eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 عملیات بیت المقدس از کتاب ویرانی دروازه های شرقی وفیق السامرایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ مرا به قرارگاه شعبه حزب بعث در بصره فراخواندند، در آنجا اعضای فرماندهی کل تشکیل جلسه داده بودند. فرمانده لشکر ۱۱ پیاده که وظیفه دفاع از اطراف خرمشهر را به عهده داشت، هم فراخوانده شده بود. بحث بین من و او درباره پایین بودن سطح استحکامات آغاز شد. او با نظر من مخالفت ورزید و گفت: «استحکامات آنجا قوی و نفوذناپذیر است و سرهنگ دوم ستاد وفيق سامرایی برای بازدید از مناطق این لشكر، باید از قرارگاه لشکر عبور می کرد.» مدیر اطلاعات نظامی در جمع فرماندهان چنین گفت: امیدواریم که نظر سرهنگ دوم ستاد وفيق سامرایی درست نباشد. چند روز بعد از این جلسه، در دفتر مدیر شبکه اطلاعات منطقه جنوبی در بصره، با رئیس ستاد مشترک ارتش و مدیر کل اطلاعات نظامی ملاقات نمودم. رئیس ستاد مشترک ارتش از من خواست دیدگاه هایم را راجع به وضعیت دفاعی خرمشهر توضیح دهم. من گفتم: «حتی نیم ساعت هم تاب مقاومت نداریم. زیرا وضعیت دفاعی ما در آنجا ضعیف است.» او از سخنان من آزرده خاطر شد و گفت: «پس چه کار باید انجام دهیم؟» هنوز چند روزی نگذشته بود که همین دو نفر بار دیگر، صبح هنگام به همین محل آمدند و معلوم شد که سرتاسر شب گذشته را نخوابیده اند. شنشل گفت: «وفيق، چیزی نمانده بود که دیروز در پی حمله به دیوار دفاعی خرمشهر، همه چیز تمام شود.» من گفتم: «این حمله یک حرکت برای محک زدن بود، نه یک حمله واقعی!» ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۰۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 🔹 مهندس خالدی علی ثنوان که نمی‌دانم از کجا پیدایش شده بود به جان مهندس خالدی افتاد. این پیرمرد را با تنبیهات نظامی مثل کلاغ رو و سینه خیز شکنجه کرد. مهندس هم مردانه تا آخر تنبیهات را انجام داد تا آن که بعثی ها از شکنجه ایشان خجالت کشیدند و دست از سرش برداشتند. یک بار نیز یک مفتش عقاید عراقی که می‌خواست سر به سر آقای مهندس خالدی بگذارد به او گفت توی جبهه‌های شما همگی بچه هستند. مهندس خالدی در جوابش گفت: البته که توی جبهه های ما اکثراً جوان ترها هستند. جبهه های ما جای لذت بردن جوان ترهاست مثل یه جایی برای پیک نیک اما توی جبهه‌های شما همگی پیر پاتال هستند. با این جواب مهندس آن بعثی حسابی کنف شد. مرحوم خالدی چند کلاس درس را هم در ملحق اداره می‌کرد، از جمله بعد از اصرار زیاد قبول کرد که برای من و یکی از رفقای مشهدی‌ام، یک سوره را به دلخواه خودمان تفسیر بگوید. ما هم سوره الرحمن را انتخاب کردیم. ایشان طی چندین روز با رعایت ملاحظات امنیتی تفسیر سوره الرحمن را ارائه فرمودند که خیلی جالب بود. مهندس خالدی همچنین گروهی را مأمور احصاء آیات آفاقی قرآن، که در مورد نشانه‌های خداوند است نمود. این برنامه با یک جلد قرآن که باید نوبتی بین بچه ها می چرخید کار بسیار مشکلی بود اما تا مدتها بچه ها را سرگرم کرده بود. همچنین با اصرار فراوان و توسل به حضرت امام جعفر صادق علیه السلام توانستیم حاج آقا باطنی را راضی به ارائه کلاس درس اخلاق کنیم که انصافاً بسیار پربار و بابرکت بود. حاج آقای باطنی هم از من خواستند که به ایشان ریاضی درس بدهم که آنهم یکی دو جلسه بیشتر نشد. من حین درس متوجه شدم ایشان با همان روش‌های سنتی، برخی مسائل پیچیده ریاضی را حل می‌کنند که برایم خیلی جالب بود. کم کم اوضاع در ملحق "ب" عادی می‌شد همه ۷۲ نفرمان را در آسایشگاه ۳ جا دادند و بدین ترتیب فعالیت‌های ما هم بیشتر شد. یک روز معمول پاییزی یعنی پانزدهم مهرماه سال شصت و هشت، ناگهان جمع ۷۲ نفری ما را به خط کردند و به محوطه آوردند. مدتی که گذشت چند دستگاه اتوبوس آمدند و ما را سوار کردند. بیشتر از صد نفری را هم از بین بچه های اردوگاه انتخاب کرده بودند. اتوبوس‌ها راه افتادند و از اردوگاه بیرون آمدند. اولین باری بود که با چشمان باز سوار اتوبوس می‌شدیم و می‌توانستیم بیرون را نگاه کنیم. نگهبانهای داخل اتوبوس هم بدرفتاری خاصی با ما نمی کردند. از صحبت هایشان معلوم شد که دارند ما را به اردوگاه ۱۸ در شهر بعقوبه عراق (شهر پرتقال) می‌برند. ظاهر قضیه این بود که بعثی ها به خاطر تعداد زیاد اسرای اردوگاه ۱۱، تصمیم می گیرند که تعدادی از بچه ها را به اردوگاه ۱۸ منتقل کنند. فرمانده اردوگاه ۱۱ هم همه مخالفین را جمع می‌کند تا به قول خودش از شرشان خلاص شود. حكماً چیزی هم از خلاف کاریهای ما به فرمانده اردوگاه ۱۸ نگفته بود تا او با انتقال این همه اسیر به اصطلاح سیاسی به اردوگاهش مخالفت نکند. توی مسیر از کنار شهر سامرا گذشتیم و برای اولین بار حرم مطهر حضرت امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام را از دور دیدیم و از همان راه دور ایشان را زیارت کردیم. بعد از چند ساعتی به شهر بعقوبه در نزدیکی مرزهای شرقی عراق با ایران رسیدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۰) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹تیراندازی در نخلستان شدت گرفته بود و رد شدن گلوله ها از بیخ گوش و برخورد با درختان نخل و کنده شدن قسمتی از تنه درختها را به وضوح می‌دیدیم. اینجا نخلستان بود و خبری از جنگ نبود و طبیعتا سنگری هم وجود نداشت، با شروع بارش تیر مجبور شدیم سینه خیز حرکت کنیم. منصور سمت چپ من بود و سید کریم حسینی سمت راستم، یک گودال دیدم و بسرعت بلند شدم تا خودم را به اون گودال که چند متر جلوتر بود برسانم. حس کردم یک چیزی به پهلوی سمت چپم اصابت کرد. به منصور گفتم فکر کنم تیر خوردم. چند متری به عقب برگشتم. سیدکریم سینه خیز آمد بالای سرم. خودم هم سریعا شروع به وارسی کردم. تصورم این بود چون بدنم گرم است فعلا دردی حس نمی‌کنم، خوشبختانه فقط کاپشنم سوراخ شده بود. این بررسی و جستجو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و همین چند دقیقه کافی بود که نفرات را گم کنم. همه بچه ها سینه خیز بودند و نخلستان هم مملو از نیزار هایی که به چولان معروف بودند، به‌همین دلیل نمی‌توانستم بچه ها را ببینم. لابلای نخلستان‌های پرپشت و سربفلک کشیده، وسط تیراندازی‌های شدید، گلوله هایی که بعضی‌هاشان آنقدر قدرتمند بودند که وقتی به تنه نخل‌ها اصابت می‌کردند به اندازه یک مشت بسته از تنه را می‌کند، دسته را گم کردم و تک و تنها ماندم. از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. از این دلخور بودم که دستور فرمانده ام منصور را چطور اجرا کنم. او به من دستور داده بود مراقب پشت سر دسته باشم، حالا بجز گلوله هایی که نمایندگی جناب عزرائیل را بعهده دارند چیزی نمی‌بینم. مجبورم همین مسیر را ادامه بدهم شاید گروهمان را پیدا کنم. راه افتادم رفتم جلو بسمت رودخانه. مراقبت می‌کردم همان نهری که اول دیده بودم سمت چپم باشد. نیم ساعتی از تکروی، سینه خیز و نیم خیز می‌گذشت که حس کردم اوضاع خیلی درهم برهم شده، انگار دوست و دشمن قصد کردند مرا بزنند. هم از جلو و هم از پشت سر تیراندازی های مکرری می‌شد، گویا توی افساید ایستاده بودم. به خودم نهیب زدم؛ "ولک اینجا میدون جنگه، نه زمین خاکی فوتبال، حواست رو به جنگ و دشمن متمرکز کن" ولی چه کنم که بچه آبادانم و نافم را توی زمین فوتبال بریده بودند و از بچگی روح و روانم با فوتبال عجین شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 گزارشی از نبرد ذوالفقاری در ۸ آبان ۱۳۵۹ / آبادان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
4_5969682393122996377.mp3
زمان: حجم: 8.77M
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران ای که بستی عهد و پیمان با خدا کن سفر با کاروان کربلا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نقش غرب درتطهیر تاریخ «پهلوی» 6⃣ ▪︎سلیمی نمین ┄❅✾❅┄ مصدق در خاطراتی که در زندان نوشته است، می‌گوید: «پهلوی به دلیل وابستگی، نمی‌توانست در مسیر خدمتگزاری به مردم حرکت کند.» او تحلیل و خبر ارائه می‌دهد و باید توجه کنیم که به عنوان یک مسئول اجرایی که دوران پهلوی اول و دوم را درک کرده است، از خاطرات خود سخن می‌گوید. بنابراین اگر به آثار این چنینی مثل «خاطرات مصدق»، «کتاب دو جلدی ابتهاج» و آثار دیگری از مسئولان پهلوی که توسط دانشگاه هاروارد منتشر شده و ربطی به جمهوری اسلامی هم ندارد مراجعه و پرداخته شود، بخشی از واقعیت‌های تاریخی در دسترس قرار می‌گیرد و با اطلاعات سطحی و نادرست فضای مجازی تحت تأثیر قرار نمی‌گیرند. البته فضای مجازی تأثیرات سطحی خودش را می‌گذارد و نباید از این فضا غفلت کنیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم، این فضا اثر خود را دارد. بنابراین باید پیام‌های کوتاه نیز تولید کنیم تا اگر جوانی، کتاب‌های سنگین را نمی‌خواند، با این پیام‌های کوتاه در معرض اطلاع قرار بگیرد. 🔸 در جریان انقلاب گروه‌های مختلفی حضور داشتند که یکی از این تشکل‌ها «نهضت آزادی» بود، گفته می‌شود این گروه در نهضت و پیروزی انقلاب نقشی اصلی داشته است. این گزاره را از نظر تاریخی چطور می‌توان تحلیل کرد؟ این سوال بسیار خوبی است که باید روی آن تأمل کرد. جریانات مختلف قبل از انقلاب خواهان تغییر بودند. به تعبیر دیگر، گرایش‌های مختلف در کشور، وضعیت ایران را شایسته ملت ایران نمی‌دانستند؛ از گروه‌های چپ و ملی‌گرا گرفته تا گروه‌های مسلح و…، همه به اتفاق شرایط را بسیار تحقیرآمیز و غیرقابل تحمل می‌پنداشتند و در مسیر تغییر قرار گرفته بودند. هریک از آنها راه حلی برای عبور از شرایط داشتند. برای مثال «نهضت آزادی» معتقد بود که باید با آمریکایی‌ها گفتگو کنیم تا بتوانیم آنها را قانع کنیم تا استبداد کاهش پیدا کند. این نهضت معتقد بودند از آنجا که آمریکایی‌ها حامی پهلوی دوم هستند، باید آنها را قانع کنیم که افزایش تدریجی استبداد در ایران، به نفع خودشان نیست. آنها عقیده داشتند آمریکا باید بپذیرد استبداد روز افزون در ایران به منافعش لطمه می‌زند. عده‌ای هم گفتند آمریکا در ایران تسلیحات دارند، شاه هم همینطور؛ پس اگر بخواهیم بساط آنها را جمع کنیم، باید دست به سلاح ببریم و فقط از طریق یک حرکت نظامی می‌توانیم در ایران تغییر ایجاد کنیم. هر کس تفکری برای تغییر داشت. در این میان، امام خمینی (ره) نیز روشی برای مبارزه داشت. روش امام این بود که به جای چنین رویکردهایی، باید سعی کنیم مردم ایران را متوجه شأن و منزلتشان کنیم و با دادن آگاهی به آنها، از مسیر خدمت به استبداد و بیگانه خارجشان کنیم. روش امام خمینی (ره) این بود که در میان ملت ایران کار فرهنگی انجام شود، آگاهی گسترش پیدا کند و جامعه به شناخت عمیق‌تری از حقایق برسد. وقتی مردم ایران به زندگی شناخت دقیقی داشته باشند، هرگز عامل استبداد نمی‌شوند و چرخ استبداد و سلطه را به حرکت در نمی‌آورند. ┄❅✾❅┄ ادامه دارد • جهاد تبیین 👈 نشر مطالب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 ناگفته‌های عملیات بدر (۲۷)       محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی                      ✺✺✺✺✺✺  .. با شادمانی پریدم پشت فرمان و فرمانش را تکانی داده، دستم را به سوی سویچ دراز کردم.  امّا سویچی در کار نبود. به سرعت همه جای ماشین و زیر صندلی ها و حتّی زیر چرخها را گشتم و به جز مقداری آجیل باقیمانده در کیسه زیر صندلی چیزی نیافتم. سویچ را محافظین با خود برده بودند. فرصت زیادی  نداشتم. به تقلید از فیلمهائی که دیده بودم دستم را از زیر فرمان به پشت داشپورت دراز کردم و یک کلاف سیم را بیرون کشیدم. بسم الله گفتم و سر دو رشته از سیمها را به یکدیگر زدم. صدای چه چه دلنواز استارت بلند شد و  جیپ یا فرشته نجات اعلام حیات کرد. سیمها را از یکدیگر جدا کردم و به گمان اینکه آقای بشر دوست و عزیز جعفری با آن به قرارگاه خاتم باز خواهند گشت، با خوشحالی به برادر عزیز مژده دادم که جیپ سالم و آماده پرواز است. برادر عزیز چشم به اطرافش دوخت. به جز غلامرضا محرابی مسئول اطلاعات و احمد سیاف مسئول عملیات و حاج آقا بشردوست و من کسی نبود. گفت : حسینی شما و محرابی و سیّاف بدون تلف کردن فرصت این چند مجروح را سوار کرده و به قرارگاه بروید. با محرابی و سیاف با صدائی محزون و توأم با گریه گفتیم ما از اینجا تکان نمی خوریم. یا تا آخرین گلوله تیراندازی می کنیم تا دسته جمعی به شهادت برسیم، یا شما را با خود خواهیم برد. عزیز به زحمت لبخندی را بر لبان خشکیده اش تحمیل کرد تا ضعف روحیه ما را ترمیم کند. سپس گفت شما بروید من و آقای بشر دوست با رضا آزادی خواهیم آمد. گفتیم راستی رضا کو؟ برادر عزیز گفت رضا با موتور رفت جائی را منفجر کند تا سالم به دست دشمن نیفتد. به زودی خواهد آمد و ما با او پشت سر شما خواهیم آمد. آقای بشر دوست گفت وقت را تلف نکنید. تا جیپ را به آتش نکشیده اند مجروحان را برداشته و از روی پل خیبری با سرعت عبور کنید. به محرابی و سیاف گفتم اول مجروحان پراکنده را در یکجا جمع کرده، سپس جیپ را از حفره در آوریم.  سه نفر از آخرین نیروهای جامانده ای که لنگان و بی رمق از سمت لجمن به سوی ما می آمدند را به کمک فراخواندم و با کمک آنها و محرابی و سیاف شروع به جمع آوری و انتقال مجروحان به شیاری در حاشیه پد نزدیک جیپ کردیم. تعداد مجروحان اطرافمان، که هنوز به شهادت نرسیده بودند ۷ یا ۸ نفر بودند. قبل از اینکه آخرین نفرات منتقل شوند، جیپ را روشن کرده، با خروج از حفره، در کنار شیار محل تجمّع مجروحان توقف کردم و با فریاد زودباش زودباش ۳ نفر سالم را بر روی صندلی عقب نشانده، ۴ نفر مجروح را به صورت کتاب های درون قفسه، کنار هم بر روی پایشان قرار دادیم. بقیه مجروحان را که دست سالمی برای آویختن به جیپ داشتند، بر روی سقف برزنتی خواباندیم. پیگیر باشید حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 🍂