eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔹 ناگفته‌های عملیات بدر (۲۶)       محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی                      ✺✺✺✺✺✺  فرصت چندانی نمانده بود، تا خورشید بابی تفاوتی به حال ما، با کاهش تابش و نور و گرمای خود، سرنوشت مان را به شب تاریک و بیم موج و  گرداب حائل حواله دهد. نفرات حاضر در محل به تدریج کاهش یافته بودند. تمامی وسائل نقلیه اعم از خودرو، قایق و موتور سیکلت ها بارها هدف آتشباری های دشمن قرار گرفته بود. برادر بشر دوست و عزیز جعفری هم امور هماهنگی بازگشت را مدیریت کرده، کارشان به پایان رسیده بود، امّا تأکید می کردند تا زمانی که از بازگشت همه نیروها تا آخرین نفر مطمئن نشده اند، قرارگاه مقدم کربلا را ترک نخواهند کرد. برادر عزیز در حالیکه به اطراف و شعله های آتش خیره شده بود، از من پرسید چرا با برادر رحیم نرفته ای و  سپس اضافه کرد؛ برای شما هم وسیله سالم نمانده است؟ تازه به یاد آوردم علاوه بر موتور سیکلت و قایق، جیپی را هم که با آقای صفوی با آن آمده بودیم، در اختیار داشتم. آقای صفوی و محافظش را با همان قایقی که حسن دانائی فر را به مرکز امداد رساند به زور به قرارگاه خاتم در جزیره شمالی بازگردانده بودیم. بنابراین باید جیپ در همان حفره ای باشد که برادر افقری و انصاری از اولین روز ورودمان به منطقه، در عمق آن پنهان ساخته بودند. با عجله از سنگر خارج شدم و در حاشیه پد به سمت حفره دویدم. با شنیدن سوت خمپاره به درون حفره خزیدم و با ناباوری به جیپ پر از بنزین ساکت برخورد کردم. به چرخ هایش با عطوفت خاصی دست کشیدم. پر از باد بود. با شادمانی پریدم پشت فرمان و فرمانش را تکانی داده، دستم را به سوی سویچ دراز کردم.  امّا سویچی در کار نبود. پیگیر باشید حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 🍂
🍂 دستگاه جوجه کشی 🔸 عباس نجار (مومن) یک روز یکی از برادران بند ۳ به نام حسن جوشکار بچه رشت اگر اشتباه نکرده باشم، با سید امجد آمدن داخل نجاری و مرا باخودشان بردند سمت زندان‌های انفرادی. اولش خیلی ترسیده بودم؛ باخودم گفتم نکند از من خلافی دیده؟؟!! همین‌که زیر بالکن پشت بند ۳ رسیدیم؛ حسن گفت: سید امجد از من خواسته که دستگاه جوجه‌کشی بسازم و بتوانیم برای آشپزخانه مرغ تولید کنیم؛اولش باورم نمی‌شد!! گفتم: شوخی می‌کنی؟ گفت: خیر، امجد خیلی تأکید می‌کند. به هر حال بعد از یک ماه این دستگاه ساخته شد. تمام کار طراحی و ساخت دستگاه را خود حسن آقا انجام داد. فقط يک قسمت نیاز به کار چوب داشت که من تکمیلش کردم؛ چهار طبقه بود که در هر طبقه ۳۰ عدد تخم‌مرغ جا می‌گرفت. با یک دینام طبقه‌ها بالا پایین می‌شدند؛ تعدادی لامپ ۲۰۰ داخل دستگاه نصب شده بود جهت تأمین گرمای دستگاه؛؛ چقدر خوشحال بودیم که از این به بعد بچه‌های اردوگاه خودشان مرغ تولید می‌کنند و همیشه مرغ بریان می‌خوریم. افسوس که عدنان بدجنس مخالف این‌کار شد و دستگاه همان گوشه بالکن پشت بند ۳ بایگانی شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات بیت المقدس از کتاب ویرانی دروازه های شرقی وفیق السامرایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ مرا به قرارگاه شعبه حزب بعث در بصره فراخواندند، در آنجا اعضای فرماندهی کل تشکیل جلسه داده بودند. فرمانده لشکر ۱۱ پیاده که وظیفه دفاع از اطراف خرمشهر را به عهده داشت، هم فراخوانده شده بود. بحث بین من و او درباره پایین بودن سطح استحکامات آغاز شد. او با نظر من مخالفت ورزید و گفت: «استحکامات آنجا قوی و نفوذناپذیر است و سرهنگ دوم ستاد وفيق سامرایی برای بازدید از مناطق این لشكر، باید از قرارگاه لشکر عبور می کرد.» مدیر اطلاعات نظامی در جمع فرماندهان چنین گفت: امیدواریم که نظر سرهنگ دوم ستاد وفيق سامرایی درست نباشد. چند روز بعد از این جلسه، در دفتر مدیر شبکه اطلاعات منطقه جنوبی در بصره، با رئیس ستاد مشترک ارتش و مدیر کل اطلاعات نظامی ملاقات نمودم. رئیس ستاد مشترک ارتش از من خواست دیدگاه هایم را راجع به وضعیت دفاعی خرمشهر توضیح دهم. من گفتم: «حتی نیم ساعت هم تاب مقاومت نداریم. زیرا وضعیت دفاعی ما در آنجا ضعیف است.» او از سخنان من آزرده خاطر شد و گفت: «پس چه کار باید انجام دهیم؟» هنوز چند روزی نگذشته بود که همین دو نفر بار دیگر، صبح هنگام به همین محل آمدند و معلوم شد که سرتاسر شب گذشته را نخوابیده اند. شنشل گفت: «وفيق، چیزی نمانده بود که دیروز در پی حمله به دیوار دفاعی خرمشهر، همه چیز تمام شود.» من گفتم: «این حمله یک حرکت برای محک زدن بود، نه یک حمله واقعی!» ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۰۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 🔹 مهندس خالدی علی ثنوان که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود به جان مهندس خالدی افتاد. این پیرمرد را با تنبیهات نظامی مثل کلاغ رو و سینه خیز شکنجه کرد. مهندس هم مردانه تا آخر تنبیهات را انجام داد تا آن که بعثی ها از شکنجه ایشان خجالت کشیدند و دست از سرش برداشتند. یک بار نیز یک مفتش عقاید عراقی که می‌خواست سر به سر آقای مهندس خالدی بگذارد به او گفت توی جبهه‌های شما همگی بچه هستند. مهندس خالدی در جوابش گفت: البته که توی جبهه های ما اکثراً جوان ترها هستند. جبهه های ما جای لذت بردن جوان ترهاست مثل یه جایی برای پیک نیک اما توی جبهه‌های شما همگی پیر پاتال هستند. با این جواب مهندس آن بعثی حسابی کنف شد. مرحوم خالدی چند کلاس درس را هم در ملحق اداره می‌کرد، از جمله بعد از اصرار زیاد قبول کرد که برای من و یکی از رفقای مشهدی‌ام، یک سوره را به دلخواه خودمان تفسیر بگوید. ما هم سوره الرحمن را انتخاب کردیم. ایشان طی چندین روز با رعایت ملاحظات امنیتی تفسیر سوره الرحمن را ارائه فرمودند که خیلی جالب بود. مهندس خالدی همچنین گروهی را مأمور احصاء آیات آفاقی قرآن، که در مورد نشانه‌های خداوند است نمود. این برنامه با یک جلد قرآن که باید نوبتی بین بچه ها می چرخید کار بسیار مشکلی بود اما تا مدتها بچه ها را سرگرم کرده بود. همچنین با اصرار فراوان و توسل به حضرت امام جعفر صادق علیه السلام توانستیم حاج آقا باطنی را راضی به ارائه کلاس درس اخلاق کنیم که انصافاً بسیار پربار و بابرکت بود. حاج آقای باطنی هم از من خواستند که به ایشان ریاضی درس بدهم که آنهم یکی دو جلسه بیشتر نشد. من حین درس متوجه شدم ایشان با همان روش‌های سنتی، برخی مسائل پیچیده ریاضی را حل می‌کنند که برایم خیلی جالب بود. کم کم اوضاع در ملحق "ب" عادی می‌شد همه ۷۲ نفرمان را در آسایشگاه ۳ جا دادند و بدین ترتیب فعالیت‌های ما هم بیشتر شد. یک روز معمول پاییزی یعنی پانزدهم مهرماه سال شصت و هشت، ناگهان جمع ۷۲ نفری ما را به خط کردند و به محوطه آوردند. مدتی که گذشت چند دستگاه اتوبوس آمدند و ما را سوار کردند. بیشتر از صد نفری را هم از بین بچه های اردوگاه انتخاب کرده بودند. اتوبوس‌ها راه افتادند و از اردوگاه بیرون آمدند. اولین باری بود که با چشمان باز سوار اتوبوس می‌شدیم و می‌توانستیم بیرون را نگاه کنیم. نگهبانهای داخل اتوبوس هم بدرفتاری خاصی با ما نمی کردند. از صحبت هایشان معلوم شد که دارند ما را به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه عراق (شهر پرتقال) می‌برند. ظاهر قضیه این بود که بعثی ها به خاطر تعداد زیاد اسرای اردوگاه ۱۱، تصمیم می گیرند که تعدادی از بچه ها را به اردوگاه ۱۸ منتقل کنند. فرمانده اردوگاه ۱۱ هم همه مخالفین را جمع می‌کند تا به قول خودش از شرشان خلاص شود. حكماً چیزی هم از خلاف کاریهای ما به فرمانده اردوگاه ۱۸ نگفته بود تا او با انتقال این همه اسیر به اصطلاح سیاسی به اردوگاهش مخالفت نکند. توی مسیر از کنار شهر سامرا گذشتیم و برای اولین بار حرم مطهر حضرت امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام را از دور دیدیم و از همان راه دور ایشان را زیارت کردیم. بعد از چند ساعتی به شهر بعقوبه در نزدیکی مرزهای شرقی عراق با ایران رسیدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۰) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹تیراندازی در نخلستان شدت گرفته بود و رد شدن گلوله ها از بیخ گوش و برخورد با درختان نخل و کنده شدن قسمتی از تنه درختها را به وضوح می‌دیدیم. اینجا نخلستان بود و خبری از جنگ نبود و طبیعتا سنگری هم وجود نداشت، با شروع بارش تیر مجبور شدیم سینه خیز حرکت کنیم. منصور سمت چپ من بود و سید کریم حسینی سمت راستم، یک گودال دیدم و بسرعت بلند شدم تا خودم را به اون گودال که چند متر جلوتر بود برسانم. حس کردم یک چیزی به پهلوی سمت چپم اصابت کرد. به منصور گفتم فکر کنم تیر خوردم. چند متری به عقب برگشتم. سیدکریم سینه خیز آمد بالای سرم. خودم هم سریعا شروع به وارسی کردم. تصورم این بود چون بدنم گرم است فعلا دردی حس نمی‌کنم، خوشبختانه فقط کاپشنم سوراخ شده بود. این بررسی و جستجو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و همین چند دقیقه کافی بود که نفرات را گم کنم. همه بچه ها سینه خیز بودند و نخلستان هم مملو از نیزار هایی که به چولان معروف بودند، به‌همین دلیل نمی‌توانستم بچه ها را ببینم. لابلای نخلستان‌های پرپشت و سربفلک کشیده، وسط تیراندازی‌های شدید، گلوله هایی که بعضی‌هاشان آنقدر قدرتمند بودند که وقتی به تنه نخل‌ها اصابت می‌کردند به اندازه یک مشت بسته از تنه را می‌کند، دسته را گم کردم و تک و تنها ماندم. از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. از این دلخور بودم که دستور فرمانده ام منصور را چطور اجرا کنم. او به من دستور داده بود مراقب پشت سر دسته باشم، حالا بجز گلوله هایی که نمایندگی جناب عزرائیل را بعهده دارند چیزی نمی‌بینم. مجبورم همین مسیر را ادامه بدهم شاید گروهمان را پیدا کنم. راه افتادم رفتم جلو بسمت رودخانه. مراقبت می‌کردم همان نهری که اول دیده بودم سمت چپم باشد. نیم ساعتی از تکروی، سینه خیز و نیم خیز می‌گذشت که حس کردم اوضاع خیلی درهم برهم شده، انگار دوست و دشمن قصد کردند مرا بزنند. هم از جلو و هم از پشت سر تیراندازی های مکرری می‌شد، گویا توی افساید ایستاده بودم. به خودم نهیب زدم؛ "ولک اینجا میدون جنگه، نه زمین خاکی فوتبال، حواست رو به جنگ و دشمن متمرکز کن" ولی چه کنم که بچه آبادانم و نافم را توی زمین فوتبال بریده بودند و از بچگی روح و روانم با فوتبال عجین شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گزارشی از نبرد ذوالفقاری در ۸ آبان ۱۳۵۹ / آبادان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
4_5969682393122996377.mp3
زمان: حجم: 8.77M
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران ای که بستی عهد و پیمان با خدا کن سفر با کاروان کربلا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا