🍂
🔻 "شاهمردون"4
رحیم قمیشی
✍آن روزها ما آنقدر خوشحال بودیم که وقتی نماینده های صلیب آمدند، انگار فرشته های نجات مان آمده بودند. یادمان رفت 20 هزار اسیر بدون رسیدگی آن ها و بدون سرکشی شان، سال ها در عراق زجر و سختی کشیده بوده اند، و آن ها ککشان هم نگزیده بود...
آن روز ما بال بال می زدیم برای رسیدن به مامور صلیب و پاسخ به تنها سئوال شان که طبق روال می پرسیدند؛
- آیا می خواهید به ایران بروید؟
و ما باید می گفتیم "بله" تا برویم و سوار اتوبوس، راهیِ ایران شویم.
ولی شاهمردون انگار قهر کرده بود. ابروهایش را در هم کشیده و گوشه ای تنها نشسته و به فکر رفته بود!
رفتم گفتم شاهمردون دیگه تمام شد. بیا تا صلیبیا نرفتن...
ولی شاهمردون نه خوشحال بود و نه از جایش بلند می شد!
شاهمردون بعد از 4 سال بی خبری مطلق و دوری، خجالت می کشید برگردد پیش زن و بچه اش.
الان فکر کرده اند شهید شده و کلی مراسم در روستا گرفته اند برایش. حتما گوسفندهایش را هم فروخته اند. اگر خانمش فکر کرده شاهمردون شهید شده و... لعنت به شیطان.
دو سه نفری دستهایش را گرفتیم و آوردیمش پیش ماموران صلیب، تا فقط یک "بله" بگوید و برود برای بستن ساکش.
اما شاهمردون بله نمی گفت! تصمیم گرفته بود همه ظلم های چهار سال مفقودی اش را برای آنها توضیح دهد. اینکه چقدر بچه های بیگناه در اردوگاه کتک خوردند و شهید شدند و سئوال که چرا هیچ مسئولی از صلیب نیامد؟
اینکه چقدر اسرای مفقود گرسنگی و سختی کشیدند و صلیبی که باید می آمد هیچوقت نیامد...
ادامه دارد⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "شاهمردون " 5
رحیم قمیشی
✍شاهمردون تند و تند و عصبانی با همان لهجه شیرازی اش حرف می زد و سئوال می کرد و صلیبیِ خوش تیپِ سرخ و سفید و کراواتی، که ظاهرا چیزی از حرف های او نمی فهمید، با تعجب نگاهش می کرد و به دوستش می گفت:
Meybe he doesn't want to go Iran!!
فکر می کنم نمی خواهد برود ایران!!
اردوگاه ساکت شده و همه منتظر بودیم سرانجام کار را ببینیم. شاهمردون هم بی توجه به بی تفاوتی صلیبی ها و اصرارِ ما برای سکوتش، حاضر نبود آرام شود.
- حالا اَی بابوی خودت تو عراق بود، اَی کاکوی خودت تو عراق بود، 4 سال می ذوشتینش بی خبر از بچه هاش...
نامردا! اَی یه نامه برده بودین اَ ما، برا بچه هامون، چی شده بود حالو؟
بی....! یه سوال هم نمکنین ما چیطو زنده ایم هنو؟ او بچا که اسیر شدن و حالو نیسن کجان؟"
و داد و هوار می کشید: "شما دین و ایمون دارین؟ شما هم همدست عراقی هائین..."
مامور صلیب فقط خودش را عقب تر می کشید و دوباره می گفت:
Only Yes or No
- فقط بگو بلی یا نه!
شاهمردون هم که ول کن نبود؛
- "ها والو، بعد 4 سال اومده میگه بوگو "ها" بُر سوار! بیذارین بگم چی چی سرمون اُوردن ای بی پدر مادرا..."
ادامه دارد ⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
💠💠 @hemasehjonob1
شاهمردون 6
من که دیگه داشت گریه ام می گرفت فقط التماسش می کردم:
"شاهمردون! جانِ شاهمیرزات، جان مادرت، بگو "ها" برو سوار شو... تو رو خدا بی خیال شو، چه وقت دعوا و سئوال کردنه، اینا همه چی رو خودشون می دونن... می دونن که ظلم کردن به بچه های بی گناه و بی پناه، خدا هم که همه چی رو می بینه، یعنی میگی نمی زنه به کمر ظالما...
سال هاست از شاهمردون بی خبرم
دلم برای سادگی ها و صداقتش تنگ می شود
راستش حتی نمی دانم روستایش کجاست
حتما که روستای آرام و زیبایی است!
نمی دانم وقتی آزاد شده پسر کوچکش، شناخته او را؟
گله گوسفندش را نگه داشته بودند برایش؟
هنوز خواب های بد می بیند نصفه شب ها؟
باز دلش نگران گوسفندهایش می شود؟
شاهمردون بر خلاف ما که ادعای باسوادی و شهر نشینی داشتیم پر بود از سئوال، و باید جواب سئوال هایش را حتما می گرفت.
او چارچوب و پرستیژ و از این چیزها بلد نبود. دنیا برایش صاف و ساده بود. می پرسید صدام دیوانه بود، چرا صلیب کاری نکرد! چرا دنیا ساکت بود، چرا خیلی ها، حتی مسئولین بی تفاوتِ سرنوشتش بوده اند.
و او جواب می خواست!
شاهمردون هنوز هم لابد خیلی سئوال ها دارد، خیلی حرف ها دارد، عصبانی که بشود حتما داد و بیداد هم می کند. به نظر او همه باید جواب بدهند...!
نمی دانم می توانیم روستایی شویم
مثل "شاهمردون"!
پایان
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻طنز اسارت
إسمــال یـا إزمــال !!!
💠 می گفت خدا ما را در جنگ و در اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای غیبی٬ یاری مان کرد. شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و طنز بود : عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال٬ ابراهیم را می گوییم إبرام٬ به فاطمه می گوییم فاطی....هر وقت یک مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید٬ یکی از ما اسرا را - که جزء مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول قربانی می کردند.خیلی راحت. قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به امام زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسی تان هم زیارت عاشورا را ترک نکنید. _ عراقی ها مرا مأمور ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود٬ یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد : نعم سیدی!
💠 عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید اسیر ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید : آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی٬ الاغ میشود إزمال ! ) . دوست ما هم فریاد زد : نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید : أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست٬ خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید : شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم : اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این بعثی چی صدا زد که دویدی ؟ گفت : مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂
💠 همه اسراء خنده شان گرفته بود . آنها که نمی توانستند همه اسراء را باهم بزنند . ماجرا را وقتی برای آن افسر عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید . همین... و به این طریق آن روز جان بچه ها حفط شد و کسی قربانی نشد. خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم.
✍ محمد فریسات
@defae_moghadas
🍂
🔴 آقای فریسات از دوستان ماست که سالها در اسارت دشمن به سر برد و در این راه پای خود را از دست داد و در ردیف جانبازان هم قرار گرفت.
یکی از خاطرات ناب ایشون که نقل قولی از آزاده قهرمان حاج آقا ابوترابی ست، رو تقدیم می کنیم به همه آزادگان عزیزی که نمره قبولی گرفتند و سرافراز به میهن بازگشتند 👇
🍂
🔻سیّد بزرگوارم بخواب،
من اینجا هستم،
✍ محمد فریسات
💠 ما در جنگ هیچوقت تنها نبودیم. بگذارید خاطره ای از مرحوم ابوترابی برایتان تعریف کنم: من بدون واسطه این خاطره را از زبان خود ایشان شنیدم.
ایشان تعریف کردند که شبی از خواب پریدند و شروع کردند به گریه کردن. جوانها اطراف ایشان را گرفتند گفتند آقا اگر شما بی تابی کنید پس ما جوانترها چه کنیم؟ مرحوم ابوترابی با چشمان اشک آلود تعریف کرد که در خواب دیدم کسی بالای آسایشگاه ایستاده و مدام به این طرف و آن طرف می رود. رفتم بیرون صدایش کردم گفتم آقا شما کی هستید؟ خسته نشدید اینقدر اینطرف آنطرف رفتید؟ فرمود من علی بن ابی طالب هستم. سیّد عزیزم شما برو بخواب من اینجا هستم نگهبانی ات را می دهم....
💠 می گویم که در جنگ تنها نبودیم؛ حتی اتفاق افتاده که بارها بچه ها نیمه های شب، گریه کنان از خواب می پریدند و داد می زدند: خانم اینجا بود! خانم (س) اینجا بود! همین الان بالای سر بچه ها بود و ... . به جان همانها قسم که ما تنها نبودیم.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂