🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۳۲)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
به اتّفاق برادر علی عبداللهی، که خانواده هایمان در دو اتاق همجوار هتل فجر (پارس) یا ( کنتیانتال سابق) واقع در ساحل کارون، سکونت داشتند، راهی اهواز شدیم و با عبور از پل مجاور وارد هتل شده، به محض پشت سر گذاشتن در ورودی، با ممانعت غیر مترقّبه مسئول لابی و نگهبان مواجه شدیم.
در واکنش به ابراز تعجّبم از برخوردشان به جای رفتار مودبانه معمول، نگهبان با برانداز کردن استهزا آمیز سر تا پایم، بدون مقدّمه و گستاخانه گفت آقای ژان وال ژان، آدرس را اشتباه آمده اید.
به لباس کثیف و آلوده، سر و وضع آشفته، بر و روی آغشته به گل و لای و خاک و ترکیبی از دوده های گوناگون و بوئی که شامه هایمان را خنثی کرده بود، نظری انداخته، تازه متوجه دلیل ممانعت آنان شدیم.
بر خلاف سر و وضع ظاهرمان که مشابهتی به انسان اهلی و عاقل نداشت، به شیوه مودبانه و رعایت آداب سعی کردیم توضیح دهیم که ساکن همین هتل هستیم و حین کار و تلاش چند روزه در بیابان، سر و وضع و لباسمان، به این روز افتاده است.
امّا اصلا حاضر به شنیدن توضیحات نبوده، اخراج فوری ما را وظیفه خود می دانستند. خلاصه وار شماره اتاقمان را باصدای بلند بر زبان آوردیم و گفتم زنگ بزنید تا همسرم، مرا تایید کند. وقتی افراد دیگری، هم تیپ ما را در حال ورود به هتل مشاهده کردند، با ناباوری، به اتاق مورد اشاره زنگ زد و با عذرخواهی به همسرم گفت فرد مشکوکی با مراجعه به لابی اظهار میدارد از بستگان شماست.
گوشی را از دستش قاپیدم و خلاصه وار همسرم را توجیه نموده، گفتم مراقب باش فرزندمان مهدی قبل از استحمام و تعویض لباس مرا نبیند. مهدی دوساله بود. همسرم که در باره هویّتم ابهام نداشت، مرا برای ورود به اتاق مان تایید کرد. علیرغم توضیحات روشنگرانه و تماس تلفنی، نگهبان برای کسب اطمینان تا پشت در اتاق، ما را بدرقه کرد...
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂 مهندس خالدی
🔸 علی زابلی (خواجهعلی)
خداوند مهندس خالدی را با شهدا محشور کند؛ بنده چند صباحی را با ایشون و حاج حمید رضایی هم خرج بودم. همیشه از تفسیر قرآن برامون صحبت میکرد. یکروز گفت: ۳ نفر بودیم که در ایران با هم شروع کردیم به تفسیر قرآن که یه کم کار کردیم که اسارت نصیبم شد.
بعضی از نگهبانان خیلی دنبالش بودند تا توضیح دهد صداها را چگونه تشخیص میدهند؛ مثلا این صوت که از درون کوه شنیده میشود مربوط به چه حدیثی است؟خیلی با حوصله و با دقت براشون توضیح میداد و این اواخر اکثر نگهبانان شیفته او شده بودند.
حاج حمید رضایی و مهندس خالدی به اتفاق تعدادی از دوستان که به بیگاری میرفتند آثار به یاد ماندنی خوبی از خود به جای گذاشتند. حاج حمید رضایی علاوه بر کار بنایی شعرهای خوبی برای بعضی نگهبانان در نیمههای شب روی دفتر مینوشت و بوسیله سرودن همین شعرها و نقل احادیث ناصر و لک را یک گوشمالی حسابی دادند، چون هرچه نصیحت کردند به گوش ناصر فرو نمیرفت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۱۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی که نه به شکنجه خودشان ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاریهای داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم. یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمدد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است. طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند. با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظه سال تحویل در جبهه
🔹 یا مقلّب الْقلوب و الْأبْصار یا مدبّر اللّیْل و النّهار یا محوّل الْحوْل و الْأحْوال حوّلْ حالنا إلی أحْسن الْحال
#کلیپ
#جبهه
#نوروز
@defae_moghadas
🍂
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالهاهجری و شمسی همه بیخورشیدند
سیر تقویم جلالی بهجمال تو خوشست
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ساعتها، ثانیه ها
از همین روز،
همین لحظه،
همین دم، عیدند
─┅═༅𖣔"✾✾"𖣔༅═┅─
به یاد بیبدیلترین انسانهایی که دلهایمان این روزها بیشتر برایشان پر میزند...
ایامتان پر از آرامش، لبخندتان، خوشبختی، حال خوب، با نشاط، با توکل، با مهربانی، با گذشت و در پناه خداوند متعال برقرار باشید، / سال نو مبارک
@defae_moghadas
🍂
🍂 حماسه دولاب 3⃣
▪︎محمدرحیم حمهویسی
┄❅✾❅┄
🔸 میکائیل ۱۲ قبضه اسلحه به ما داد و با پای پیاده مسیر روستای نشور تا دولاب را در برف سنگینی که تا کمر میآمد طی کردیم.
شب مردم روستا را در مسجد جمع کردیم و گفتیم ما ۲۵ نفر همپیمان شدیم که در مقابل گروهکهای ضد انقلاب مسلح شویم اگر با ما همکاری میکنید اعلام کنید اگر هم همکاری نمیکنید باز هم اعلام کنید که ما تکلیف خود را بدانیم خوشبختانه کل مردم روستا که دل خوشی از ضد انقلاب و جنایات آنها نداشتند اعلام همکاری کردند و حدود ۵۰ نفر از جوانان روستا داوطلبانه با ما همراه شدند صبح قبل از اذان برای گرفتن تسلیحات به سنندج رفتیم آنجا ابتدا به ما اطمینان نداشتند و شایعه ساخته بودند که مردم روستای دولاب اسلحه را برای ضد انقلاب نه برای دفاع از روستا میخواهد.
لذا تسلیحات و مهمات کمی به ما دادند و گفتند از این ۵۰ نفر حتما باید ۲۵ نفرتان به دوره آموزشی بروید هرچند گفتیم که مطمئنا در یکی از این شبها ضد انقلاب به ما حمله میکند پس دوره را عقب بیندازید و کل این ۵۰ نفر را مسلح کنید اما قبول نکردند لذا ۲۵ نفر از نیروهای ما که اکثرا هم جوان بودند به دوره آموزشی رفتند و بقیه هم با اسلحه و مهماتی که به ما داده بودند عازم دولاب شدیم چون برف سنگینی باریده بود و جاده دولاب بسته شده بود مجبور بودیم مهمات را روی دوش خود بگذاریم و با پای پیاده مسیری ۳ الی ۴ ساعتی را طی کنیم.
• وقتی کومله خبردار شد..
وقتی کومله خبردار شده بود که تعداد زیادی از نیروهای ما به دوره آموزشی رفتند و نفرات ما کم است از فرصت استفاده کردند و ساعت ۴ صبح به روستای دولاب حمله کردند. تمام مردان روستا که در روستا حضور داشتند اسلحه به دست گرفتند و اطراف روستا را گرفتند، درگیری شدیدی شروع شد. صدای تیر و تفنگ، رگبار و ... از هر طرف روستا به گوش میرسید، رعب و وحشتی کل روستا را فرا گرفته بود. از ترس ضدانقلاب سالخوردگان، بچهها و زنان در آغول حیوانات خود را پنهان داده بودند. آنهایی هم که توانایی جنگیدن داشتند اسلحه دست گرفته و در نقاط مهم روستا مستقر شدند.
┄❅✾❅┄
پیگیر باشد
#حماسه_دولاب
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂