🍂
🔻.... عزیز گرانقدر هرچند که بدیدار شما و پدر و مادر فراغ کشیده تان نرسیده ام ولی سیمای معصوم و مظلوم اخوی گرامی شما شهید محمود همواره در ذهن و جان من است. رزمنده ای غیرتمند و خودساخته که روزهای سخت اسارت را می گذراند گویا چیزی روح و روانش را در این واپسین روزهای اسارت بخود مشغول کرده بود. در خلوت تنهایی خویش صفایی داشت و ما بی خبر، نگران او شده بودیم.
حاج آقا ابوترابی به من فرمودند بیشتر با محمود گرم بگیرم گاهی توفیق بیشتری برای مجالستش پیدا میکردم. اما چرا ابوترابی متوجه شده بود، چون خود آن والامقام نیز اهل دل بود و دلهای عشاق بهم نزدیکتر...و من، بی خبر....
امابناگاه فقط چهل شب دیگر تا آزادیش رسیده بود که توفیق شهادت را در کمال بی خبری ما گرفت و جاودانه شد و ما در فراقش اشکها ریختیم و داغ جانسوزی بر دلمان نشست که هنوز هم یادش و ذکرش اشک را بر پهنه صورتمان می نشاند ولی او مشعوف از این فضیلت قرب بخدا و دیدار وصل باریتعالی..
او با توشه باری از ثواب جهاد فی سبیل اله و ثوابی دوچندان از مقاومتی وصف ناپذیر در اسارت و حماسه ای دیگر و ثوابی والاتر و بالاتر اجر شهادت همه را یک جا بهم آمیخت و بدیدار باریتعالی شتافت. رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ.... گوارایشان باد مجالست با رسول خدا و اولیاء گرامش... یاد و خاطره همه شهیدان بالاخص شهیدان اسارت و شهید بسیجی محمود امجدی از کرمانشاه گرامیباد......التماس دعا.....اکبر عسگری
🍂
🔴 واقعاً نمیدونم اراده الهی گاهی روزمون رو به شهیدی وصل می کنه که هیچ برنامهای برای طرح اون نداشتیم.
و امروز روز شهید امجد شد. پس دست به دامان این شهید عزیز میشیم و انتظار شفاعت همه خوانندگان این متون رو ازش می خوایم.
🍂
🍂
🔻 خاطرات اسارت
🔹 محسن حیدری
در مقابل بازجویی مزدوران گروهك كومله سكوت كردم. بازجوی زندان پرسيد: پاسدار هستي؟ گفتم: نه. ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم كرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نيستي، پس چرا ريش داري؟
لبخندی زدم و گفتم: اگر ريش داشتن دليل پاسدار بودن است پس فيدل كاسترو هم بايد پاسدار باشد!
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
🔴 بدون هیچ گونه توضیحی
دنبال کنیم خاطرهای از
برادر قمیشی که
شنیدنی است. 👇👇
🍂
🔻 "شاهمردون" 1
رحیم قمیشی
✍ قد بلند و قامت کشیده و بسیار لاغری داشت پیرمرد، اسمش شاهمردان بود، با آنکه 50 سال داشت ولی موهای سفید او پیرتر نشانش می داد.
خوش اخلاق بود و خیلی خجالتی، سواد چندانی هم نداشت. از روستاهای دور افتاده استان فارس به جبهه آمده و اسیر شده بود. اولین بار بوده که جبهه می آمده و هیچ چیز از فنون جنگ نمی دانست.
بیشتر عمرش را با گله های گوسفند سپری کرده بود. هر چقدر از جنگ چیزی نمی دانست، از لبنیات و کشک و دوغ و ماست، و زایمان گوسفندها و نگهداری از آن ها، کلی اطلاعات داشت.
ادامه دارد 👇
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "شاهمردون" 2
رحیم قمیشی
✍ برای ما مجردها درک شرایط متاهل ها در عراق و اسارت، واقعا مشکل بود.
می پرسیدم "شاهمردون! دلت تنگ بچه ها و خانواده ات نمی شه؟" با لهجه شیرین شیرازی می گفت "نه زیاد، تنها پسر آخریم که خیلی کوچیک بود دلم برا او تنگ میشه!"
البته الکی می گفت، دلش برای همه خانواده اش تنگ می شد!
وقتی از خانواده اش می گفت، رنگ صورتش قرمز می شد. انگار خجالت می کشید. می گفت چهار پسر داشته، اما این آخری "شاهمیرزا" چیز دیگری بوده!
شاهمردون گاهی وقت ها هم خیلی بی تاب و طاقت می شد. وقتی عراقی ها می گفتند ما موافق آتش بس و تبادل اسرا هستیم ولی مسئولان ایران قبول نمی کنند! دلش حسابی پر می شد.
از من می پرسید: "ایی آقوی خمینی آخه چرو آتیش بست و تبادل اسرا، قبول نمکنه؟"
می گفتم "شاهمردون جان، اینا همش دروغه که عراقیا میگن، تو باور کردی؟"
می گفت " نه والو، مو خودمم پیش خودم همی می گفتم"
شاهمردونِ ساده دل، فکر می کرد همه دنیا راست می گویند! همین بود که تا دروغ دیگری از عراقی ها می شنید باز دلش آشوب می شد.
ادامه دارد 👇
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
💠💠 @hemasehjonob1
"شاهمردون" 3
رحیم قمیشی
✍ هر وقت غذا نمی خورد و شوخی نمی کرد و گوشه می گرفت، می دانستم باز مرغ دلش پر زده رفته وسط روستا.
بهانه اش پسر کوچکش بود، ولی او دلتنگ همه شده. خانمش، که می گفت "حالا می دونم خیلی اذیته"، دخترهایش که کمتر از آن ها می گفت، هر چهار پسرش، حتی برای گوسفندهایش دلتنگ می شد!
- یعنی درست غذاشون می دن ای زبون بسته ها رو...؟
واقعا گاهی نصفه شب ها نگران آب و علفِ آن زبان بسته ها هم می شد!
می گفتم "شاهمردون! تو غذا نخوری چه فایده ای برا اونا داره؟"
می گفت "نه والو، نمتونم بخورم... خو بد دیدُم"
✍ چهار سال از عمر شاهمردان در بی خبری و مفقودی گذشت، دندان هایش یکی یکی می افتادند، سرش از موهای سفید خلوت تر شده بود، چانه اش لاغرتر و تکیده تر، بدن ضعیفش بی رمق تر، و هنوز از صلیب خبری نشده بود و خانواده اش خبر زنده بودنش را نداشتند.
نه نامه ای می رفت و نه نامه ای می آمد. همین هم بیشتر عذابش می داد.
می دانستیم ماموران صلیب سرخ جهانی، با همه پرستیژ و کبکبه و دبدبه شان، فقط در چارچوبی که حکومت عراق و صدام برایشان تعیین کرده کار می کنند، نه یک ذره بیشتر!
و اردوگاه های اسرای تکریت و شاهمردونِ دلگرفته، و خانواده بی نوایش، در چارچوب کاریِ آنها نیستند!
صلیب سرخ نه پیگیری کرد و نه پایش را به اردوگاه 11 گذاشت، تا موقع تبادل اسرا، در شهریور 1369.
ادامه دارد 👇
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂