1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روضه حضرت زینب
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
السلام ای دختر شاه نجف
السلام ای صابر صحرای طف
السلام ای چادر زهرا به سر
السلام ای نور خورشید و قمر
السلام ای بانوی ماتم زده
صبر تو صبر جهان بر هم زده
السلام ای تار و پود فاطمه
دختر صورت کبود فاطمه
السلام ای کربلا در کربلا
ای به ایمان برادر مبتلا
السلام ای خطبه خوان شهر شام
خواب را کردی به بدخواهان حرام
السلام ای چشم زیبا بین عشق
زینب کبری و زهرای دمشق
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عزیمت
گردان کربلا
از روستای خضر آبادان
به عملیات والفجر ۸
حجت الاسلام دکتر احمد عابدی
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#یادش_بخیر
مثل همین امشب و یا دیشب بود که اسکانِ ده روزه روستای خضر، در حاشیه شرقی آبادان را به پایان بردیم و عازم گسبه در کنار اروند شدیم.
این کلیپ زمانیست که در پناه قرآن در عقب کامیونها سوار شدیم و برزنتی روی نیروها کشیده شد و چراغخاموش به منازل مسکونی اهالی اروند رفتیم و بعداز چهار روز به قصد فتح فاو پا در رکاب نمودیم.
..و چه گامهایی که همین راه را تا بهشت رفتند
#جبهه
#کلیپ
#نماهنگ
به کانال رزمندگان بپیوندید👇
@defae_moghadas
🍂
نمی دانم چطور شد که من و برادرم عباس، پایمان به انجمن حجتیه کشیده شد. انجمن حجتیه صبحهای جمعه جلسه داشتند، از طرف بهاییها هم جلسه شأن همان روز بود. اعضای انجمن با علم به این موضوع، بعد از تمام شدن جلسه میرفتند نزدیک خانهای که بهاییها جلسه تشکیل میدادند و موقع بیرون آمدن، به آنها توهین یا سنگ پرانی میکردند. من مخالفتم را بارها به آنها گوشزد کردم ولی آخرش به این نتیجه رسیدم همان طور که بهائیت را انگلستان به وجود آورده است. انجمن را هم خود انگلستان راه میبرد.
یکی دیگر از معایب انجمن این بود که خیلی تشریفاتی عمل میکرد. در سالهای دهه ۴۰ جلساتشان خیلی تشریفاتی و تجملاتشان زیاد بود. گاهی هم در روزهای جمعه اردوهایی برای گردش و تفریح میگذاشتند. هیچ وقت از انقلاب و مسائل انقلاب کلامی به میان نمیآوردند. همیشه میگفتند نه، این حرفها به درد نمیخورد، فقط دین، نه هیچ چیز دیگر! دین را هم فقط در احکام و روضه خوانی خلاصه کرده بودند. در انجمن خیلی به خواندن زیارت عاشورا سفارش میکردند. من یک بار در مقام مقابله، برای بچههای انجمن مثالی از مفاتیح الجنان زدم که سید رشتی به محضر آقا امام زمان میرسد و آقا آنجا چند توصیه میکنند. یکی از توصیهها نافله است که میفرمایند نافله، نافله، نافله یکی هم زیارت جامعه کبیره که شناسنامه اهل بیت ماست و سوم عاشورا، عاشورا، عاشورا.
آیا زیارت عاشورا فقط به خواندن است یا اینکه باید برای زندگی و راهمان از عاشورا عبرت و سرفصل بگیریم؟» اما متاسفانه قبول نکردند.
#گزیده_کتاب
#پرده_دوم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آخرین شب اسارت
____________________
از روزی که تاریخ مبادله اسرا بصورت رسمی آغاز شد، پس از گذشت چند روز بعضی از نگهبانها به بعضی ها میگفتند که شاید فردا نوبت اردوگاه شما باشد برای مبادله.
این خبر بصورت غیر رسمی در بین بچهها پخش می شد و عدهای از آنها تاپاسی از شب مینشستند پای تلویزیون و منتظر بودند تا خبری را که شنیده بودند واقع شود. ولی متاسفانه شب صبح میشد و روز شب، اما خبری از نوبت اردوگاه ما نمی شد. روزها همچنان سپری شدند و آزادگان چشم انتظار، تا اینکه شب پنجم شهریور اخبار فارسی اعلام کرد که تبادل اسرای صلیب دیده تمام شد و از فردا نوبت تبادل اولین گروه مفقودالاثرها آغاز میشود. آن شب دیگه همه ناامید شدند و به موقع خوابیدند.
میگفتند از اول جنگ، اسرای مفقودالاثر صلیب ندیده زیادی وجود دارند و خدا میداند چند روز دیگر نوبت اردوگاه ما بشود. اما در ناامیدی بسی امید بود.
محل استراحت من وسط آسایشگاه بود. صبح برای نماز، اولین نفر بودم که بیدار شدم. به چپ و راست خودم نگاهی کردم، همه خواب بودند. الهامی به دلم افتاد و باخودم گفتم:"خدا یا چه میشود که من به این جماعت خبر آزادی بدهم". این را از دلم گذراندم و رفتم تا وضو بگیرم. صورت خود را شستم و مشغول شستن دست راستم بودم که صدای صوت نگهبان را شنیدم. سریع وضو را تمام کردم آمدم پشت پنجره. نگهبان آن ساعت سید حامد بود که الحق والانصاف خیلی بهتر و بی آزارتر از سایر نگهبان ها بود و کسی را بی جهت تنبیه نمی کرد. او در محوطه به سمت آسایشگاه میآمد. گفتم نعم سیدی و ایشان گفت که یالله کل جماعت برپا، ملابس تعویض، الیوم ایران.
از خوشحالی روی پای خود بند نبو م. چه زود به آرزویم رسیده بودم. با صدای بلند بیدار باش گفتم. دوستان بیدار شدند و گفتند چی شده؟ چه خبره؟
گفتم:"بلند شید، امروز آزاد میشویم". ابتدا باور نمی کردند تا اینکه خود سید حامد به پشت پنجره آمد و این خبر خوش را اعلام کرد.
اکثرا بعد از اینکه نماز صبح را خواندند، دو رکعت هم نماز شکر بجا آوردند و وسایل خود را جمع کردند و لباسهایی که از قبل داده بودند پوشیدند و خود را آماده کردند و منتظر ماندند تا بیایند و در را باز کنند. این شیرین ترین خاطره من بود از آن روز آخر اسارت.
پور محمد
آزاده تکریت ۱۱
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت سیونهم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹كيفيت تغذيه، در حد جهانی!!!
اوایل اسارت که خود عراقی ها آشپزی می کردند غذاها کیفیت خوبی نداشت. البته با توجه به مواد غذایی که استفاده می کردند بیش از آن هم توقع نمی رفت، ولی به هرحال ذائقه آنها هم با ما متفاوت بود و این نیز بی تأثیر نبود. هر صبح برای صبحانه به ما آشی با نام «شوربا» می دادند که از عدس، آب، مقدار کمی برنج و مقدار زیادی سنگ درست می شد! شاید باورکردنی نباشد ولی آشپزهای عراقی اعتقادی به پاک کردن عدس و برنج نداشتند و فقط در گونی ها را باز می کردند و عدس و برنج را داخل دیگ سرازیر می کردند. در هر وعده صبحانه کمتر از ده تا سنگ زیر دندان هایت نمی رفت. اوایل غافلگیر می شدیم و فکر می کردیم که اتفاقی است اما بعدها وقتی مراحل پخت شوربا را دیدیم به آن عادت کردیم و حتی با بچه ها مسابقه می گذاشتیم و هر کس از سهمیه آش خود بیشترین سنگ را جدا می کرد، برنده بود!
ناهار هر اسیر هم روزانه ده قاشق برنج به همراه آب خورشتی که وعده شام بود، سهمیه داشت.
مثلا ً اگر ظهر مرغ می پختند آب آن را به همراه برنج برای ناهار می دادند و گوشت آن برای شام استفاده می شد. البته مرغ که نبود بیشتر به جوجه شباهت داشت و به هر ده نفر یکی می رسید. یا واقعاً سهمیه هر اسیر این مقدار مواد غذایی بود، یا این هم یکی از روش های عراقی ها بود برای ایجاد اختلاف بین اسرا؛ اما بچه های ما خیلی راحت از کنار این قبیل مسائل می گذشتند و همیشه با از خودگذشتگی و ایثار نسبت به هم دیگر برخورد می کردند. بارها پیش می آمد که همین سهمیه کم غذایی را به افراد بیمار و ناتوانی می دادند که بیشتر نیاز به رسیدگی داشتند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
شهیدان ۷۳ درصد از اوقات بی کاری خود را در مساجد گذرانده اند.
۲۷ درصد وقت بیکاری خود را صرف مطالعه می کرده اند.
۸۳ درصد اسماء الهی یا اسامی مبارک ائمه اطهار را داشته اند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اسارت در اسارت
بازجویی های استخبارات
فقط توانستم یک لباس زیر بردارم و با مسعود سفیدگر خداحافظی کنم. با چند نفر دیگر از اسرای عرب زبان سوار مینی بوس شدیم. مینی بوس حرکت کرد و کنار بند ۳ و ۴ ایستاد و آنجا هم چند نفر دیگر از جمله من را سوار کردند. می دانستم که او فرد فاسدی است و برای بعثی ها خبرچینی میکند. نائب عريف عبدالكريم ياسين هم با ما سوار شد. اسامه دستها و چشمانمان را بست و گفت که ما را به زیارت کاظمین میبرند و مینی بوس راه افتاد.
شب قبل برادر کوچکم، مهدی را توی خواب دیده بودم که مضطرب و هراسان است و من او را توی بغل گرفتم و گفتم:" ناراحت نباش من باهاتم". در آن لحظه زیباترین نقطه جهان همان کنج آسایشگاه ۲ که بود، به عرض کمتر از نیم متر و طول کمتر از ۱/۸ که در اختیارم بود و در آن فضا یک سالی را زندگی کرده بودم. حاضر بودم تمام دارایی نداشته ام را بدهم و در همان کنج آسایشگاه، راحتم بگذارند، یا حتی هر روز شکنجه بشوم ولی از بچه ها جدا نشوم. وجودم مملو از نگرانی، ترس و اضطراب بود. این لحظه شاید از لحظه اسارت هم برایم سخت تر بود. شاید چون اسارت در اسارت بود.
پس از دو و سه ساعت مینی بوس ایستاد. عبد الكريم ما را کف ماشین نشاند. چشم هایمان را باز کرد. ما به بغداد آمده بودیم و کنار یک پایگاه نظامی متوقف شده بودیم. تا غروب دم ورودی آن پایگاه معطل شدیم تا اینکه یک نفر از بعثی ها بالا آمد و به نگهبان ما گفت، کم دلی؟ یعنی؛ چند تا گوسفند هستند؟ نگهبان جواب داد: «ثمانیه». یعنی؛ ۸ تا. آن بعثی دستور حرکت داد. یکی یکی آمدیم و او چشمانمان را با پیراهن هایمان بست و بعد ما را سوار یک وانت شبیه ماشین حمل گوشت کرد و وارد پادگان شدیم. به این ترتیب میهمان استخبارات حسن غول شدیم. وقتی از ماشین پیاده مان کردند اولین سؤالی که پرسیدند این بود که از رمادی می آیید یا از موصل؟ گفتم: «اردوگاه ۱۱» گفت: «کدام «شهر؟ باید وانمود میکردم که از موقعیت اردوگاه تکریت ۱۱ بی خبرم، لذا گفتم: «نمی دانم». چشم بسته مدتی ما را دور خودمان چرخاندند و بعد بدو رو دادند و ما را وارد چند تا سلول کردند و چشمهایمان را باز کردند. اصلاً به هم سلولی هایم اعتماد نداشتم. اجازه توالت رفتن خواستم، وضو هم گرفتم. حالا مانده بودم به کدام طرف نماز بخوانم. میترسیدم از بعثی ها بپرسم قبله کدام طرف است. با احتمال اینکه انشاالله توالت ها را به طرف قبله نمی سازند جهت قبله را شناسایی کردم و نمازم را خواندم.
بعد از مدتی یک عراقی آمد و ۴ تخته پتو و مقداری ته مانده غذا و نان خشکیده آورد. چون خیلی گرسنه بودیم غذاها را سریع خوردیم. سرمای هوا سوز عجیبی داشت و ما فقط ۴ تا پتو برای ۸ نفر داشتیم. نمی دانستیم پتوها را روی مان بیاندازیم یا زیرمان. ۲ تا را زیرمان انداختیم و دو تا را هم روی مان و تا صبح از سرما لرزیدیم.
صبح که شد، ما را به سلول دیگری بردند. آنجا یک پیرمرد بود که با روی خوش از ما استقبال کرد. خودش را عبدالساده معرفی کرد. پیرمردی عرب زبان از اهالی شیبان در اطراف اهواز. اولش نگران بودیم که شاید جاسوس باشد و بخواهد ما را تخلیه اطلاعاتی کند، لذا به هم اشاره کردیم هیچ کس حرفی نزند. ولی بعدش به عظمت این مرد بزرگ پی بردم و با او گرم گرفتم. او گفت: «عملیات والفجر مقدماتی اطراف فکه توی سنگرهامون مستقر بودیم که عراق پاتک کرد و همه بچه ها عقب نشینی کردند، من موندم و یک بچه کم سن و سال. بهش گفتم بیا برویم عقب، ولی اون نیومد. منم خجالت کشیدم اون رو تنها بذارم و هر دومون اسیر شدیم». او می گفت اون پسربچه رو به خاطر سن کمش یا شایدم مجروحیتی که داشت با اسیرای کم سن و سال به ایران برگردوندند ولی من رو نگه داشتند. از عملیات والفجر مقدماتی حدود ۵ سال میگذشت. از عمق وجودم بر او و دل چون کوهش درود فرستادم و بر این مقام روحی والا غبطه خوردم. باورمان نمیشد که کسی بتواند ۵ سال اسارت را تحمل کند اما او می گفت که مثل باد میگذرد. واقعاً هم همین طور بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 رزمندگان آبادان
در روزهای دفاع مقدس
یادش بخیر
آنروزهای آبادان
هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایطش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت.
عمدتا خانوادهها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهههای اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاههای مساجد از شهر و خانههای خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابهسامان غذایی و استراحتی بهسر میبردند.
حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت.
همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت.
.. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی.
قدردان شما هستیم ✌️👏🙏
در عکس افرادی مثل:
محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند.
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تاریخ فراموش نمی کند
؛______________________
🔹 حسین فردوست، شاید یکی از ۵نفر آدمی باشد که در طول حیات محمدرضا پهلوی بیشترین حشر و نشر را با او داشته است.
🔸 فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات شاه، قائم مقام ساواک و رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بوده است.
🔹 او میگوید:«فساد مالی در نظام سلطنتی اینقدر زیاد بود که ما دیدیم اگر به همه آنها بخواهیم رسیدگی کنیم، ده هزار کارمند لازم داریم. گفتیم پس فقط به رقم های بالای صد میلیون تومان رسیدگی کنیم. میگوید با این وجود ، تعداد پرونده ها به ۳۷۵۰ عدد رسید! که معلوم نشد کسی به آنها رسیدگی کرد بالاخره یا نه »
🔹 در روزگاری که حقوق کارمند ۲۰۰ الی ۵۰۰ تومان و پیکان ۱۵ الی ۲۰ هزار تومان و خانه در تهران ۲۰۰ الی ۵۰۰ هزار تومان بود این مبالغ چند صد میلیونی اختلاس میشد ولی امروز میگن در زمان شاه نه دزدی بود نه اختلاس اگر هم یک ریال دزدی میشد اعلی حضرت خودش رسیدگی میکرد. رسانه ها ذهن جوون های ما را تسخیر کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂