🍂 طنز جبهه
مداحی با اعامل شاقه
•┈••✾✾••┈•
🔹 بعضی از مداح هـای عزیـز خیلـی بـه صـدای خودشـان علاقه داشـتند و وقتـی شروع مـی کردنـد بـه دم گرفتـن دیگـر ول کـن نبودنـد. بچههـا هـم کـه آمـاده شـوخی و سربـه سر گذاشـن بودنـد، گاهـی چـراغ قـوه شـان را از مقابـل شـان برمـی داشـتند و آن وقـت مـی دیـدی مـداح زبـان گرفتـه، بـا مشـت بـه جـان اطرافیانـش افتاده و دنبــال چــراغ قــوه اش میگشــت. یــا اینکــه مفاتیــح را از جلویــش برداشــته و بــه جــای آن قــرآن میگذاشــتند. بنــده خــدا در پرتــو نـور ضعیف چــراغ قــوه چقــدر ایـن صفحـه آن صفحـه مـی کـرد تـا بفهمـد کـه بلـه، کتـاب روبرویـش اصـلا، مفاتیـح نیسـت. یـا اینکـه سـیم بلنـد گـو را قطـع مـی کردنـد تـا او ادب شـود و ایـن قـدر بـه حاشـیه نپـردازد...
بچههـا داشـتند دعـای کمیـل مـی خواندنـد و مـداح میگفـت: خدایـا شـب جمعه است و یک مشـت گنه کار آمده اند..
یـک دفعـه ای وسـط مجلـس فریـبرز ظاهـر شـد و خیلـی سریـع و بـا خنـده گفـت: غلـط کردیـد گنـاه کردیـد، الان اومدیـد اینجـا و گریـه مـی کنیـد. خدایـا یـک مشـت گنـه کار آمده انـد، میخواسـتید گنـاه نکنیـد. مگـه دسـت شمـا رو گرفتنـد و گفتنـد گنـاه کنیـد. حرفـش تمـام نشـده بـود کـه چنـد نفـر از بچههـا بـا دمپایـی دنبالـش کردنـد و فریبـرز هـم، فـرار...
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
#ناصرکاوه
#ماجراهای_فریبرز
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۰۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 رزق آخر کتک خوردن و دم نیاوردن
چندی گذشت، تا اینکه یک روز صبح نگهبانها ریختند توی بند سه. همه نگهبانها در تکاپو و رفت و آمد بودند و هر کسی را به نظرشان آدم مخالفی بود بیرون می کشیدند. از پنجره بیرون را نگاه میکردیم، دل تو دلم نبود. می دانستم الآن است که سراغم بیایند. بالآخره رفتند سراغ آسایشگاه ۱۲، علی گلوند و یکی از دوستان مشهدی ام و چند نفر دیگر را بیرون کشیدند. مشخص بود همه مان را نشان کرده اند و هیچ کس را از قلم نینداخته بودند. به نظر باز هم امتحان جدیدی مرد میدانش را می طلبید. کمی بعد درب آسایشگاه ما باز شد و نگهبان پرسید: «ون احمد عربستانی؟" یعنی: احمد عربستانی کجاست؟ چاره ای نبود، گفتم: «نعم سیدی» گفت: «اضع برا» یعنی بیا بیرون. با تهدید و کتک بیرونم کشیدند. بچه ها سرپایین به ستون نشسته بودند وسط بند. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی نگهبان مرتب رفت و آمد میکردند و بساط کتک کاری پهن بود. باید میدویدم وگرنه بیش تر کتک می خوردم، تا بی خیال فیلم بازی کردن شدم و دویدم خوشبختانه به خاطر شلوغی زياد بعثی ها متوجه نشدند و قضیه به خیر گذشت. هر لحظه بر تعداد "مشعوذين" یعنی؛ پردردسرها افزوده می شد. مهندس خالدی، حاج آقا باطنی ، علی گلوند و خیلی های دیگر هیچ کس از قلم نیفتاده بود. همین که کنار دوستانم بودم خیالم را کمی راحت میکرد. بچه ها را از راه باریکی که میان بند و محوطه آشپزخانه بود عبور دادند و کنار درب آسایشگاه، سرپایین نشاندند. به ترتیب بچه ها را که توی صف نشسته بودند صدا میکردند و در حین عبور کتک می زدند و در صف کتک خورده ها می نشاندند. زرنگی کردم و توی شلوغی جمعیت از صف خودمان پریدم توی صف بچه های ردیف جلوتر که کتک خورده بودند. همگی سرپایین نشستیم، مصطفی نگهبان بعثی جلو آمد. او که هیگل چاق و قناسی داشت با صدای کلفتش فریاد زد: «سر بالا» دوست نداشتم سرم را بالا ببرم؛ او من را میشناخت و باعث می شد بیشتر کتک بخورم. سرم را بالا آوردم دیدم حاج آقا باطنی کنارم نشسته با دلهره: پرسیدم حاج آقا چیکار کنیم؟ حاجی با آرامش خاص خودش لبخند زیبایی حواله ام داد و گفت: «نگران نباش احمد آقا». حاج آقا دلداری ام داد. روحیه بالا و سرشار از ایمانش از او یک اسیر سرافراز در تمام دوران اسارت ساخته بود. همه بچه ها به او احترام میگذاشتند. البته رفتار حاج آقا باطنی به گونه ای بود که کمتر شک و حساسیت عراقی ها را بر میانگیخت، اما نمی دانم چگونه او را شناسایی کرده بودند.
تعدادمان خیلی زیاد شده بود خواستند چند نفری را برگردانند که یکی از عراقی ها حاج آقا باطنی را بلند کرد و گفت: «به نظر این آدم خیلی بدی نیست». و حاج آقا را برگرداندند. ناراحت شدم؛ چون دوست داشتم کنار حاج آقا باطنی باشم. چیزی نگذشت که دوباره او را پیش ما برگرداندند و پیش من نشاندند. گفتم: «ها! حاج آقا چی شد؟ حاجی با لبخندی گفت: « داشتم میرفتم آسایشگاه، که یکی از عراقی ها فریاد زد بابا این ریشه همه دردسرهاست اونو پیش مشعوذين ببرید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۶)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شرایط لحظه به لحظه و روز به روز وخیمتر میشد. علاوه بر جنگ رو در رو با دشمن، باید تامین شهر و امنیت و اموال و منازل خالی را هم تامین می کردیم.
در بین همه این کارها یک روز باید به خرمشهر اعزام می شدیم تا به مدافعان شهر کمک کنیم و روز دیگر از مرزهای آبادان. جبهه و خاکریز خاصی برای استقرار نداشتیم. دلهره زیاد داشتیم که عراقیها از رودخانه اروند وارد آبادان نشوند. مدام خبرهای بد و خبرهای شهادت کسانی که تا چند روز قبل با هم در یک سنگر بودیم به گوشمان میرسید.
خبرهای خرمشهر شکل دیگری بود. عراق از همه طرف در حال حمله و محاصره شهر بود. از هر طرف عراقیها روبه رویمان بودند. تنها راه آزاد، سمت برگشت به آبادان بود.
انواع و اقسام توپ و خمپاره و کاتیوشا و راکتهای هوایی از آسمان به زمین میبارید. هوانیروز تعدادی هلیکوپتر کبری و هلیکوپتر معروف به ۲۱۴ که دارای جایگاه ۱۰ سرنشین بودند در اطراف روستای سادات مستقر کرده بودند تا کمکی باشد برای کارهای ضروری. فرمانده وقت عملیات، سردار بنادری مرا مامور کرد تا به اتفاق ۱۵ نفر از نیروهای بسیجی جهت مراقبت از هلیکوپترها به محل استقرار آنها بروم. منهم با ۱۵ نفر از بسیجیان آبادان در محل حاضر شدم و خودم را به سرهنگ محمدحسین جلالی فرمانده گردان هوانیروز (که بعدها طبق دستور امام فرمانده هوانیروز کشور شد) معرفی کردم. شبانه روز پست نگهبانی برای جلوگیری از حمله ستون پنجم دائر کردیم و طی درخواست سرهنگ جلالی علاوه بر نگهبانی از محل استقرار جهت پشتیبانی از خلبانان هلیکوپترهای کبری سوار بر هلیکوپترهای ۲۱۴ عازم ماموریت هوایی میشدیم. ماموریت در جهت شکار تانکها و نفربرهای عراقی بود که از خرمشهر عبور کرده بودند و به نزدیکی رودخانه کارون رسیده بودند. در همین ایام یکی از هلی کوپترهای کبری مورد اصابت تیربار تانک عراقی قرار گرفت که مجبور به نشستن در فاصله حدود ۱۰۰ متری تانکهای عراقی شد. بلافاصله هلیکوپتری که ما سرنشین آن بودیم در همانجا فرود آمدیم و با سه نفر از نیروهای رزمی سپاه و بسیج آبادان، برای نجات جان دو خلبان آسیب دیده اقدام کردیم و توانستیم بلافاصله به طرف آنها رفته و آنها را از کابین خارج کنیم و به سمت هلی کوپتر ۲۱۴ بیاوریم. در این بین که نیروهای عراقی در صدد به اسارات درآوردن ما بودند پس از نا امیدی شروع به تیراندازی به سمت ما کردند که خوشبختانه به کسی آسیبی وارد نشد و تنها چند تیر به هلی کوپتر ما اصابت کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂