🍂
دیوانگی"جوانی" ما با جنگ مصادف شد.
بخدا در ما میل به زیستن زنده بود
و حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت
اما جنگ آمده بود.
چه باید میکردیم؟؟؟؟
آیا جز جنگیدن چاره ای داشتیم؟؟ ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم
اما جنگ نزدیکتر از دور بود.
جنگ بود.
باید این نزدیک را پاسخ می دادیم.
به ساعات ۸ سال
باید میرفتیم به دنبال این قافله..
مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟
برای ما هم جان عزیز بود.
از توپ وتفنگ وترکش هم میترسیدیم
ولی باید جرأت می یافتیم
و جنگ بود..
مگر چاره ای جز جنگیدن داشتیم؟؟؟ عشق و عاشقی ومعشوقه را به امید دفاع از تمامی عاشق و معشوقانی مانند شما رها کردیم.....
و رفتیم.
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
یک کتاب بر می دارم تا بدهم رسميه بخواند. با اینکه دختر خاله امه، اما زیاد ندیدمش. ننه صدایش می کند تا به اتاق بیاید. بیچاره هنوز ننشسته که ننه می خواهد بله را از او بگیرد. همه ساکتند و همين رسميه ی خجالتی را بیشتر در خودش فرو برده. ننه خودش سکوت را می شکند و میگوید .
- خوب مبارک باشه، على پاشو، با رسميه بريد اون اتاق و با هم صحبت کنید.
اول رسميه می رود و در اتاق می نشیند، پشت سرش راه می افتم و روبرویش مینشینم. سؤالهای مهم را قمر جواب گرفته بود. خود رسمية هم بسیار ساکت و کم حرف و محجوب است. کتاب را می گذارم جلوی رویش، - این کتاب رو بخون باید توی زندگی حضرت علی و حضرت زهرا رو الگوی خودمون قرار بدیم. شغل من رو که میدونی ممکنه یک روز در کنار هم باشیم شاید هم تمام عمر در کنار هم باشیم. زندگیم متوسطه، شغلم هم توش خطره. فكرهاتون رو بكنید.
چند دقیقه گذشته است و رسمیه همچنان ساکت است. سکوتش را به نشانه ی رضایت میگیرم و از اتاق بیرون می آیم. ننه و قمر و خاله و بقیه به من نگاه می کنند. مادرم که با حس مادریش فهميده همه چیز خوب است، پارچه ای را که خریده بود و همراهش آورده بود، می گذارد جلوی روی خاله و با هم قرار عقد را می گذارند. صحبت از عقد است و حرف خرید و حلقه و بقیه چیزها. نگاه میکنم به رسميه و می گویم
- حالا حتما باید انگشتر باشه؟
از نگاهش میفهمم که دوست دارد رسم و رسوم رعایت شود اما حجب و حیایش مانع میشود که حرفش را صریح بزند.
- باشه ولی من وقت ندارم بیام، با قمر برید انگشتر بگیرید. فردا شب هم عقد میکنیم. چند تا فامیل و بزرگتر از طرف ما و چند تا از طرف خانواده شما باشند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
عقد تمام شده است و قمر برگشته بوشهر. با رسميه صحبت میکنم و قرار می گذاریم تا زودتر مراسم عروسی برگزار شود تا به بقیه کارهایم برسیم. مبعث در پیش است. با خانواده خاله صحبت میکنم و قرار می شود عروسی ده روز دیگر که مبعث است برگزار شود. می آیم تا به ننه خبر دهم و خودش را آماده کنند که عروسی است از تعجب اصلا نمی داند باید به من چه بگویند
- علی، نه به اون موقه که التماس میکردیم نه به الان. قمر تازه رفته بوشهر.
- غصه اینها رو نخور، خودم خبرش میکنم بیان
قمر خودش را به عروسیم رساند اما خیلی اخمهایش در هم است تا مرا می بیند شروع میکند.
- این چه وضعیه برای ما درست کردی؟ ما اصلا آمادگی نداریم. این شد عروسی، هول هولکی
- عیب نداره خب عروسی ما جنگیه دیگه.
دارد حرص میخورد اما می داند که حریفم نمی شود خودش و عروس دنبال کارها هستند و من هم میروم جزیره و سر میزنم. بچه ها بهانه دستشان آمده و مرا دست گرفتند و میگویند
- مبارک باشه علی، داماد شدۍ خوبه دیگه، جزیره رو که سند زدی ناز پشت قباله خانم
- باشه بابا: لازم نیست خودشیرینی کنید همه دعوتید عروسی مبعث. خونه ی خودمون
- داماد تشریف نمیبرید امروز، مبعثه ها
۔ نگاه که میکنم، می بینم همه بچه های قرارگاه به من چشم دوخته اند
- تا شما نرید که ما ننمی تونیم شال و کلاه کنیم و بیایم. یک امروزو على دست از سر جزیره بردار برو به زندگیت برس.
- باشه یک جلسه پیش آمده. شما بريد من میام
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
عصر روز سوم یا چهارم والفجر 8بود. تو خط ظفر بودیم همان حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار 🌾یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و میترسیدند 😖بیان بیرون ، من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم.
امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو ..
یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش بی وجدان روده بره از خنده .😂خلاصه با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت 👹 پیداشد .بادستگیری اون ماموریت من تموم شد .امیر ازش خواست به بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستور رو داشت، بیرون آمدند. آنروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های 🔫بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜😂
حسن بسی خاسته
👮گردان کربلا
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
ساعت ۸ شب است و تازه جلسه تمام شده سید منتظر است تا برویم مراسم
- بريم سيد دير شد.
تا میرسم توی کوچه با سرعت می روم طرف خانه مان. در میزنم هیچ خبری نیست. از دیوار بالا می روم و توی حیاط را نگاه میکنم اصلا کسی نیست، نه مهمانی، نه عروسی... ذهنم رفت سراغ خانه ی فامیل و عموهایم که چند تا کوچه از ما بالاترند. مثل آدم های سر در گم دارم دنبال عروس میکردم. الآن است که سید دست بگیرد و بعد کلی بساط خنده راه بیندازد.
- سيد، بریم دم خانه عموم شاید آنجا مجلس گرفته اند خانه اش بزرگتره.
سید خنده اش گرفته، خانه عمویم شلوغ پلوغ است. بچه ها همه آمده اند و مهمان ها جمعند. سریع می فرستم دنبال قمر که داشت شام را آماده می کرد. به یکی از خانم های جلو در میگویم:
- قمر را صدا کنید بیاید. میخوایم بریم عروس رو بیاریم. قمر با عصبانیت برایم پیغام داده
- آخه چه جوری؟ داریم شام میآريم الآن وقته آمدنه؟
- باشه، بهش بگید اومدی که اومدی نیومدی خودم میرم. قمر تا این را شنید غذا را رها کرد و همین طور پابرهنه دم در آمد.
- من باید ببینم تو دست زنت رو چه طور می گیری می آری. میخوای منو جا بذاری؟ لباسهات رو عوض نمیکنی، با همین ها میخوای بری دنبال عروس؟!
- آره دیگه وقت نیست.
سوار ماشین می شویم و با سید میرویم تا عروس را بیاوریم. رسميه در طول راه اصلا حرف نمی زند، ناراحتی هم نمی کند که چرا اینقدر دیر دنبالش رفته ایم. می سپارمش به قمر و پیش مردها میروم. از مجلس زنانه صدای شادی و کل کشیدن می آید اما اینجا مردها خیلی آرام نشسته اند شاید هم رو در وایسی میکنند.
- سید حالا که اینقدر آرام نشسته اید حداقل یک دعای کمیلی راه بیندازید.
- میخوای عروسی رو عزا كنی على؟
- نه، دعای کمیل خیلی هم خوبه.
- چرا دعای کمیل؟ همش گریه، باید بگی شهدا این جور شهید شدن، حداقل بگو یک مولودی چیزی بخونیم.
سرم را عین یک داماد حرف گوش کن پایین می اندازم و می خندم سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد...
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂