🍂
🔻 یازده / ۱۱۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی که نه به شکنجه خودشان ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاریهای داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم. یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمدد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است. طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند. با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لحظه سال تحویل در جبهه
🔹 یا مقلّب الْقلوب و الْأبْصار یا مدبّر اللّیْل و النّهار یا محوّل الْحوْل و الْأحْوال حوّلْ حالنا إلی أحْسن الْحال
#کلیپ
#جبهه
#نوروز
@defae_moghadas
🍂
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالهاهجری و شمسی همه بیخورشیدند
سیر تقویم جلالی بهجمال تو خوشست
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همهی ساعتها، ثانیه ها
از همین روز،
همین لحظه،
همین دم، عیدند
─┅═༅𖣔"✾✾"𖣔༅═┅─
به یاد بیبدیلترین انسانهایی که دلهایمان این روزها بیشتر برایشان پر میزند...
ایامتان پر از آرامش، لبخندتان، خوشبختی، حال خوب، با نشاط، با توکل، با مهربانی، با گذشت و در پناه خداوند متعال برقرار باشید، / سال نو مبارک
@defae_moghadas
🍂
🍂 حماسه دولاب 3⃣
▪︎محمدرحیم حمهویسی
┄❅✾❅┄
🔸 میکائیل ۱۲ قبضه اسلحه به ما داد و با پای پیاده مسیر روستای نشور تا دولاب را در برف سنگینی که تا کمر میآمد طی کردیم.
شب مردم روستا را در مسجد جمع کردیم و گفتیم ما ۲۵ نفر همپیمان شدیم که در مقابل گروهکهای ضد انقلاب مسلح شویم اگر با ما همکاری میکنید اعلام کنید اگر هم همکاری نمیکنید باز هم اعلام کنید که ما تکلیف خود را بدانیم خوشبختانه کل مردم روستا که دل خوشی از ضد انقلاب و جنایات آنها نداشتند اعلام همکاری کردند و حدود ۵۰ نفر از جوانان روستا داوطلبانه با ما همراه شدند صبح قبل از اذان برای گرفتن تسلیحات به سنندج رفتیم آنجا ابتدا به ما اطمینان نداشتند و شایعه ساخته بودند که مردم روستای دولاب اسلحه را برای ضد انقلاب نه برای دفاع از روستا میخواهد.
لذا تسلیحات و مهمات کمی به ما دادند و گفتند از این ۵۰ نفر حتما باید ۲۵ نفرتان به دوره آموزشی بروید هرچند گفتیم که مطمئنا در یکی از این شبها ضد انقلاب به ما حمله میکند پس دوره را عقب بیندازید و کل این ۵۰ نفر را مسلح کنید اما قبول نکردند لذا ۲۵ نفر از نیروهای ما که اکثرا هم جوان بودند به دوره آموزشی رفتند و بقیه هم با اسلحه و مهماتی که به ما داده بودند عازم دولاب شدیم چون برف سنگینی باریده بود و جاده دولاب بسته شده بود مجبور بودیم مهمات را روی دوش خود بگذاریم و با پای پیاده مسیری ۳ الی ۴ ساعتی را طی کنیم.
• وقتی کومله خبردار شد..
وقتی کومله خبردار شده بود که تعداد زیادی از نیروهای ما به دوره آموزشی رفتند و نفرات ما کم است از فرصت استفاده کردند و ساعت ۴ صبح به روستای دولاب حمله کردند. تمام مردان روستا که در روستا حضور داشتند اسلحه به دست گرفتند و اطراف روستا را گرفتند، درگیری شدیدی شروع شد. صدای تیر و تفنگ، رگبار و ... از هر طرف روستا به گوش میرسید، رعب و وحشتی کل روستا را فرا گرفته بود. از ترس ضدانقلاب سالخوردگان، بچهها و زنان در آغول حیوانات خود را پنهان داده بودند. آنهایی هم که توانایی جنگیدن داشتند اسلحه دست گرفته و در نقاط مهم روستا مستقر شدند.
┄❅✾❅┄
پیگیر باشد
#حماسه_دولاب
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 طنز جبهه
«شوخ طبعیها»
•┈••✾✾••┈•
🔹شهردار
گاهی میشد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر، صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!»
🔸 التماس دعا
بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر میگفتی: «التماس دعا» جواب میشنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچههای حاضر جواب که میگفتی جوابهای دیگری میگفتند.
یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه، چشم. سعی خودمو میکنم. اگه رسیدم رو چشام!»
🔹 سنگر یا سنگک؟
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 ناگفتههای عملیات بدر (۳۳)
محسن حسینی نهوجی
مسئول دفتر وقت سردار صفوی
✺✺✺✺✺✺
🔹 لیلیها و مجنونهای مکتب خمینی در هتل پارس
نگهبان هتل، وقتی دید در اتاق باز شد و همسرم به من خیرمقدم گفت، با تعجب، آنجا را ترک کرد. پس از استحمام و تعویض لباس، ضمن بازی با فرزند دو ساله ام مهدی به سرعت خلاصه ماجرای گذشته و تصمیم فرماندهان برای نبرد عاشورائی را برای همسرم سلمی تعریف کردم.
با اینکه به دلیل موقعیت کاری ام معمولا چند ماه قبل از هر عملیاتی، از منطقه و سازمان رزم آن مطلع بودم، نزد همسر راز دارم نیز هرگز سخنی از عملیات بر زبان نمی آوردم.
این نخستین باری بود که پیش از عملیات، در مورد آن و وصیتنامه ام برایش توضیح دادم. بعضی از غیرنظامیان، شهر اهواز را ترک کرده بودند، امّا خانواده عناصر قرارگاه خاتم، علیرغم تهدید رادیو بغداد مبنی بر موشکباران هتل پارس، از پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، بستگان، زادگاه و مسکن خود جدا شده، درغربت اهواز و عزلت هتل پارس ایام سپری می کردند.
به همسرم توصیه کردم اگر تا ۲ روز دیگر خبر زنده بودن ما را دریافت نکردی، صلاح نیست در اهواز بمانید. همسرم که همیشه موقع رفتنم می گفت مواظب خودت باش، این بار از عدم حضورش در عرصه نبرد، غبطه می خورد.
از فرزندم مهدی و همسرم سلمی خداحافظی کردم و در سر پیچ راهرو، برای هر دو دست تکان دادم. در راهرو هتل، زنان جوان بسیاری را دیدم که بسیار برتر از قهرمانان اسطوره هائی چون لیلی و مجنون، ویس و رامین، شیرین و فرهاد، بیژن و منیژه، یوسف و زلیخا و وامق عذرا، دوری از دلداده خود را، به خاطر باورهای متعالی شان به سادگی تحمّل می کردند.
پیگیر باشید
حماسه جنوب - خاطرات
@defae_moghadas
🍂
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حماسه سرایی
حاج صادق آهنگران
در منطقه عملیاتی بدر
اسفند ماه ۱۳۶۳
🔹 رزمنده های بی باک و نترس، بدون توجه به بمباران ها و شلیک توپ های دشمن، گِرد صادق آهنگران (نغمه سرای جبهه ها) جمع شده و به سینه زنی می پردازند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#لشگر_۳۱_عاشورا
#عملیات_بدر
@defae_moghadas
🍂
🍂 حماسه دولاب 4⃣
▪︎محمدرحیم حمهویسی
┄❅✾❅┄
🔸 تعداد نیروهای کومله زیاد بود. یکی یکی نیروهای ما شهید میشدند و جوی خون در کوچه پسکوچههای روستای دولاب جاری شده بود، در این درگیری که از ساعت ۴ صبح تا ۷ شب ادامه داشت ۱۸ نفر از اهالی روستای دولاب و ۲ نفر بسیجی به شهادت رسیدند. حتی مردم روستا فرصت نداشتند که جنازهها را از داخل کوچهها جمع کنند. دیگر کاری از دستمان برنمیآمد، ضدانقلاب بخشی از روستا را گرفته بود و اگر اقدامی نمیکردیم مطمئنا کل روستا را میگرفت.
وقتی که هوا تاریک شد به همراه یکی دیگر از اهالی روستا باید خود را به نشور میرساندیم و درخواست کمک کنیم لذا از مسیری سخت و برفگیر که اولین و آخرین باری بود که از آن مسیر عبور کردم، خود را به روبروی روستا رساندیم. نگاه کردیم کومله دو خانه را به آتش کشیده است. جگر ما هم آتیش گرفت، وقتی دوربین انداختم مشاهده کردم که اعضای کومله بالای روستا آتش روشن کردند و دور آن جمع شدهاند. خیالشان راحت شده بود که نیرویی نمانده که مقابله کند به همین خاطر با رزمندهای که همراهم بود شروع کردیم به رگبار بستن آنها و با ایجاد سر و صدا نشان دادیم که تعداد ما زیاد است و نیروی کمکی رسیده است. بعد از این کار به راه خود به سمت نشور ادامه دادیم با مشقت و سختی فراوان در آن برف سنگین خود را به حاجی میکائیل رساندیم و درخواست نیرو و مهمات کردیم گفت من تعدادی نیرو فرستادم حتما در راه هستند و به روستا نرسیدند...
┄❅✾❅┄
پیگیر باشد
#حماسه_دولاب
• جهاد تبیین 👈 نشر مطالب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂