🍂 خدا خیلی هوای ما را داشت
• صادق جهانمیر
نزدیک به سه سال در آسایشگاه با دست خیاطی میکردم و ۴ سال در آشپزخانه بودم. سه سال در خیاط خانه و کار تئاتر و هنری هم انجام میشد.
یادمه شب آخر که قرار بود بیاییم ایران، تا ۲ نیمه شب فقط لباس بچهها را کوچک و بزرگ میکردم و نرسیدم که لباس خودم را کامل درست کنم.
یواشکی قیچی میبردم تو آسایشگاه شلوار کردی و پیراهن رو برش میزدم و صبح تو خیاط خونه اون رو با چرخ خیاطی میدوختم.
یه بار تو تفتیش صبحگاهی، قيچی به اون بزرگی را، تو آستین پیراهنم گذاشتم و دستهایم را باز کرده و آیه شریفه «وجعلنا ... » را خواندم همه جایم را گشت ولی دست به آستین من نزد وگرنه ۱۰ روز زندانی رو شاخش بود.
خدا، خیلی هوای بچهها را داشت.
🔹آزاده موصل و عنبر
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۷)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 در ماموریتهایی که با هلیکوپترها همراه میشدیم، شاهد بودیم، آماج گلوله های زمانی دشمن قرار میگیریم. گلوله های زمانی نیاز به اصابت روی سطح سخت نداشتند و در آسمان منفجر میشدند و ترکشهایشان در هوا پخش میشد. بارها صدای انفجار با صدای هلی کوپتری که ما سرنشین آن بودیم توام میشد.
پس از مدتی موضع استقرار هلیکوپترها در نزدیکی روستای سادات، توسط میگها و توپخانه عراق مورد اصابت قرار گرفت. سرهنگ جلالی فرمانده گردان اظهار کرد مطمئنا موضع ما توسط ستون پنجم لو رفته و باید سریع محل را جابجا کنیم. به من گفت لطفا همراه ما باشید تا محلی جدید و مطمئنی پیدا کنیم. پس از جلسهای که بصورت تعجیلی با من و خلبانان گرفت، عازم ماهشهر در کنار رودخانه جراحی شدیم. آنجا مملو از درختان بیابانی بود که جای خوبی برای استتار محسوب میشد. پس از استقرار، ماموریت حفاظت از هلیکوپترها برای ما به پایان رسید. سرهنگ جلالی طی درخواستی از سپاه ماهشهر تعدادی نیروهای جدید جایگزین کرد و من، به اتفاق ۱۵ نفر بسیجی همراه، به آبادان برگشتیم.
شرایط روانی خوبی نداشتم. از یک طرف بطور شبانه روزی در جبهه و ماموریت بودم و از طرفی شنیدن خبرهای ناخوشایند شهادتها حالم را بد کروه بود. اعضای خانوادهام در محل سکونت ایستگاه ۱۱ هنوز شهر را ترک نکرده بودند. پدرم شاغل در پالایشگاه بود و زیر بمباران مداوم آنجا هنوز سرکار حاضر میشد. مادر و برادران و خواهرانم که همه کوچکتر از من بودند، هنوز در منزل بودند و وسیله ای برای خروج از شهر نداشتند. اوضاع بهشدت وخیم و سخت شده بود. پس از اصرارهای مکرر من، پدرم حاضر شد خانواده را بدون انتقال لوازم منزل، از شهر خارج کند و بلافاصله خودش برگردد.
وقتی به او میگفتم چرا در شهر ماندهای، در جواب میگفت، اگر من ترک کنم چهکسی میخواهد برای شما آب آشامیدنی تصفیه کند؟
قبل از جنگ در قسمتی کار میکرد بهنام آببخار که من فقط اسمش را شنیده بودم. با شروع جنگ اببخار به تصفیه خانه منتقل شده بود. شکل کارش طرح اقماری بود. یعنی ۱۵ روز کار، ۱۵ روز استراحت، و این شامل همه کارکنان پالایشگاه میشد. علی رغم بیماریهایی از جمله فشار خون و سنگ کلیه و بیماری قلبی که داشت ایامی که در آبادان بود اصرار میکرد که وقتی به جبهه میروی مرا هم ببر تا چند شلیک به سمت عراقیها کنم. سال ۶۲ بود که در آخرین روز کاری که قصد داشت از ماهشهر به بروجرد محل زندگی اعضای خانواده برود در محل کار و درخواب دچار سکته قلبی شد و در اوج ناملایمات به دیدار حق شتافت و مرا که تنها دلگرمیم در آبادان بود تنها گذاشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
.. بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند، در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود، به حالتی که عراقی ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده.....
• طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂