eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نقش غرب درتطهیر تاریخ «پهلوی» 2⃣ ▪︎سلیمی نمین ┄❅✾❅┄ 🔸«پهلوی‌» شأن و منزلتی نداشتند که امروز برای تطهیر آنها سرمایه‌گذاری شود؛ پهلوی‌ها آدم‌های نازلی بودند که جایگاهی در میان ملت نداشتند. نه شخصیت سیاسی بودند و نه مثل «قاجار» عقبه خانوادگی و طایفه‌ای داشتند؛ بنابراین پهلوی هیچ پشتوانه خاندانی نداشتند و ندارند. در مقایسه با پهلوی، قاجار دارای پشتوانه خانوادگی، فرهنگی و قومی بود؛ اما پهلوی از این جهات هیچ شأنیتی نداشت و فرد بی سوادی مثل رضاخان بدون آنکه هیچ شأن خانوادگی داشته باشد روی کار آمد. در ایران جماعتی به نام طایفه پهلوی نداریم درحالی‌که قاجار به لحاظ طایفه و خانواده، خانواده بزرگی بود که «مصدق»، «علی امینی» و بسیاری از سیاستمداران و نیروهای فرهنگی از نسل آن بودند. بنابراین در تطهیر، «پهلوی‌ها» مد نظر نیستند. بلکه «غرب» مدنظر است. انگلیسی‌ها کودتایی انجام دادند و فردی را روی کار آوردند، اگر آن فرد سابقه عملکرد مثبتی داشته باشد، وجهه انگلیسی‌ها نیز مثبت خواهد بود، اما اگر وجهه و عملکرد این فرد منفی باشد طبیعتاً خاطره تاریخی ما از حضور انگلیسی‌ها در ایران منفی خواهد بود. آنچه امروز در جعل تاریخ شاهد هستیم تلاش برای تبرئه نتایج دوران سلطه انگلیس و آمریکا بر ایران است که البته هر دو مورد، از طریق کودتا ممکن شد. امروزه جعل تاریخ مثل یک دیپلماسی عمومی است؛ جعل تاریخ یعنی تلاش برای تغییر نگاه مردم نسبت به کسانی که بر ایران تسلط داشتند. ┄❅✾❅┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 ترفندی برای سبک‌تر کتک خوردن! • عباسعلی مومن (نجار) اکبر فلکی برای اینکه دوستان از زیر کتک کابل‌های عراقی‌ها خلاص شوند با هنر خودش، با سیم مسی داخل کابل‌های شروع به ساخت لوستر کرد! بقدری زیبا ماکت کلبه های ژاپنی را طبقه به طبقه روی هم قرار می‌داد و من‌هم بخاطر ثابت ماندن رنگ مسی آنها، روی‌شان رنگ جلا می‌زدم و نگهبان‌ها که از دیدن این‌کار به وچد آمده بودند، مجبور می‌شدند هر روز روگش مسی کابل هایشان را باز کنند و به اکبرآقا بدهند تا لوستر درست کند. خودمانیم، روز به‌روز از ضخامت کابل های کم می‌شد و بچه ها کمی برای کتک خوردن راحت تر بودند. و بعد از مدتی کابل های باریک تو خالی جایگزین کابل های ضخیم تو پر شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 ابتکار عمل در دست ایران سد دربندیخان ..نبردها در این گوشه و آن گوشه جبهه ها تا روز ۱۱ مارس ادامه داشت تا اینکه نیروهای ایرانی، منطقه «حلبچه» واقع در شرق سلیمانیه را هدف حمله خود قرار دادند و جنگ با اشغال این قصبه گسترش پیدا کرد. پنجاه فروند هواپیما که هر یک چهار بمب شیمیایی به وزن ۵۰۰ کیلوگرم داشتند، در روز ۱۶/ ۳/ ۱۹۸۸ حلبچه را هدف حمله شیمیایی خود قرار دادند. پنج هزار نفر از شهروندان این شهر نابود شدند، اما آتش جنگ فرو ننشست و در محور جنوبی به سمت «دربندیخان» گسترش پیدا کرد و نیروهای ایرانی فقط چند کیلومتر با سد «دربنديخان» فاصله داشتند. اشغال این سد به معنای تسلط ایران بر یک دریاچه بزرگ، با حدود چهار میلیارد متر مکعب آب بود. این حجم آب برای غرق کردن استان دیالی و بغداد و استان هایی در جنوب عراق کافی بود. ابتکار عمل در دست نیروهای ایرانی بود و هرجا که می‌خواستند فرماندهان عراقی را به دنبال خود می کشیدند؛ عملیات آنان به منزل دامی تلقی می شد برای نابودسازی یگان هایی که به تازگی بازسازی شده بودند و برای شرکت در نبردهایی که ما انتخاب می کردیم نه ایرانی ها، آموزش داده بودیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه مداحی با اعامل شاقه •┈••✾✾••┈• 🔹 بعضی از مداح هـای عزیـز خیلـی بـه صـدای خودشـان علاقه داشـتند و وقتـی شروع مـی کردنـد بـه دم گرفتـن دیگـر ول کـن نبودنـد. بچه‌هـا هـم کـه آمـاده شـوخی و سربـه سر گذاشـن بودنـد، گاهـی چـراغ قـوه شـان را از مقابـل شـان برمـی داشـتند و آن وقـت مـی دیـدی مـداح زبـان گرفتـه، بـا مشـت بـه جـان اطرافیانـش افتاده و دنبــال چــراغ قــوه اش می‌گشــت. یــا اینکــه مفاتیــح را از جلویــش برداشــته و بــه جــای آن قــرآن می‌گذاشــتند. بنــده خــدا در پرتــو نـور ضعیف چــراغ قــوه چقــدر ایـن صفحـه آن صفحـه مـی کـرد تـا بفهمـد کـه بلـه، کتـاب روبرویـش اصـلا، مفاتیـح نیسـت. یـا اینکـه سـیم بلنـد گـو را قطـع مـی کردنـد تـا او ادب شـود و ایـن قـدر بـه حاشـیه نپـردازد... بچه‌هـا داشـتند دعـای کمیـل مـی خواندنـد و مـداح می‌گفـت: خدایـا شـب جمعه است و یک مشـت گنه کار آمده اند.. یـک دفعـه ای وسـط مجلـس فریـبرز ظاهـر شـد و خیلـی سریـع و بـا خنـده گفـت: غلـط کردیـد گنـاه کردیـد، الان اومدیـد اینجـا و گریـه مـی کنیـد. خدایـا یـک مشـت گنـه کار آمده انـد، می‌خواسـتید گنـاه نکنیـد. مگـه دسـت شمـا رو گرفتنـد و گفتنـد گنـاه کنیـد. حرفـش تمـام نشـده بـود کـه چنـد نفـر از بچه‌هـا بـا دمپایـی دنبالـش کردنـد و فریبـرز هـم، فـرار... •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۰۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 رزق آخر کتک خوردن و دم نیاوردن چندی گذشت، تا اینکه یک روز صبح نگهبانها ریختند توی بند سه. همه نگهبانها در تکاپو و رفت و آمد بودند و هر کسی را به نظرشان آدم مخالفی بود بیرون می کشیدند. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردیم، دل تو دلم نبود. می دانستم الآن است که سراغم بیایند. بالآخره رفتند سراغ آسایشگاه ۱۲، علی گلوند و یکی از دوستان مشهدی ام و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند. مشخص بود همه مان را نشان کرده اند و هیچ کس را از قلم نینداخته بودند. به نظر باز هم امتحان جدیدی مرد میدانش را می طلبید. کمی بعد درب آسایشگاه ما باز شد و نگهبان پرسید: «ون احمد عربستانی؟" یعنی: احمد عربستانی کجاست؟ چاره ای نبود، گفتم: «نعم سیدی» گفت: «اضع برا» یعنی بیا بیرون. با تهدید و کتک بیرونم کشیدند. بچه ها سرپایین به ستون نشسته بودند وسط بند. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی نگهبان مرتب رفت و آمد می‌کردند و بساط کتک کاری پهن بود. باید می‌دویدم وگرنه بیش تر کتک می خوردم، تا بی خیال فیلم بازی کردن شدم و دویدم خوشبختانه به خاطر شلوغی زياد بعثی ها متوجه نشدند و قضیه به خیر گذشت. هر لحظه بر تعداد "مشعوذين" یعنی؛ پردردسرها افزوده می شد. مهندس خالدی، حاج آقا باطنی ، علی گلوند و خیلی های دیگر هیچ کس از قلم نیفتاده بود. همین که کنار دوستانم بودم خیالم را کمی راحت می‌کرد. بچه ها را از راه باریکی که میان بند و محوطه آشپزخانه بود عبور دادند و کنار درب آسایشگاه، سرپایین نشاندند. به ترتیب بچه ها را که توی صف نشسته بودند صدا می‌کردند و در حین عبور کتک می زدند و در صف کتک خورده ها می نشاندند. زرنگی کردم و توی شلوغی جمعیت از صف خودمان پریدم توی صف بچه های ردیف جلوتر که کتک خورده بودند. همگی سرپایین نشستیم، مصطفی نگهبان بعثی جلو آمد. او که هیگل چاق و قناسی داشت با صدای کلفتش فریاد زد: «سر بالا» دوست نداشتم سرم را بالا ببرم؛ او من را می‌شناخت و باعث می شد بیشتر کتک بخورم. سرم را بالا آوردم دیدم حاج آقا باطنی کنارم نشسته با دلهره: پرسیدم حاج آقا چیکار کنیم؟ حاجی با آرامش خاص خودش لبخند زیبایی حواله ام داد و گفت: «نگران نباش احمد آقا». حاج آقا دلداری ام داد. روحیه بالا و سرشار از ایمانش از او یک اسیر سرافراز در تمام دوران اسارت ساخته بود. همه بچه ها به او احترام می‌گذاشتند. البته رفتار حاج آقا باطنی به گونه ای بود که کمتر شک و حساسیت عراقی ها را بر می‌انگیخت، اما نمی دانم چگونه او را شناسایی کرده بودند. تعدادمان خیلی زیاد شده بود خواستند چند نفری را برگردانند که یکی از عراقی ها حاج آقا باطنی را بلند کرد و گفت: «به نظر این آدم خیلی بدی نیست». و حاج آقا را برگرداندند. ناراحت شدم؛ چون دوست داشتم کنار حاج آقا باطنی باشم. چیزی نگذشت که دوباره او را پیش ما برگرداندند و پیش من نشاندند. گفتم: «ها! حاج آقا چی شد؟ حاجی با لبخندی گفت: « داشتم می‌رفتم آسایشگاه، که یکی از عراقی ها فریاد زد بابا این ریشه همه دردسرهاست اونو پیش مشعوذين ببرید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂