🍃❤🍃
#سلام_صبحتون_بخیر_و_نیکی
الهی عاقبتمان را ختم بخیر کن
به حرمت محمد و آل محمد
شروع هفته ای پربرکت با
صلوات بر محمد و آل محمد
اللهمصلعلےمحمدو
آلمحمد و عجل فرجهم
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.
🔸آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😂😂
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣3⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
سيدناصر و سالمی را صدا کردم و گفتم: «شما باید برای شناسایی این مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید».
غلامپور که فرمانده قرارگاه کربلا بود از من پرسید: «چقدر به این دو نفر اعتماد و اعتقاد داری؟»
گفتم:« اینها از قوی ترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلدند، مسیر را عین کف دست می شناسند».
تأییدشان را که گرفتم راهیشان کردیم، رفتند و ارتباطشان با ما قطع شد. ۷۲ ساعت گذشت، اما هیچ خبری از آنها نبود. دلم به شور افتاده بود. اما یک حسی ته دلم گواهی میداد که اتفاق بدی نیفتاده. از قرارگاه کربلا دائما با من تماس می گرفتند و می پرسیدند: «چه شد؟» من هم میگفتم: مطمئن هستم بچه ها بر می گردند».
غلامپور میگفت: «میدونی اگر اونها اسير شند چه بحرانی در منطقه میشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟» . آرامش می کردم و میگفتم چیزی نمی شود، بر می گردند. در قرارگاه بچه ها را جمع کردیم و دعای توسل برگزار کردیم. با اینکه زمان می گذشت و همه شرایط عليه ما بود، اما نمی دانم چرا ته دلم قرص بود. هفت روز گذشت و باز خبري نشد. روز هشتم بچه ها با ذوق و شادی ای وصف ناشدنی به من خبر دادند که سالمی و سیدناصر برگشتند. بلند شدم و در حالی که چشمانم از شادی خیس شده بود فقط خدا را شکر کردم. هم عصبانی بودم و هم آرام. فکر میکردم حتما مطلبی بوده است که اینقدر تأخير داشتند. وقتی از نزدیک دیدمشان سرحال بودند و آثار خستگی در چهره شان نبود. آنقدر مهربان و گرم همدیگر را در آغوش گرفتیم که ناراحتی هایم را فراموش کردم، سریع رفتم و بیسیم زدم به قرارگاه کربلا و گفتم: «احمد مژده مژده، بچه ها آمدند سرحال و قبراق»، احمد خیلی سریع راه افتاد و خود را به قرارگاه رساند، داخل سنگر بودم که بچه ها گفتند احمد آمده. بلند شدم و به استقبالش رفتم. دستش را گرفتم و به داخل سنگر بردم. یک لیوان چای جلویش گذاشتم و به یکی از بچه ها گفتم بگوييد، سيدناصر و سالمی بیایند. احمد اینقدر عصبانی بود و آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند.
گفتم: «آرام باش. حق داری. آنها تقصير داشتند ولی الآن به خیر گذشته».
بچه ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح می دهیم».
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 بزم عاشقی
عشق را با هم روایت می کنیم
یاد یاران را حکایت می کنیم
عاشقان سربر سر نی کرده اند
هفت شهر عشق را طی کرده اند
عاشقان عشق حسینی بوده اند
جمله شاگرد خمینی بوده اند
خاطرت باشد که مجنون زاده ایم
کربلا در کربلا خون داده ایم
یادمان باشد که ما مردیم مرد
سینه ای داریم مالامال درد
ای قلم هاتان به خون رنگین شده
بارتکلیف شما سنگین شده
هم نفس با من بیا پرواز کن
خاطرات جبهه را آغاز کن
یاد کن از دود و باروت تفنگ
یاد زهرا یاد مهدی یاد جنگ
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 1⃣3⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
سيدناصر و سالمی وارد سنگر شدند. احمد اینقدر عصبانی بود و آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند.
گفتم: «آرام باش. حق داری. آنها تقصير داشتند ولی الآن به خیر گذشته».
هنوز احمد آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلامپور تحمل کن توضیح می دهیم».
بسته سبزی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد انداختند. من همین طور یک گوشه ی سنگر نشسته بودم و نگاه می کردم احمد رو کرد به من و گفت: «تو فرمانده قرارگاه هستی چرا ساکتی و هیچ توضیحی نمی دهی؟!» سرم را پایین انداختم. غلامپور فرمانده ی من به حساب می آمد.
گفتم: «من و نیروهایم در خدمت شما هستیم».
سید نور شروع کرد به توضیح دادن وگفت: «ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشه سپاه سوم رفتیم و نقشه گسترش یگان های عراقی را کشیدیم و آوردیم. کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمده اید نمی خواهید بروید کربلا؟ دیگر صبرمان تمام شد، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران می کردیم اما حاجی دست خودمان نبود. طاقت از دستمان رفته بود.
بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. حاج احمد آرامتر شده بود و به سبزی که روی پایش بود خیره مانده بود، بسته را باز کرد. پر از مهر و تسبیح های تبرک شده به حرم آقا امام حسین علیه السلام بود. بغضش ترکید و اشکی روی گونه هایش جاری شد. بوی عطر فضای سنگر را پر کرد. هنوز مشامم از آن بو پر است. انگار امشب تمام آن نسيم معطر در فضای هور پیچیده نیروها همه کربلایی شده اند.
سه هفته پیش با آقا محسن و فرماندهان جنوب جلسه داشتیم، نتایج نهایی شناسایی ها و اطلاعات را دادم. بر سر یکی از محورهای عملیاتی بحث پیش آمد و قرار شد محور عملیات در آن نقطه تغییر کند. نظر فرماندهی این بود که درصد موفقیت از محور جديد بالاتر است ولی ما از محور تازه شناسایی کاملی نداشتیم. در جلسه این موضوع را مطرح کردم اما گفتند که در همین زمان باقی مانده شناسایی محور جدید انجام شود.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂