🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
جلسه ای ترتیب داده ایم تا با بچه ها دوستانه دور هم بنشینیم و آنها حرف هایشان را بزنند. علی اکبر خیلی عصبانی می آید و در جلسه می نشیند. از همان اول شروع کرده به داد و بیداد، می گوید:
- تو از بچه ها پله ی گوشتی درست کردی، بچه ها شهید شدند، تو درجه هات بالاتر رفته. سرم پایین و پایین تر می رود. نمی خواهم الآن جوابی بدهم. خودم هم شرایط روحی خوبی ندارم و شنیدن این حرفها داغم را تازه تر میکند. بلند می شود، کمی بد و بیراه می گوید و می رود، حسن کنار دستم نشسته است چهره اش برافروخته شده، می گوید:
- بزنمش؟
- بزنمش؟
اشاره میکنم که بنشیند. فضا کمی آرام شده رو میکنم به بچه ها
- تمام حرف هایی که على اكبر زد درست بود. اما من یک آرامش قلبی
دارم پیش خدای خودم راضی هستم که اگر روزی از من پرسیدند که چرا این طور فرماندهی کردی من بگویم که به تكليف عمل کرده ام. شما هم همینطور باشید این بچه ها که شهید شدند من هم ناراحتم. اما باید بدانیم ما به تكليف عمل کرده ایم و همین را هم از ما می خواهند.
جلسه تمام شده است. حسن دارد از سنگر بیرون می رود. صدایش میکنم،
- حسن، برو زنگ بزن به على اكبر بگو ناهار درست کنه داریم با بچه ها میریم خونش. به نیروها هم بگو همه جمع شند قراره برای ناهار خونه على أكبر بريم.
کمی تعجب می کند اما به روی خودش نمی آورد.
- علی هاشمی، زنگ زدم گفتم ما داریم میایم خونتون یک ضرر دادی، چرا جلسه رو ول کردی؟ ولی هنوز عصبانیه میگه نمیخوامتون، بابا نمی خوامتون. من هم بهش گفتم: میدونی که ما دست بردار نیستیم تا آشتی نکنی و برنگردی، فایده نداره.
- یکی دو ساعت دیگه آماده باشید میریم
مثل همیشه سفره که پهن می شود و دور هم می نشینیم، غم ها بلند می شوند و می روند، بچه ها با هم شوخی میکنند و می خندند، كينه و کدورتی نمانده و على اكبر هم آشتی کرده، بچه ها می گویند:
- اصلا چه ربطی داره دیگه به ما جنگیدن؟ جنگ بين هاشمی هاست. این طرف که تو هستی علی، آن طرف هم که فرماندهی شرق دجله رو سلطان هاشم گذاشتند خودتون با هم کنار بیاین.
داریم از خانه بیرون می آییم، دست على اكبر را میگیرم. سرش را انداخته پایین، دستش را که می فشارم، نگاهم میکند،
- على اكبر تا تو باشی دیگه قهربازی در نیاری. مجبور میشی این همه مهمون داری کنی.
- قدمتون سر چشم فرمانده. تا باشه از این مهمونی ها. ما که از خدامونه در ماشین که می نشینیم رو میکنم به بچه ها تا دوباره سفارش خانواده ی شهدا را بکنم،
. - حتما وقتی مرخصی میرید به خانواده ی شهدا سر می زنید دیگه؟ انتظاری که از شما ندارند، تازه یک لیوان شربت هم جلویتان می گذارند ولی در عوض خوشحال میشند که حداقل فراموش نشدند. .
- بله على هاشمی حواسمون هست.|
- خوبه، خدا رو شکر، سید، حالا که "سجاد" هم امروز افتخار داده و با ما اومده، زحمت بکش، من و سجاد را بذار دم خونشون.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
"پنج شنبه" است...
می شود محضِ رضایِ خدا ،
"نگاهت" را
خیراتِ دلم کنی؟
#نگاه_شهدا
#التماس_دعا
🍂
🔻 شکارچیان تانک
و عکاس شکارچی
👇نیروهای گردان شهید ملاقلی از تیپ ۸۴ اصفهان در شامگاه عملیات محرم
( خوزستان ، محور عین خوش زبیدات ۱۰ آبان ۱۳۶۱ )
👈 عکاس: عبدالمحمد منصورزاده / اهواز
برجسته ترین نکته ای که این عکس را سر پا نگه می دارد ، چراغ های روشن موتورسیکلت هاست!
این چراغ ها، مهمترین عناصر تشکیل دهنده عکس را به وجود آورده اند. سه چراغ جلو را اگر به هم وصل کنیم قاعده مثلثی می شود که راسش چراغ پشتی است. راس مثلثی که مانند یک پیکان نگاه بیننده را به سوی خورشید هدایت می کند! و جالب اینکه خورشید نیز مانند یکی از چراغ هاست!!
این وحدت عناصر ( چراغ موتورسیکلت های مردان و قرص خورشید) و هم سویی و یک شدن آنها ، مردان موتورسوار را همچون خورشید قدرتمند و بر حق جلوه می دهد.
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 4⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید:
- علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم.
- دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو.
از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم
- ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟
- آره على خوبه.
بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما.
- بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب.
تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم.
- حالا اگر مردند خودشون برند تو آب.
همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر
طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم.
باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای
خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید،
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟
- اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه.
- حالا یک بار اشکال نداره، که.
- نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه.
بابا، با غیظ میگوید:
- خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم.
- حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔴 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 مثنوی زیبای
سرزمین نینوا یادش بخیر
کربلای جبههها یادش بخیر 😭
در کانال حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍂