🔴 سلام و عرض ارادت
جای شما خالی، دیشب در محفلی دوستانه، یکی از آزاده عزیز خاطرهای از سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی و نوع برخوردهای اخلاقی ایشون در اسارت نقل کردند که تقدیم حضورتون می کنیم
🔴 سلام و عرض ارادت
جای شما خالی، دیشب در محفلی دوستانه، یکی از آزاده عزیز خاطرهای از سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی و نوع برخوردهای اخلاقی ایشون در اسارت نقل کردند که تقدیم حضورتون می کنیم
🍂
🔻 رهبری مهربان در اسارت 1
داریوش یحیی :
سلام علیکم
سال 1361زندان الرشید بغدادعراق
- ورود ایشان به اردوگاه موصل یک ، لطف خدا بود ، روزنه های امید در دل ها باز شد . او زمانی به اردوگاهی وارد شده بود که گرفتاریهای اردوگاه همه را کلافه کرده بود. اختلافی در میان اسرا ، موجب دو دستگی و ایجاد دو گروه بزرگ موافق و مخالف شده بود
عده زیادی از اسرای متدین، چهارماه در آسایشگاهها محبوس بودند ، زیرا حاضر نبودند برای عراقی ها بلوک سیمانی درست کنند . مخالفان هم هرروز بر مخالفت خویش می افزودند و موافقان شیوه تحریم و جبهه گیری را بیشتر به کار می بستند .
سید بزرگوار با رویی گشاده و رفتاری فروتنانه و تحملی وصف ناپذیر وارد میدان شد تا گره ها را بگشاید و اختلافات را از بین ببرد و آسایش و امنیت و معنویت را در فضایی سالم و آرام ایجاد نماید.
او در همان سه روز اول وارد مذاکره و صحبت با اسرای ایرانی و مسئولان عراقی شد و ایرانی های گرفتار را از حبس آسایشگاه رهانید و به تدریج نشاط و شادابی را به اردوگاه بازگردانید.
ادامه 👇 👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 2
عراقیها در رمضان سال 1360 به خاطر سخنرانی های او در موصل یک او را سه، چهار روز در زندان اردوگاه نگه داشتند بعد به بغداد منتقل کردند. بعد از حدود دو ماه حبس در سلول و بازجویی های مکرر او را سوار بر اتوبوس حامل تعدادی از اسرای مجروح عملیات رمضان به سمت اردوگاه موصل دو حرکت دادند.
حاج آقا ابوترابی در بیان خاطرات خود ( ایشان بخشی ازخاطرات ناگفته خود را در اردوگاه تکریت 5 تعریف کردند) به این واقعه اشاره نمودند که : " من دیدم درون ماشین همه مجروحند و هیچ کدامشان سالم نبودند . آن ماشین مامور بود که برود به اردوگاه شماره دو که موصل بزرگ باشد . ما هم قرار بود برویم جزء آن اردوگاه . توی ماشین هیچکدام از این مجروحان نمی توانستند روی پای خودشان راه بروند و مرا از وزارت دفاع سوار این اتوبوس کردند و به دژبانی بردند . در دژبانی آنهایی که نمی توانستند راه بروند یکی یکی کول کردم و بردم پایین و آن هایی که کمی می توانستند راه بروند زیر بغلشان را می گرفتم و می بردم پایین و افتخار داشتم در خدمت این برادران باشم .
نگهبان ها دیدند که من خیلی با محبت ، اینها را کول می گیرم و جمع و جور می کنم و دورشان می گردم. خب ، خوششان آمد که ما این طور با هم مهربان هستیم یکی دو روز با برادران مجروح آن جا بودیم " . یکی ازبرادران آزاده بنام سید محمد تقی طباطبایی در خاطرات خود از آن ایام می نویسد :
ادامه 👇👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 3
دو ماه از اسارت ما در بصره می گذشت عراقیها به همراه دوازده نفر دیگر از برادران که آنها هم مجروح و قادر به حرکت نبودند را به بغداد بردند. هنگامی که اتوبوس حامل ما وارد وزارت دفاع شد عراقی ها مردی را که محاسن سیاه داشت سوار اتوبوس ما کردند . آنها او را " ابوتراب " صدا می کردند .
زیاد با او گرم نگرفتیم ، تا اینکه ما را به پادگان الرشید بغداد (دژبانی ) بردند و هنگامی که می خواستند ما را پیاده کنند بسیار بی رحمانه رفتار می کردند و همه ما را که مجروح بودیم و محل جراحتمان خونریزی داشت و حتی یکی از برادران هم قطع نخاع شده بود، با وضع قساوت باری پیاده می کردند و بعد می گفتند : " خودتان را روی زمین بکشید و داخل اتاق شوید " که چهل تا پنجاه متر با ما فاصله داشت . در این هنگام ، ایشان که بسیار متاثر شده بود از عراقی ها خواهش کرد که به ما کار نداشته باشند و او همه ما را داخل اتاق خواهد برد . او در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، یکی یکی ما را بغل کرد و داخل اتاق برد .
چون اتاقی بسیار کوچک بود و نمی توانستیم دراز بکشیم، ما را به دیوار تکیه داد و فقط برادری که قطع نخاع بود روی زمین خوابید. عراقی ها در اتاق را بستند و رفتند و ما شروع به ناله و گریه کردیم ، از یک سو درد مجروحیت داشتیم و با آن وضع ما را روی زمین و بدون هیچ زیراندازی گذاشته بودند و از سویی دیگر گرسنکی و تشنگی ما را احاطه کرده بود.
آن مرد بزرگوار چند بار از پشت میله ها مأموران را صدا کرد که به ما آب و نان بدهند ، ولی آنها در کمال بی شرمی به ایشان توهین و بی احترامی کردند او که وضع رقت بار ما را می دید ، دست بردار نبود و مرتب از عراقی ها درخواست می کرد که به ما آب و نان بدهند. بالاخره عراقی ها از رو رفتند و مقداری آب و سمون (نان عراقی ) به ما دادند .
ادامه 👇 👇
🍂
🔻 رهبری در اسارت 4
نیمه های شب که ما از درد ناله میکردیم ، آن مرد خدا با آن چهره زیبایش تکه پارچه تمیزی که بعنوان سجاده استفاده می کرد را زیر آن مجروح قطع نخاع انداخت و خود روی زمین به نماز ایستاد . او اشک می ریخت و دعا می کرد و در بین هردو رکعت ، بالای سر ما می آمد و پاهایمان را ماساژ می داد و ما را می بوسید و دلداری می داد و می فرمود : بگویید یا حسین ، یا زهرا ، تا درد شما تسکین یابد .
او تا صبح نخوابید و بر سر بالین تک تک ما می آمد و از ما پرستاری می کرد و در نیمه های شب که پای مجروح مرا روی پای مبارک خودش گذاشته بود و ماساژ می داد ، از او پرسیدم شما کی هستید ؟ گفت : من ابوترابی اهل قزوین هستم .
ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد و به یاد مراسمی افتادم که شهید رجایی در آن ، برای شهادت ابوترابی سخنرانی می کرد. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم : شما با آن آقای ابوترابی نسبتی دارید ؟ پاسخ داد : "بله خودم هستم " . رروحش
شاد و یادش گرامی باد .
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 9⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تقریبا دو ماه پیش حجم کار خیلی زیاد شد. زمان کم بود و باید به تمام امور سر و سامان می دادیم. کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپردم و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشتیم. به اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفتم: «اردو بگذار و نیرو جذب کن» عده ای آمدند.
عبدالرضا به اقتصاد گفت: «حالا که این عده جمع شده اند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفته ای شما را جذب می کنیم».
اقتصاد هم گفته بود: «اینکه اصلا در گزینش سپاه امکان نداره من چنین حرفی نمی زنم». بحثشان بالا گرفت و پیش من آمدند.
گفتم: «بگو یک ماهه شما را جذب می کنیم» اقتصاد گفت: «نمی کنند، بعد برای ما بد میشه که این حرف رو زدیم).
گفتم: «ما الآن به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همین جا بمونه. گزینش سپاه و بقیه چیزها هم مسائل درون سازمانی است تو بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی).
اقتصاد هم ناراحت شد و رفت، به نیروها گفت: «ما سعی میکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم»،
بعد از آن به خاطر اینکه بدقول نشده باشیم و بین بچه ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربلا پیگیری کردم که ما اسامی را بدهیم و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت، حتی برای بچه ها پلاک تهیه کردیم که اگر اتفاقی افتاد حداقل تكلیف نیروها مشخص باشد و الآن بین نیروها پخش کرده ایم. نیروهای جدید را در شناسایی هایی که خیلی سری نبود با نیروهای قدیمی می فرستادیم تا زندگی در هور و آب راهها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو و مردی هم از چیزهایی بود که زمان می برد تا به آن عادت کنند. در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. در همین روزها بود که برای شناسایی "القرنه" و جاده اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی شناسایی باتجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. از "سيدناصر" و "سالمي" که از نیروهای باتجربه شناسایی بودند، خیالم راحت بود. آنها تا به حال کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند و همیشه دست پر می آمدند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#معرفی_کتاب📕📗📒 کتاب : #لوطی_و_آتش @defae_moghadas
📕📗📒
#گزیده_ای_از_کتاب
#لوطی_و_آتش📙📘📗
فرش سفيد خيابان به زلالي اشك جاري ميشود در جويهـا. آنگـاه
صداي ونگ نوزاد با رعد درهم ميآميزد و تو تازه ميفهمي وقتي بـيم و
اميد به هم بياميزد، چه پديدة زيبايي رخ مينمايد!
تو تازه ميفهمي در اين كوچه ميخواهند درسي به تو بدهند بـه نـام
بشارت و انذار.
انذار يعني؛ نوزاد 9 ماهه مثل شاپرك، ترد است و شكننده. پـس واي
بر شاپرك آنگاه كه زود از پيله بيرون آيد. چرا كه يـك نـسيم هـم بـراي
شكست دادن او كافي است.
واي بر نوازد هفتماهه،....
@defae_moghadas