🍂 عبد نگهبان
🔸 فرهاد سعیدی
مرسوم بود نظافت حیاط رو با کنار دست ( کف دست) انجام بدیم، عراقی ها میتوانستند برامون جارو یا شاخه نخل بیارن ولی می خواستند به هر صورتی که میتوانند ما رو اذیت کنند. یک روز جلو دستشویی ها مشغول شستن لباس بودم که عبد دستور تمیز کردن محوطه رو داد.
من همچنان مشغول شستن لباس بودم که عبد اومد گفت یالا گم، یعنی زود باش بلند شو برو نظافت کن، با اینکه معمولاً نگهبان کاری به کار اونایی که در صف دستشویی و حمام بودند بر نداشت. به هر حال به من پیله کرد از عبد اصرار از من سرپیچی، عبد میگفت بلند شو من میگفتم دستم توی کف صابون هست، یکدفعه عبد با لگد زد زیر تشت لباسا، صورتم پر از کف و صابون شد، مماس با صورت عبد ایستادم ، کم مونده بود یک سیلی بهش بزنم و باهاش درگیر شم. نگهبانا عبد رو بردند، بچه ها هم دور من جمع شدند. عبد از اون روز با من سر لج پیدا کرد، همون روز توی صف آمار نشسته بودیم، سرهامون پایین بود که عبد لباس های شسته شده من رو توی خاک لگد مال کرد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 پیامبراکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسیدند که خداوند میفرماید: «...وَ اِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لا یَکُونُوا اَمْثالَکُمْ؛
سوره محمد، آیه ۳۸
«و اگر روی برگردانید (خداوند) جای شما را به مردمی غیر از شما خواهد داد که مانند شما نخواهند بود.» از آن حضرت پرسیدند: کسانی که اگر ما روی برگردانیم خداوند آنها را به جای ما قرار میدهد چه کسانی هستند؟ رسول خدا در حالی که بردوش سلمان فارسی میزد فرمود: «این مرد و قوم او هستند.»
میزانالحکمه ج۹، ص۸۲
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲۴) محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۲۵)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
...امّا وقتی ایشان به قرارگاه آمدند خودشان بودند و سه چهار نفر همراه که همگی، برای کل امورشان در یک اتاق مستقر شدند.
میهمان مزبور در اقامت حدود چهل روزه خود در قرارگاه، روزها به بازدید و تشکیل جلسه با لشکرها و تیپ ها پرداخته، عصرها توضیحات و مشاوره های مورد نیاز را با سردار صفوی در میان می گذاشت.
آنان غالبا ناهار را در یگان های مورد بازدید صرف می کردند. امّا یکروز وقتی به اتفاق آقای رحیم صفوی از سرکشی یکی از محورها بازگشته بودیم، متوجه شدم میهمانان مورد اشاره نیز برای ناهار به قرارگاه بازگشته اند. همگی بر سر سفره ای که بشقاب های چلو قیمه را در اطراف آن چیده بودند نشسته بودیم. پیاز، آبلیمو و آب گوارا، بر اشتها افزوده بود، امّا دوستان منتظر بودند تا اوّل میهمان شروع کند. ایشان نیز منتظر چیزی بود.
با یکی از دوستان سفره را برانداز کردیم تا ببینیم به آب، نمک، یا چیزی نیاز است؟ میهمان تیز و با هوش که متوجه کنجکاوی ما شده بود، گفت : آقای حمداللهی نیستند؟ آقای حمداللهی از همراهان یا میهمان خاص و یا یکی از فرماندهان نبود. تازه آنموقع به قداست جایگاه و شأن او پی بردم. از جا برخاستم و رو به اتاق کوچکش بااحترام صدایش کردم. آقای حمداللهی سرباز و تلفن چی ما و آن میهمان والا تبار آیت الله سیّد علی خامنهای ریاست محترم جمهور وقت بودند.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂 مقام معظم رهبری
روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی زندگی شهدا در جامعهی ما رواج پیدا کند. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
۲۲ اسفند، روز بزرگداشت شهدا گرامیباد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۰۶
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 خدا نکند روزی یکی از بچه ها کاری بر خلاف میل این لفته انجام میداد، در این صورت اول میآمد سراغ من و مرا کتک میزد. وقتی میگفتم: «آخه چرا منو می زنی؟ من که کاری نکردم لفته با منطق خاص خود می گفت: اینا هر خلاف یکنند تقصیر تو احمد عربستانیه! مثلاً یک روز این لفته بچه ها را دید که صبح زود لباس های زیرشان را می شستند. شنگول از این که بهانه ای به دست آورده، سراغم آمد و به شدت مرا زیر ضربات کابل گرفت. من که می دانستم حتما بچه ها کاری کرده اند، دیگر سؤالی نکردم اما او گفت: «اگه یه بار دیگه دیدم اینا لباس میشورند تو رو تنبیه میکنم نه اونها رو. من هم از بچه ها خواهش کردم که به خاطر من هم که شده صبحها لباس نشویند تا بهانه دست لفته برای شکنجه من نیفتد و اگر کسی خیلی مصر بود به او میگفتم که خودم لباسهایت را میشویم چون با شکنجه هایش جدای از درد شکنجه خیلی روی اعصابم راه می رفت.
شهید امیر عسگری
هر روز صبح بچه ها باید آب کافی برای دست شویی و حمام شان را از حوض وسط اردوگاه برمی داشتند. برای این کار همیشه امیر عسگری پیش قدم می شد. امیر، اول برای بچه ها آب می آورد و بعد خودش اگر نیاز داشت به دست شویی یا حمام می رفت. در ملحق ب او از همه فعال تر بود و در کارهای جمعی مشارکت می کرد. امیر همیشه به کارهای لفته میخندید و او را مسخره میکرد. یک بار که لفته بچه ها را برای تنبیه بیرون آورده بود و مرتباً سعی میکرد به زبان فارسی دستورات تنبیهی را صادر کند، صحنه تقلید زبان لفته به قدری مسخره شده بود که برنامه ی تنبیه شبیه یک فیلم کمدی و تفریحی برای بچه ها شد. هیچ وقت چهره امیر عسگری که مرتباً لفته را مسخره میکرد و میخندید، از نظرم دور نمی شود.
یک روز هم حسین مجید آمد و بچه ها را مجبور کرد یک دمپایی را روی دست بگیرند و در محوطه به حالت تشییع جنازه حرکت کنند. او با این کارش میخواست به ساحت مقدس حضرت امام قدس سره الشريف توهین کند. بعدش هم علی گلوند را بیرون کشید تا با کتک کاری و شکنجه حسابی مجبورش کرد که دور اردوگاه بدود و بگوید "والله ابد ما کرر" یعنی به خدا هرگز تکرار نمی کنم. علی بعد از آن همه شکنجه طاقت فرسا وقتی به آسایشگاه برگشت خود را روی زمین پخش کرد تا عراقیها رهایش کنند و بروند. بعد وقتی مطمئن شد آنها رفته اند، چشمش را باز کرد و خندید و گفت وقتی توی حیاط میدویدم میگفتم وا... ابد مکرر یعنی: "به خدا تا آخر این کارم یعنی عشق خمینی را تکرار میکنم"
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 دفاع آخر ۹)
آبادان در روزهای دفاع
خاطرات سید مسعود حسینی نژاد
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹هشتم آبانماه ۱۳۵۹، با رسیدن خبر نفوذ دشمن از سمت ذوالفقاری، بعد از نماز صبح بصورت تعجیلی با تعدادی از برادران سپاه آبادان سوار بر هر وسیلهای که دم دست بود شدیم و به سمت ذوالفقاری حرکت کردیم. ابتدا به کمپ معتادین کنار رودخانه بهمنشیر اعزام و همانجا به صف و به گروههای ده نفره تقسیم شدیم. فرمانده گروه ما منصور چهره افروز بود.
به محض رسیدن به کوره های آجرپزی قدیم - که مدتهاست متروکه شده - به پشت منطقه ذوالفقاری رفتیم.
منصور مرا به آخر گروه فرستاد و گفت من میرویم توی نخلستان تو مواظب باش از پشت به ما حمله نکنن، مثل موقعیکه دفاع آخر تیم بودی.
حالا، در این میدان هم شده بودم دفاع آخر. و روزگار چه زود میدان بازیهای نوجوانی را به میدان جنگ تغییر داده بود. من و چهره افروز از قبل از انقلاب در ایستگاه ۱۱ همسایه بودیم و همبازی. در تیم فوتبالی که داشتیم من همیشه دفاع آخر میایستادم و معروف شده بودم به آندرانیک اسکندریان. کاش جنگ هم مثل بازی فوتبال بود، بازی میکردیم، یکی میبرد یکی میباخت، به همین سادگی! نه جایی اشغال میشد، نه کسی کشته و هیچ خانواده ای آواره و یتیم نمیشد....
ستون شروع به حرکت کرد. در ابتدای منطقه هیچ صدای تیراندازیی به گوش نمیرسید. ظاهرا اولین نفراتی بودیم که وارد منطقه میشدیم. دو دسته دیگر هم با فاصلهای در سمت راست ما بودند و آرام آرام وارد نخلستان میشدند. سمت چپ ما یک نهر برای آبیاری نخلستان بود و چون موقع جزر بود آبی داخل نهر نبود.
منهم که نفر آخر بودم مدام پشت سرم را نگاه میکردم که احیانا دشمن از پشت سر یا از روی نخل ها به پایین سرازیر نشوند. چیزهایی که توی فیلمهای جنگی آن زمان دیده بودم توی ذهنم تداعی میشد.
منصور جلوی دسته حرکت میکرد.
دقایقی بعد از ورود دسته به نخلستان صدای تیراندازی شدت گرفت و عبور گلوله از اطرافمان بیشتر شد و همین اتفاق باعث شد نظم ابتدایی که داشتیم بهم بخورد و فاصله ها کمتر شود.
بعد از مقداری که جلوتر رفتیم، ما هم تیراندازی را شروع کردیم.
در لحظه تیر اندازی به سمت دشمن، و در آن معرکه بارش تیر و ترکش، چیزی که ذهن مرا خیلی درگیر خود کرده بود، این بود که الان من چطور پوکه های ژ۳ را جمع کنم و تحویل برادر افشار پور بدهم.
برادر علی افشارپور، مسئول اسلحه خانه و مهمات سپاه آبادان بود و بشدت منضبط و سختگیر.
در مورد حفظ و نگهداری فشنگ و تفنگ خیلی تاکید داشت. حتی توی درگیریهایی که با منافقین در شهر داشتیم و تیراندازی هوایی میکردیم، یا توی جزیره مینو که با ستون پنجم درگیر میشدیم باید پوکه ها را تحویلش میدادیم.
با هر بار رگبار زدن برادر افشارپور و دفتر رسید اسلحه و مهماتش جلوی چشمم ظاهر میشد..
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#دفاع_آخر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا