🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 8⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
عبدالرضا توی فکر رفته.
- حالا نمی خواد خیلی فکر کنی. راه بیفت زودتر بریم باید به جلسه
برسم
به هویزه رسیده ایم.
- عبدالرضا شما برو به کارت برس. من از جلسه میرم خونه یک سری به ننه و بچه ها بزنم.
یکی از محورهای جلسه روشن کردن تكليف گردان انصار الحسين که از نیروهای عشایر و بومی منطقه اند می باشد. باید برایشان پرونده تشكيل بشود و سازماندهی شوند. تا همین الان هم خیلی در امن کردن هور و جزایر کمک کرده اند. خیلی از کمین های عراقی به دست آنها خنثی شده است.
به در خانه رسیده ام. هنوز در نزده ام که ننه در را باز میکند. چشمانش برق میزند. هرچند که می خواهد خوشحالی اش را پنهان کند اما نمی تواند.
- بیا تو عزیزم، عینی. چشمم به این در خشک شد تا تو بیای. فکر کردم زن می گیری پابند زندگی میشی. انگار نافت افتاده تو جزیره. اصلا به ما سر نمیزنی. حالا ما هیچی! به رسميه زنت نباید بیای سر بزنی؟
- ننه خیالم از رسميه راحته تا شما هستید اصلا نگرانی ندارم.
- آره ننه راست میگی خیالت راحته که نمی آی. نه اینکه الآن اینطوری باشی آ. از بچگی ات همین طور بودی. مسجد که می رفتی، شده بودی خادم مسجد، قالی می شستی. حیاط می شستی. خونه نمی اومدی. یادته ننه ماه مضمون بود. حالت خیلی بد شده....
- ننه جان، تو درست میگی حالا میذاری بیام تو یا نه؟
- آره ننه، عینی(نور چشمم) بفرما.
- ننه جان من هر وقت قول دادم، اومدم. درست میشه ان شاء الله بالأخره یک روز این جنگ هم تموم میشه. نوبت شما هم میرسه. ولی خوب، همه کارهای من یادت مونده ها.
- چه کار کنم دیگه ننه، مادرم. دیر به دیر که می آی گله گزاریم شروع میشه. این بابات هم اینطوری نگاه نکن اونم بهانه ات رو میگیره.
نگاهم با نگاه بابا یکی میشود. غرورش اجازه نمی دهد گله کند. چاره ای نیست، جنگ است و باید صبوری کرد. خودم را سرگرم میکنم با نقش های قالی و سرم را بلند نمیکنم.
- ننه، چایی ات یخ کرد، بخور دیگه. نگفتی کی نوبت ما میشه علی؟
- چشم. سهم شما محفوظ، این عملیات هم تموم بشه. دیگه زود به زود میآم
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
آسمان را طی کن
که در این #صبح دل انگیز
تو را میخواند...
آسمان راه همان مردانی است
با لباسی خاکی
و دلی مملو از عطر خدا
پای در ره دارند...
#صبحتون_شهدایی🌹
#یاد_پلاک_بخیر
ڪہ شماره پـرواز بود ...
➕ این نوع پلاک در اوایل جنگ
در اختیار رزمندگان قرار میگرفت
حماسه جنوب،خاطرات
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
نام : شهید #علی گواهی
محل تولد : آبادان
سال تولد : 1341
محل شهادت : جبهه های جنوب ، 59/11/8
♦️او نفت فروش شهر بود و از همان طفولیت طعم تلخ نابرابری ها را به جان لمس کرد . با پیروزی انقلاب اسلامی به جهاد پیوست . او بخوبی رنج گذشته را در سیمای روستاها می دید .
دوست داشت هیچ محرومی در کشور نباشد و محرومیت و فقر را ریشه کن نماید . برای همین هم به قسمت برق رسانی جهاد آبادان پیوست و در خدمت رسانی روستاها فعال بود .
با شروع جنگ 💥 هم کارش سوخت رسانی🛢⛽️ به جبهه ها شد . هر دستگاهی را به موقع سوخت گیری می کرد و در راه خدمت به رزمندگان جبهه ها از هیچ کاری دریغ نداشت . تا اینکه در حین انجام وظیفه بر اثر ترکش توپی 🚀 اروند بغض گرفته ، مهمان شهابی 💫 شد که در طفولیت حتی یک ستاره نداشت .
🔮🌹روحمان با یاد شهید علی گواهی ، شاد باد .... صلوات 🌹🔮
#خاکریز های وصل
شهدای مهندسی رزمی جهاد استان# خوزستان
#عبدالصاحب رومزی پور
حماسه جنوب ، خاطرات
@defae_moghadas
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 9⃣4⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
ننه و بابا که اسم عملیات را می شنوند، در خودشان فرو می روند. بلند می شوم و دستها و پاهای ننه را می بوسم و به پدرم که همین طور نشسته و نگاهم میکند، میگویم
- کاری نداريد الآن با من، برم؟ .
- برو خدا به همراهت
راه می افتم سمت خانه ی خودمان تا سری هم به رسمية بزنم. یک کمی دلگیر است، خیلی سعی می کند بروز ندهد اما نمی شود حق دارد تازه عروس است.
- چرا اینقدر دیر به دیر می آی؟ نمیگی من اینجا تنهام؟
- ای بابا خانوم. عین بچه ها بهانه گیر شدی؟ حالا من که خوب میام. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانواه شون سر نمی زنند. جنگه دیگه،
سرش را کرده توی قابلمه ی غذا و میخواهد به من بفهماند که قهر کرده. می روم جلوی رویش می ایستم و میگویم:
- حالا میگن شما خیاطید، این رو برام وصله میکنی؟
شلوارم را می دهم دستش.
- شلوار نو که داری این رو برای چی وصله کنم؟!
- نه همین رو میخوام هنوز میشه پوشیدش. فقط یه کم سر زانوش رفته.
.- نه من وصله بلد نیستم بكنم. .
انگار هنوز ناراحتی اش تمام نشده بهانه می گیرد.
- باشه من هم می برم میدم خیاطی های صلواتی هم کارشون رو بلدند هم این که اینقدر سؤال و جواب نمیکنند.
- تو وقتی شلوار داری چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟
_ اشکالی داره بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. هالا بيا بشین، اون غذا رو ول کن. میخوام یه قصه برات بگم. یک خانومی بود، قدیم، متوکل و مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش اومد خانه. غذا برای شوهرش برد و توی صورتش میخندید اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. بعد که خستگی شوهرش رفت، يواش يواش به شوهرش گفت که بچه از دستشون رفته و امانت خدا بوده که برگردوندند به صاحبش
- رسميه دارد در سکوت به حرفهایم گوش میدهد و چیزی نمی گوید، اما . الآن دیگر به صورتم نگاه می کند و قهرش تمام شده.
. - هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه هم خالته، هم مادر منه. این طوری تنهایی هم اذیتت نمیکنه.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
از آموزش هایی که به بچه های گردان می دادند یکی این بود که طرز راه 🚶🚶رفتن همدیگر را به خاطر بسپاریم تا در شب تاریک از روی نحوه راه رفتن افراد آنها را بشناسیم.😳
مثلا می گفتند سهیل ملک زاده چطوری راه میرود؟ و سید باقر (بمب روحیه) عملا نحوه راه رفتن او را نمایش می داد 😂😂😂😂 و مقداری هم اغراق آمیز و کمی هم با گردش کمر و... و چقدر مضحک و خنده دار..... دیگر با قهقهه های بچهها کلاس قابل جمع کردن نبود.
سروش قشونی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂