eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۱۰۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 بعقوبه شهری سرسبز و پر از باغهای پرتقال بود. بلافاصله پس از ورود به شهر ما را به مقر یک یگان نظامی که اردوگاه ۱۸ در آن قرار داشت بردند. ما را از اتوبوسها پیاده و در محوطه خاکی و وسیع اردوگاه به خط کردند. مدتی بعد تعداد زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شدند که معلوم شد از زندانهای دیگری اسیر می آوردند. کم کم تعداد ما زیاد و زیادتر می‌شد تا جایی که به حدود سیصد تا چهارصد نفر رسید. انتظار تونل مرگ با حداقل کتک مفصلی را می‌کشیدیم اما خوشبختانه خبری نشد. افسر فرمانده اردوگاه با لباس ورزشی آمد و طبق معمول از رحمت و شفقت و رفتار خوب با اسرا داد سخن سر داد و رفت. ما فقط هاج و واج نگاه می‌کردیم. بلافاصله بعد از تقسیم بندی، تعدادی را به ملحق و تعدادی را به قلعه بردند. بعد از ما باز هم اسیر آوردند و در ملحق و قلعه جا دادند. اردوگاه ۱۸ از سه بخش ملحق، قلعه و تعدادی سوله تشکیل شده بود. ملحق و قلعه در نزدیکی هم، و سوله ها در فاصله ای دورتر از آن دو قرار داشتند. ملحق مثل اردوگاه ۱۱ سه تا بند و هر بند سه تا آسایشگاه داشت. بند یک رو به سیم خاردارها و دو بند دیگر روبه روی هم بودند. قسمت قلعه اردوگاه ۱۸ هم از داخل دور تا دورش را سلول‌های اسرا تشکیل می‌داد و در وسط قلعه. محوطه قدم زنی و دست شویی ها قرار داشت. ما را به ملحق بردند و داخل آسایشگاه اول بند یک جا دادند. روبه روی این بند، یک فضای آزاد خاکی بود که بعد از آن چند ردیف سیم خاردار و چند دکل نگهبانی قرار داشت که موقع قدم زدن به ما اشراف کامل داشتند. همان روز اول فهمیدند که من عربی بلدم و برای ترجمه صدایم زدند. جعفر، سرباز مشهدی که در اردوگاه ۱۱ به عنوان نقاش لوازم چوبی کار می‌کرد را هم به عنوان مسئول آسایشگاه انتخاب کردند. چون جعفر با ما آشنا بود خیلی زود توانستیم فعالیتهای خودمان را در آسایشگاه آغاز کنیم و کم کم جلسات قرآنی از قبیل حفظ، قرائت، تلاوت و غیره را برگزار کردیم. یک طلبه بسیجی خوب شمالی به نام حاج آقا اسلام پور هم به ما تلاوت قرآن یاد می‌داد. روزگار در ملحق اردوگاه ۱۸ به خوبی می‌گذشت. برخی درس می خواندند. برخی قرآن حفظ می‌کردند، برخی ورزش می‌کردند و خلاصه روزگار به کام بود. حتی یک بار هم یک مسابقه همگانی قرائت قرآن برگزار شد که من هم در آن شرکت کردم ولی مقام نیاوردم. با این حال در حفظ قرآن خیلی پیشرفت کردم. در همین حین مسابقه فوتبالی بین ایران و عراق به عنوان جام صلح و دوستی برگزار شد که خوشبختانه در این مسابقه، هر دو تیم مساوی کردند وگرنه یا سرافکنده می‌شدیم با سرشکسته توی محوطه خاکی اردوگاه مسابقات فوتبال به راه بود من هم که عاشق فوتبال بودم همیشه یک پای بازیها بودم. یک مورد هم به درخواست عراقی ها یک مسابقه بین منتخب اسرا و نگهبانهای عراقی برگزار شد. در ملحق از اذیت کردن‌های بی دلیل بعثی ها مثل تمیز کردن زمین با دست و سایر آزارها کمتر دیده می‌شد. هر چند نگهبانهایی مثل يحيى مقوى (زرافه) و یوسف که خیلی وحشی بودند همیشه گیر می‌دادند اما به هر حال اردوگاه ۱۸ نسبت به تکریت ۱۱ خیلی بهتر بود. هم از نظر برخورد نگهبانها و هم از نظر محیط اردوگاه. در محوطه اردوگاه می‌توانستی از مشاهده تعدادی درخت لذت ببری یا در سایه آنها استراحت کنی، اما در تکریت هرگز چنین شانسی نداشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دفاع آخر ۱۱) آبادان در روزهای دفاع خاطرات سید مسعود حسینی نژاد ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مجبور شدم با توجه به اوضاع بد و درهم برهم تیراندازیها، آروم وارد همون نهر سمت چپی بشم تا از گلوله ها در امان بمانم. سعی می‌کردم کاملا به اطراف مشرف باشم تا احیانا اسیر نشوم. به رودخانه نزدیک شده بودم، نهری به‌شدت باتلاقی. با وضعیتی که نهر داشت، اگر آنروز ۷۰ کیلو وزنم بود توی چسبناکی گل و شل به ۱۲۰ کیلو رسیده بودم. بهمین دلیل مجبور شدم دوباره از نهر بیرون بیایم و سینه خیز حرکت کنم. در این حین ناگهان پنج شش نفر سرباز هیکل دار و قدبلند که لباس پلنگی به تن داشتند و با سرعت از سمت راستم درحال دویدن به سمت رودخونه بودند را دیدم. شوکه شدم. به خودم گفتم بچه های ما همچین هیکلی و همچین لباسهایی ندارند. انگشتم را روی ماشه گذاشتم و خواستم به سمتشان شلیک کنم ولی توی یک لحظه مردد شدم. هر چند به زبان عربی و بلند بلند با هم صحبت می‌کردند ولی به خودم گفتم شاید بچه های سپاه خرمشهر باشند. خیلی از پاسدارهای خرمشهری عرب هستن، چندین بار با آنها ملاقات داشتم و می‌شناختم‌شان. اگر بزنم و خودی باشند جواب خدا را چه بدهم، از شلیک منصرف شدم که فردا عذاب وجدان نگیرم. چون لابلای چولان‌ها بی حرکت درازکش بودم متوجه حضور من نشدند و به‌سرعت از من فاصله گرفتند و به سمت رودخانه رفتند. تیراندازی ها از سمت رودخانه همچنان شدید بود و من‌هم همچنان آهسته آهسته جلو می‌رفتم. چندین جنازه عراقی را دیدم که زخمی هم بین‌شان بود. فشنگ‌هایم به آخر رسیده بود. بنظرم اومد بهترین کار این است که یک کلاشینکف و چند تا خشاب از کشته شده های دشمن بردارم. هنوز برادر افشارپور با دفتر اسلحه و مهمات توی ذهنم حی و حاضر بود. کاش بلندگوی سپاه برای اقامه اذان و نماز صدایش کند. یکی دیگه از وظایف برادر افشارپور خواندن اذان است. اگر وقت نماز بود و علی افشارپور برای اذان گویی از ذهن من می‌رفت، خیلی راحت می‌شدم. چند متر جلوتر بالای یک گودال یک چیزهایی تکان می‌خوردند، نزدیکتر شدم دیدم دو تا عراقی مسلح که فقط کلاه شان پیدا بود داخل گودال بودند. از لباس و حرف زدنشان مطمئن شدم عراقی هستند. سریعا از حالت درازکش به زانو شدم که مرا ببینند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سخنرانی مقام معظم رهبری در جبهه آبادان و در حلقه نیروهای سپاه آبادان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
4_5965546253717602493.mp3
زمان: حجم: 3.83M
🍂 نواهای ماندگار سالهای دفاع مقدس 🔹با نوای حاج صادق آهنگران ای‌دشت شهیدان کرب‌وبلا خوزستان سرمنزل جانبازان خدا خوزستان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نقش غرب درتطهیر تاریخ «پهلوی» 7⃣ ▪︎سلیمی نمین ┄❅✾❅┄ امام خمینی (ره) به هیچ وجه اعتقاد به مبارزه مسلحانه و رفتن به درگاه آمریکا نداشتند و باور داشتند که ملت ایران خود می‌تواند شرایط خود را تغییر دهد. ایشان به تدریج توانستند تفکر خود را در جامعه گسترش دهند. مردم در میان همه نسخه‌هایی که برای تحول در ایران پیچیده می‌شد، نسخه امام را پسندیدند و آن را واقعی دانستند بنابراین سایر روش‌ها شکست خورد. برای مثال «چریک‌های فدایی خلق» به روستاها رفتند تا کار مسلحانه کنند، اما روستایی‌ها آنها را دستگیر کردند و تحویل پلیس شاه دادند؛ بنابراین حرکت آنها در همان ابتدای کار زمین گیر شد. «مجاهدین خلق» همینطور! «نهضت آزادی» نیز هرگز نتوانست با سیاست خود آمریکا را راضی کنند که استبداد خود را کاهش دهد؛ چراکه آمریکایی‌ها منافع خود را صرفاً در وجود استبداد مطلق در ایران می‌دانستند چون اگر قرار بود نظارتی وجود داشته باشد، نمی‌توانستند نفت و منابع کشور را چپاول کنند. آمریکا در استبداد مطلق می‌توانست ایران را غارت حداکثری کند، بنابراین روش نهضت آزادی جواب نمی‌گرفت. غرب به علت تأمین منافعش هرگز به دست خود استبداد حاکم بر ایران را کم نمی‌کرد.آمریکا در استبداد و تاریکی مطلق می‌توانست ایران را غارت حداکثری کند، بنابراین روش نهضت آزادی جواب نمی‌گرفت. غرب به علت تأمین منافعش هرگز به دست خود استبداد حاکم بر ایران را کم نمی‌کرد.کم کردن استبداد یعنی آنکه مردم به تدریج بتوانند در امور خودشان نظارت و مشارکت داشته باشند. اگر مردم می‌توانستند مشارکت کنند بلافاصله در برابر غارت‌های آمریکا مانع می‌شدند و غرب را با افکار عمومی مواجه می‌کردند. آمریکا در شرایطی می‌توانست غارت حداکثری داشته باشد که هیچکس نفهمد که آنها چه می‌کنند. بنابراین راه نهضت آزادی برای مهار استبداد در ایران محکوم به شکست بود. وقتی ملت ایران با دعوت امام به خیابان‌ها ریختند و همه قدرت امام را درک کردند، همه این گروه‌ها و تشکل‌ها به پاریس و نزد امام رفتند تا بگویند که اصول ایشان را می‌پذیرند. امام (ره) در پاسخ به درخواست دیدار «کریم سنجابی» رئیس جبهه ملی گفتند: «اگر می‌خواهید شما را بپذیرم باید رسماً اعلام کنید که استبداد و سلطه آمریکا باید از ایران برود.» همچنین «مهدی بازرگان» نیز به پاریس رفت و با امام چانه زد که ما نمی‌توانیم استبداد را از ایران خارج کنیم؛ بازرگان معتقد بود ولو اینکه بتوانیم استبداد را از ایران خارج کنیم، نمی‌توان آمریکایی‌ها را از ایران بیرون کرد! بازرگان در کتاب «انقلاب در دو حرکت» این موضوع را نوشته است که در دیدار با امام گفتم چنین چیزی محقق نمی‌شود، اما در نهایت بازرگان به این علت که کسی به حرفش گوش نمی‌داد و منزوی شده بود، در ظاهر پذیرفت که دو اصل مدنظر امام را می‌پذیریم؛ یعنی اولاً، پهلوی مشروعیت نداشته باشد و دوماً، استبداد باید پایان بیابد و آمریکایی‌ها نیز از کشور خارج شوند. با این وجود، او در عمل چنین باوری نداشت؛ این پذیرش در مشی و روش بازرگان، تبلور نیافت و او به تدریج به تفکر قبلی خود بازگشت. ┄❅✾❅┄ ادامه دارد • جهاد تبیین 👈 نشر مطالب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فیلم کمتر دیده شده از ورود امام به فرودگاه پاریس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 ناگفته‌های عملیات بدر (۲۸)       محسن حسینی نهوجی مسئول دفتر وقت سردار صفوی                      ✺✺✺✺✺✺  محرابی و سیّاف نیز کنار من نشسنتند و جیپ را روشن کردم. رخش رهائی بخش، علیرغم حمل نفرات بیش از حد توانش به حرکت در آمد و همچون لاکپشت قصّه ها، به زحمت خود را بر روی زمین می کشید. جیپ، چنان به آرامی بر روی زمین می خزید که برای سوار شدن جاماندگان حاشیه مسیر، نیازی به توقف نبود. با آویختن آنان به جیپ خزنده، رکاب جناحین آن به آویختگان اختصاص یافت. رسیدن به پل خیبری هم، شوق رفتن جیپ را بر نینگیخت و در حالی که جلو، پشت سر و چپ و راستمان پیاپی مورد اصابت توپخانه دشمن قرار گرفته بود، همچنان آرام بر روی پل لرزان می خزید. در حالیکه محرابی و سیّاف داد می کشیدند که پدال گاز را بیشتر فشار بده، با مشاهده یک توپ ۲۳ رها شده در حاشیه پل توقف کردم. محرابی و سیّاف چنان با سرعت پیاده شدند که گمان کردم جیپ را به عنوان اعتراض رها کرده، قصد دویدن تا انتهای پل را دارند. شاید دو دقیقه بیشتر سپری نشده بود که محرابی و سیّاف به درون جیپ پریده، گفتند حرکت کن.   با بهت به اندو، خیره شدم که محرابی فریاد زد توپ مورد علاقه ات را به لاک پشت بوکسل کردیم، پدال گاز را فشار بده. دنده را چاق کرده، با صدای بلند رخش رهائی را هی کردم. امّا رخش بی اعتنا به هیاهو و هی، همچنان طبق روال خود بر روی پلی که احتمال گسستن قطعات مونتاژی آن هر لحظه بیشتر می شد به پیش می رفت.     با احتمال اینکه شاید آخرین فرصت برای ادای شهادتین مان باشد فریاد شهادتین سر دادم. نوای آسمانی شهادتین به سان سرود دلنشین رهائی با شور و همهمه عجیبی درون و برون و سقف جیپ را فرا گرفته بود که از دور تابش نوری از جزیزه مجنون شمالی تاریکی را شکافت. با خوشحالی فریاد زدم؛ بچه ها ترانه رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمی رسیدیم را بخوانید. محرابی که به شدّت از من عصبانی شده بود با کنایه گفت اگر خودت هم به درمانگاه سر میزدی ضرر نداشت. با دیدن در ورودی قرارگاه خاتم، به یکی از نفرات صندلی عقب گفتم زخمی ها را به مرکز امداد برسان و با محرابی و سیّاف به سمت سنگر فرماندهی دویدیم. پیگیر باشید حماسه جنوب - خاطرات @defae_moghadas 🍂