🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 9⃣2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تقریبا دو ماه پیش حجم کار خیلی زیاد شد. زمان کم بود و باید به تمام امور سر و سامان می دادیم. کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپردم و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشتیم. به اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفتم: «اردو بگذار و نیرو جذب کن» عده ای آمدند.
عبدالرضا به اقتصاد گفت: «حالا که این عده جمع شده اند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفته ای شما را جذب می کنیم».
اقتصاد هم گفته بود: «اینکه اصلا در گزینش سپاه امکان نداره من چنین حرفی نمی زنم». بحثشان بالا گرفت و پیش من آمدند.
گفتم: «بگو یک ماهه شما را جذب می کنیم» اقتصاد گفت: «نمی کنند، بعد برای ما بد میشه که این حرف رو زدیم).
گفتم: «ما الآن به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همین جا بمونه. گزینش سپاه و بقیه چیزها هم مسائل درون سازمانی است تو بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی).
اقتصاد هم ناراحت شد و رفت، به نیروها گفت: «ما سعی میکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم»،
بعد از آن به خاطر اینکه بدقول نشده باشیم و بین بچه ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربلا پیگیری کردم که ما اسامی را بدهیم و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت، حتی برای بچه ها پلاک تهیه کردیم که اگر اتفاقی افتاد حداقل تكلیف نیروها مشخص باشد و الآن بین نیروها پخش کرده ایم. نیروهای جدید را در شناسایی هایی که خیلی سری نبود با نیروهای قدیمی می فرستادیم تا زندگی در هور و آب راهها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو و مردی هم از چیزهایی بود که زمان می برد تا به آن عادت کنند. در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. در همین روزها بود که برای شناسایی "القرنه" و جاده اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی شناسایی باتجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. از "سيدناصر" و "سالمي" که از نیروهای باتجربه شناسایی بودند، خیالم راحت بود. آنها تا به حال کارشان را خیلی خوب انجام داده بودند و همیشه دست پر می آمدند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#معرفی_کتاب📕📗📒 کتاب : #لوطی_و_آتش @defae_moghadas
📕📗📒
#گزیده_ای_از_کتاب
#لوطی_و_آتش📙📘📗
فرش سفيد خيابان به زلالي اشك جاري ميشود در جويهـا. آنگـاه
صداي ونگ نوزاد با رعد درهم ميآميزد و تو تازه ميفهمي وقتي بـيم و
اميد به هم بياميزد، چه پديدة زيبايي رخ مينمايد!
تو تازه ميفهمي در اين كوچه ميخواهند درسي به تو بدهند بـه نـام
بشارت و انذار.
انذار يعني؛ نوزاد 9 ماهه مثل شاپرك، ترد است و شكننده. پـس واي
بر شاپرك آنگاه كه زود از پيله بيرون آيد. چرا كه يـك نـسيم هـم بـراي
شكست دادن او كافي است.
واي بر نوازد هفتماهه،....
@defae_moghadas
🍃❤🍃
#سلام_صبحتون_بخیر_و_نیکی
الهی عاقبتمان را ختم بخیر کن
به حرمت محمد و آل محمد
شروع هفته ای پربرکت با
صلوات بر محمد و آل محمد
اللهمصلعلےمحمدو
آلمحمد و عجل فرجهم
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
🔸آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣3⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
سيدناصر و سالمی را صدا کردم و گفتم: «شما باید برای شناسایی این مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید».
غلامپور که فرمانده قرارگاه کربلا بود از من پرسید: «چقدر به این دو نفر اعتماد و اعتقاد داری؟»
گفتم:« اینها از قوی ترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلدند، مسیر را عین کف دست می شناسند».
تأییدشان را که گرفتم راهیشان کردیم، رفتند و ارتباطشان با ما قطع شد. ۷۲ ساعت گذشت، اما هیچ خبری از آنها نبود. دلم به شور افتاده بود. اما یک حسی ته دلم گواهی میداد که اتفاق بدی نیفتاده. از قرارگاه کربلا دائما با من تماس می گرفتند و می پرسیدند: «چه شد؟» من هم میگفتم: مطمئن هستم بچه ها بر می گردند».
غلامپور میگفت: «میدونی اگر اونها اسير شند چه بحرانی در منطقه میشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟» . آرامش می کردم و میگفتم چیزی نمی شود، بر می گردند. در قرارگاه بچه ها را جمع کردیم و دعای توسل برگزار کردیم. با اینکه زمان می گذشت و همه شرایط عليه ما بود، اما نمی دانم چرا ته دلم قرص بود. هفت روز گذشت و باز خبري نشد. روز هشتم بچه ها با ذوق و شادی ای وصف ناشدنی به من خبر دادند که سالمی و سیدناصر برگشتند. بلند شدم و در حالی که چشمانم از شادی خیس شده بود فقط خدا را شکر کردم. هم عصبانی بودم و هم آرام. فکر میکردم حتما مطلبی بوده است که اینقدر تأخير داشتند. وقتی از نزدیک دیدمشان سرحال بودند و آثار خستگی در چهره شان نبود. آنقدر مهربان و گرم همدیگر را در آغوش گرفتیم که ناراحتی هایم را فراموش کردم، سریع رفتم و بیسیم زدم به قرارگاه کربلا و گفتم: «احمد مژده مژده، بچه ها آمدند سرحال و قبراق»، احمد خیلی سریع راه افتاد و خود را به قرارگاه رساند، داخل سنگر بودم که بچه ها گفتند احمد آمده. بلند شدم و به استقبالش رفتم. دستش را گرفتم و به داخل سنگر بردم. یک لیوان چای جلویش گذاشتم و به یکی از بچه ها گفتم بگوييد، سيدناصر و سالمی بیایند. احمد اینقدر عصبانی بود و آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند.
گفتم: «آرام باش. حق داری. آنها تقصير داشتند ولی الآن به خیر گذشته».
بچه ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح می دهیم».
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 بزم عاشقی
عشق را با هم روایت می کنیم
یاد یاران را حکایت می کنیم
عاشقان سربر سر نی کرده اند
هفت شهر عشق را طی کرده اند
عاشقان عشق حسینی بوده اند
جمله شاگرد خمینی بوده اند
خاطرت باشد که مجنون زاده ایم
کربلا در کربلا خون داده ایم
یادمان باشد که ما مردیم مرد
سینه ای داریم مالامال درد
ای قلم هاتان به خون رنگین شده
بارتکلیف شما سنگین شده
هم نفس با من بیا پرواز کن
خاطرات جبهه را آغاز کن
یاد کن از دود و باروت تفنگ
یاد زهرا یاد مهدی یاد جنگ
@defae_moghadas
🍂