین هردو رکعت ، بالای سر ما می آمد و پاهایمان را ماساژ می داد و ما را می بوسید و دلداری می داد و می فرمود : بگویید یا حسین ، یا زهرا ، تا درد شما تسکین یابد .
او تا صبح نخوابید و بر سر بالین تک تک ما می آمد و از ما پرستاری می کرد و در نیمه های شب که پای مجروح مرا روی پای مبارک خودش گذاشته بود و ماساژ می داد ، از او پرسیدم شما کی هستید ؟ گفت : من ابوترابی اهل قزوین هستم .
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و به یاد مراسمی افتادم که شهید رجایی در آن ، برای شهادت ابوترابی سخنرانی می کرد. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم : شما با آن آقای ابوترابی نسبتی دارید ؟ پاسخ داد : "بله خودم هستم " . رروحش
شاد و یادش گرامی باد .
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂