🍂
🔻 دفاع آخر ۷)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 در ماموریتهایی که با هلیکوپترها همراه میشدیم، شاهد بودیم، آماج گلوله های زمانی دشمن قرار میگیریم. گلوله های زمانی نیاز به اصابت روی سطح سخت نداشتند و در آسمان منفجر میشدند و ترکشهایشان در هوا پخش میشد. بارها صدای انفجار با صدای هلی کوپتری که ما سرنشین آن بودیم توام میشد.
پس از مدتی موضع استقرار هلیکوپترها در نزدیکی روستای سادات، توسط میگها و توپخانه عراق مورد اصابت قرار گرفت. سرهنگ جلالی فرمانده گردان اظهار کرد مطمئنا موضع ما توسط ستون پنجم لو رفته و باید سریع محل را جابجا کنیم. به من گفت لطفا همراه ما باشید تا محلی جدید و مطمئنی پیدا کنیم. پس از جلسهای که بصورت تعجیلی با من و خلبانان گرفت، عازم ماهشهر در کنار رودخانه جراحی شدیم. آنجا مملو از درختان بیابانی بود که جای خوبی برای استتار محسوب میشد. پس از استقرار، ماموریت حفاظت از هلیکوپترها برای ما به پایان رسید. سرهنگ جلالی طی درخواستی از سپاه ماهشهر تعدادی نیروهای جدید جایگزین کرد و من، به اتفاق ۱۵ نفر بسیجی همراه، به آبادان برگشتیم.
شرایط روانی خوبی نداشتم. از یک طرف بطور شبانه روزی در جبهه و ماموریت بودم و از طرفی شنیدن خبرهای ناخوشایند شهادتها حالم را بد کروه بود. اعضای خانوادهام در محل سکونت ایستگاه ۱۱ هنوز شهر را ترک نکرده بودند. پدرم شاغل در پالایشگاه بود و زیر بمباران مداوم آنجا هنوز سرکار حاضر میشد. مادر و برادران و خواهرانم که همه کوچکتر از من بودند، هنوز در منزل بودند و وسیله ای برای خروج از شهر نداشتند. اوضاع بهشدت وخیم و سخت شده بود. پس از اصرارهای مکرر من، پدرم حاضر شد خانواده را بدون انتقال لوازم منزل، از شهر خارج کند و بلافاصله خودش برگردد.
وقتی به او میگفتم چرا در شهر ماندهای، در جواب میگفت، اگر من ترک کنم چهکسی میخواهد برای شما آب آشامیدنی تصفیه کند؟
قبل از جنگ در قسمتی کار میکرد بهنام آببخار که من فقط اسمش را شنیده بودم. با شروع جنگ اببخار به تصفیه خانه منتقل شده بود. شکل کارش طرح اقماری بود. یعنی ۱۵ روز کار، ۱۵ روز استراحت، و این شامل همه کارکنان پالایشگاه میشد. علی رغم بیماریهایی از جمله فشار خون و سنگ کلیه و بیماری قلبی که داشت ایامی که در آبادان بود اصرار میکرد که وقتی به جبهه میروی مرا هم ببر تا چند شلیک به سمت عراقیها کنم. سال ۶۲ بود که در آخرین روز کاری که قصد داشت از ماهشهر به بروجرد محل زندگی اعضای خانواده برود در محل کار و درخواب دچار سکته قلبی شد و در اوج ناملایمات به دیدار حق شتافت و مرا که تنها دلگرمیم در آبادان بود تنها گذاشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
.. بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند، در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود، به حالتی که عراقی ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.
با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت نماز ظهر شده.....
• طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۰۴
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹بچه ها از اینکه میدیدند من پابه پای آنها میدوم خیلی تعجب کرده بودند. تا لحظاتی قبل من بدون تكيه بر یکی از بچه ها حتی قادر به برداشتن یک قدم هم نبودم، با تمام این احوال به علت شلوغی و رفت و آمد زیاد، بعثی ها، متوجه این تغییر نشدند. بالأخره بعد از چند دست کتک خوردن، ما را به طرف محوطه زندان و جربخانه بردند. آنجا هم چند نفر دیگر به ما ملحق شدند.
از درب محوطه زندان ما را بیرون بردند. مصطفی چاقه هم با یک باتوم بزرگ ایستاده بود و مرتب بچه ها را می زد. او یک باتوم محکم به حمید مشهدی زد که صدای عجیبی داد. حمید ناله ای کرد و با حالت صرع به زمین افتاد. بلندش کردیم و از اردوگاه خارج شدیم و به سمت "ملحق ب رفتيم. تعدادمان ۴۱ نفر بود. آن جا چند نفر از نگهبان های قدیمی بند یک و دو، مثل حسین و گروهبان محمد مشکی را دیدیم و چند نگهبان دیگر که اولین بار بود آنها را میدیدیم، مثل لفته که زشت ترین انسانی بود که تا حال دیده بودیم. نگهبانهای قفس اصلی ما را به نگهبان های ملحق تحویل دادند.
حالا منتظر تونل مرگ بودیم. تونل مرگ جزء لاینفک هر مراسم استقبالی در کشور بعثی ها بود. ساعتی نگذشت که بساط شکنجه پهن شد، ولی با تمام وحشتناکی اش در مقایسه با تونل مرگ روز اول چیزی به حساب نمی آمد. باران کابلها باریدن گرفت و گونه هایمان میزبان امواج سیلی ها شد. آنجا هم با زرنگی چند بار از صف کتک نخورده ها به جمع کتک خوردهها جیم زدم. البته با این همه زرنگی فقط از دو سه تا سیلی و کابل جستم و مابقی اش را نوش جان کردم. با چند نفر از بچه ها خودمان را به خفگی زدیم. پرستارشان آمد بالای سرم و گفت: «چته؟» گفتم نفسم بالا نمیاد. کمی معاینه ام کرد و گفت که هیچیش نیست و می تواند کتک ها را تحمل کند. دوباره ما را به جمع بچه ها برگرداندند و کتک کاری ها شروع شد.
ضیافت کابل و مشت و لگد که تمام شد ما را به یک اتاق کوچک که تقریباً ۲۰ متر میشد بردند. یک طرف این اتاق دو تا پنجره باریک و دراز بود و طرف آن سوراخی برای نگاه کردن و کنترل اسرا داشت. نگهبانها فقط از همین سوراخ کوچک میتوانستند داخل سلول را نگاه کنند. یک حوض بزرگ آب هم وسط ملحق بود که برای حمام از آب آن استفاده می شد. آنجا متوجه شدیم که چند روز قبل از ما ۳۱ نفر دیگر را هم از بند یک و دو به آنجا آورده اند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مراسم صبحگاهی سپاه آبادان
سال ۶۱
مربوط به خاطرات
سید مسعود حسینی نژاد
نشسته در وسط صف دوم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
#زیر_خاکی
#دفاع_آخر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نقش غرب
درتطهیر تاریخ «پهلوی» 3⃣
▪︎سلیمی نمین
┄❅✾❅┄
روند رژیم پهلوی، کاملاً به سمت گسترش استبداد بود. اینطور نیست که استبداد به تدریج به عقلانیت نزدیک شود و خود را اصلاح کند؛ به خصوص استبدادی که پایگاهی در ایران ندارد. مثلاً درباره استبداد قاجار، میشد امید داشت که قاجار اعتراض مردم را تا حدی بپذیرد و تغییراتی را ایجاد کند، چراکه پشتیبان خارجی نداشت و به قدرت مردم متکی بود.
در دوران قاجار شاهد بودیم وقتی اعتراضات مردم که صورت میگرفت، شاه قاجار به خواستههای مردم تن میداد؛ در دوران پهلوی نهتنها اینطور نبود بلکه روز به روز استبداد، تندتر و ابعاد آن گستردهتر میشد. با نگاهی به وقایع سال ۵۵ و حکومت پهلوی میبینیم که ساواک بر همه امور مسلط بود و حتی اگر کسی یک «شبنامه» هم میخواند به چند سال زندان و شکنجه محکوم میشد.
بنابراین استبدادی که پشتوانه خارجی دارد و از طریق کودتا روی کار آمده هرگز به مرور زمان در مسیر اصلاح قرار نمیگیرد و کشور را رو به بهبود نمیبرد.
🔸همچنین ادعا میشود در دوران پهلوی رفاه مردم قابل قبول و خوب بوده است؛ شواهد تاریخی این ادعا را میپذیرد؟
این حرف هم خلاف واقعیت است که در آن دوران ملت ایران رفاه داشتند؛ خیر! کتاب «خاطراتِ علم» وزیر دربار شاه را بخوانید، او اعتراف میکند که ۷۰ درصد مردم ایران در روستاها هستند و در «فلاکت مطلق» زندگی میکنند؛ یعنی آب، حمام، آموزش، جاده هیچ امکانات اولیهای نداشتند.
ما کوتاهی کردیم و حتی خاطرات افراد وابسته به پهلوی را در این زمینه منعکس نکردهایم. برای مثال استاندار خراسان طی بازدید از روستاهای سرخس که مرز شوروی سابق بود، میگوید: «دیدم که مردم نه برق، نه آب، نه بهداشت و نه مدرسه نداشتند و هیچ امکاناتی نبود.»
۷۰ درصد جمعیت ایران در روستاها از رفاه و امکانات اولیه مثل داشتن یک حمام کوچک محروم بودهاند! مردم کشور فاقد ابتداییترین امکانات بشری بودند درحالیکه ایران، اولین دارنده منابع گازی است. حتی در تهران لولهکشی گاز تا سال ۵۷ وجود نداشت. لولهکشی آب تهران هم در دوران محمد مصدق که ضد پهلوی، آمریکا و انگلیس بود، صورت گرفت. تا زمان نهضت ملی شدن صنعت نفت، مردم تهران آب خوردن خود را از جویها و آبانبارهای مملو از زباله و حیوانات تأمین میکردند.
پیش از انقلاب از لحاظ امکانات بسیار ضعیف بودیم، حتی میان دو شهر تهران و مشهد، جاده آسفالت کامل، کمعرض و یکطرفه نداشتیم و نصف این مسیر «شنی» بود. تمام بزرگراههای امروز، بعد از انقلاب ساخته شده است. با توجه به این حقایق تاریخی، روند استبداد در دوران پهلوی هرگز به طرف اصلاح و پیشرفت نمیرفت، لذا انقلاب در ایران موضوعی ناگزیر بود.
┄❅✾❅┄
ادامه دارد
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تونل وحشت
🔸 علی زابلی (خواجهعلی)
روز اولی که می خواستیم وارد اردوگاه بشیم غروب بود و موقع اذان، برای عبور از تونل وحشت نوبت اتوبوس ما شد، عراقیها صدا زدند که اول مجروحین را ببرید. من رفتم کمک حسین آقا اهوازی و ۲ نفر دیگه که از ناحیه دو ران، پاشون قطع بود و وضعیت حسین آقا نسبت به اونا بهتر بود، گفت اونا رو ببرید که مشکل دارند. یک دفعه بیشتر بچه ها برای در امان ماندن از کتک عراقیا هجوم آوردند بطرف مجروحین ولی نگهبان فریاد زد که مجروحین داخل ماشین باشند بقیه بیان بیرون. من رفتم که اولین نفر باشم. به بچه ها گفتم پاچههاتون رو بالا بزنید که به راحتی و سریع بتوانیم بدویم چون لباسها پاره شده بود و به پاها گیر می کرد و نمیشد که با سرعت بدویم. گفتم وقتی از اتوبوس پیاده شدید با سرعت تمام شروع به دویدن کنید. همینکه خواستم از اتوبوس پیاده شم نگهبان یقه منو گرفت و با یک توگوشی پرتم کرد پایین، دستپاچه شدم و با سرعت از تونل به بیرون دویدم و نزدیک درب سالن با قدرت تمام پرش کردم داخل راهرو و لیز خوردم به داخل اطاق، نگهبان آمد، دستم رو گرفت و افسر عراقی نگذاشت که کتک بزند. فکر میکردم کتک نخوردم. وقتی داخل آسایشگاه، پشت همدیگه رو ماساژ میدادیم آخر شب دردهام شروع شد. چیزی حدود ۳۰ ضربه رو بچه ها شمردند این ضربه ها ردشون مانده بود و کبود شده بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂