🍂
🔴 طنز جبهه
🔅 ابرقو آزاد باید گردد
در عملیات نصر 7 با برادری که یزدی بود، تعدادی از اسیران را به ما سپردند که آنها را به عقب منتقل کنیم. در بین راه برنامه ای داشتیم. چه به روز اسیران مادر مرده آوردیم خدا می داند.
از ترس اگر می گفتیم معلق بزنید معلق می زدند. اما چه کیفی داشت. به آنها گفتیم بگویید: ابرقو ابرقو آزاد باید گردد و آن بدبختها تکرار می کردند.
تصورش را کنید با زبان عربی غلیظ یک عبارت فارسی را گفتن، چه مضحکه ای درست می شود ! آنهم ابرقو ابرقو کردن 😂
🔸کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد.
بخدا در ما میل به زیستن زنده بود
و حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت
اما جنگ آمده بود.
چه باید میکردیم؟؟؟؟
آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم
اما جنگ نزدیکتر از دور بود.
جنگ بود.
باید این نزدیک را پاسخ می دادیم.
به ساعات ۸ سال
باید میرفتیم به دنبال این قافله..
مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟
برای ما هم جان عزیز بود.
از توپ وتفنگ وترکش هم میترسیدیم
ولی باید جرأت می یافتیم
و جنگ بود..
مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشق و معشوقانی مانند شما رها کردیم.....
و رفتیم.
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
یک کتاب بر می دارم تا بدهم رسميه بخواند. با اینکه دختر خاله امه، اما زیاد ندیدمش. ننه صدایش می کند تا به اتاق بیاید. بیچاره هنوز ننشسته که ننه می خواهد بله را از او بگیرد. همه ساکتند و همين رسميه ی خجالتی را بیشتر در خودش فرو برده. ننه خودش سکوت را می شکند و میگوید .
- خوب مبارک باشه، على پاشو، با رسميه بريد اون اتاق و با هم صحبت کنید.
اول رسميه می رود و در اتاق می نشیند، پشت سرش راه می افتم و روبرویش مینشینم. سؤالهای مهم را قمر جواب گرفته بود. خود رسمية هم بسیار ساکت و کم حرف و محجوب است. کتاب را می گذارم جلوی رویش، - این کتاب رو بخون باید توی زندگی حضرت علی و حضرت زهرا رو الگوی خودمون قرار بدیم. شغل من رو که میدونی ممکنه یک روز در کنار هم باشیم شاید هم تمام عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه، شغلم هم توش خطره. فكرهاتون رو بكنید.
چند دقیقه گذشته است و رسمیه همچنان ساکت است. سکوتش را به نشانه ی رضایت میگیرم و از اتاق بیرون می آیم. ننه و قمر و خاله و بقیه به من نگاه می کنند. مادرم که با حس مادریش فهميده همه چیز خوب است، پارچه ای را که خریده بود و همراهش آورده بود، می گذارد جلوی روی خاله و با هم قرار عقد را می گذارند. صحبت از عقد است و حرف خرید و حلقه و بقیه چیزها. نگاه میکنم به رسميه و می گویم
- حالا حتما باید انگشتر باشه؟
از نگاهش میفهمم که دوست دارد رسم و رسوم رعایت شود اما حجب و حیایش مانع میشود که حرفش را صریح بزند.
- باشه ولی من وقت ندارم بیام، با قمر برید انگشتر بگیرید. فردا شب هم عقد میکنیم. چند تا فامیل و بزرگتر از طرف ما و چند تا از طرف خانواده شما باشند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت میکنم و قرار می گذاریم تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود تا به بقیه کارهایم برسیم. مبعث در پیش است. با خانواده خاله صحبت میکنم و قرار می شود عروسی ده روز دیگر که مبعث است برگزار شود. می آیم تا به ننه خبر دهم و خودش را آماده کنند که عروسی است از تعجب اصلا نمی داند باید به من چه بگویند
- علی، نه به اون موقه که التماس میکردیم نه به الان. قمر تازه رفته بوشهر.
- غصه اینها رو نخور، خودم خبرش میکنم بیان
قمر خودش را به عروسیم رساند اما خیلی اخمهایش در هم است تا مرا می بیند شروع میکند.
- این چه وضعیه برای ما درست کردی؟ ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی، هول هولکی
- عیب نداره خب عروسی ما جنگیه دیگه.
دارد حرص میخورد اما می داند که حریفم نمی شود خودش و عروس دنبال کارها هستند و من هم میروم جزیره و سر میزنم. بچه ها بهانه دستشان آمده و مرا دست گرفتند و میگویند
- مبارک باشه علی، داماد شدۍ خوبه دیگه، جزیره رو که سند زدی ناز پشت قباله خانم
- باشه بابا: لازم نیست خودشیرینی کنید همه دعوتید عروسی مبعث. خونه ی خودمون
- داماد تشریف نمیبرید امروز، مبعثه ها
۔ نگاه که میکنم، می بینم همه بچه های قرارگاه به من چشم دوخته اند
- تا شما نرید که ما ننمی تونیم شال و کلاه کنیم و بیایم. یک امروزو على دست از سر جزیره بردار برو به زندگیت برس.
- باشه یک جلسه پیش آمده. شما بريد من میام
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂