eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
@defae_moghadas
💠💠 @hemasehjonob1 شاهمردون 6 من که دیگه داشت گریه ام می گرفت فقط التماسش می کردم: "شاهمردون! جانِ شاهمیرزات، جان مادرت، بگو "ها" برو سوار شو... تو رو خدا بی خیال شو، چه وقت دعوا و سئوال کردنه، اینا همه چی رو خودشون می دونن... می دونن که ظلم کردن به بچه های بی گناه و بی پناه، خدا هم که همه چی رو می بینه، یعنی میگی نمی زنه به کمر ظالما... سال هاست از شاهمردون بی خبرم دلم برای سادگی ها و صداقتش تنگ می شود راستش حتی نمی دانم روستایش کجاست حتما که روستای آرام و زیبایی است! نمی دانم وقتی آزاد شده پسر کوچکش، شناخته او را؟ گله گوسفندش را نگه داشته بودند برایش؟ هنوز خواب های بد می بیند نصفه شب ها؟ باز دلش نگران گوسفندهایش می شود؟ شاهمردون بر خلاف ما که ادعای باسوادی و شهر نشینی داشتیم پر بود از سئوال، و باید جواب سئوال هایش را حتما می گرفت. او چارچوب و پرستیژ و از این چیزها بلد نبود. دنیا برایش صاف و ساده بود. می پرسید صدام دیوانه بود، چرا صلیب کاری نکرد! چرا دنیا ساکت بود، چرا خیلی ها، حتی مسئولین بی تفاوتِ سرنوشتش بوده اند. و او جواب می خواست! شاهمردون هنوز هم لابد خیلی سئوال ها دارد، خیلی حرف ها دارد، عصبانی که بشود حتما داد و بیداد هم می کند. به نظر او همه باید جواب بدهند...! نمی دانم می توانیم روستایی شویم مثل "شاهمردون"! پایان کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻طنز اسارت إسمــال یـا إزمــال !!! 💠 می گفت خدا ما را در جنگ و در اسارت تنها نگذاشت و با امدادهای غیبی٬ یاری مان کرد. شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و طنز بود : عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال٬ ابراهیم را می گوییم إبرام٬ به فاطمه می گوییم فاطی....هر وقت یک مقام یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید٬ یکی از ما اسرا را - که جزء مفقودین بودیم ـ برای آن مقام مسئول قربانی می کردند.خیلی راحت. قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به امام زمان نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسی تان هم زیارت عاشورا را ترک نکنید. _ عراقی ها مرا مأمور ترجمه کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با عصبانیت فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام اسماعیل چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود٬ یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد : نعم سیدی! 💠 عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده بزندش! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید اسیر ایرانی مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید : آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی٬ الاغ میشود إزمال ! ) . دوست ما هم فریاد زد : نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید : أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون عرب بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست٬ خنده ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید : شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم : اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این بعثی چی صدا زد که دویدی ؟ گفت : مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂 💠 همه اسراء خنده شان گرفته بود . آنها که نمی توانستند همه اسراء را باهم بزنند . ماجرا را وقتی برای آن افسر عراقی تعریف کردم او هم کلی خندید . همین... و به این طریق آن روز جان بچه ها حفط شد و کسی قربانی نشد. خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم. ✍ محمد فریسات @defae_moghadas 🍂
غروب جمعه گرفته دلم به یاد شما
🔴 آقای فریسات از دوستان ماست که سالها در اسارت دشمن به سر برد و در این راه پای خود را از دست داد و در ردیف جانبازان هم قرار گرفت. یکی از خاطرات ناب ایشون که نقل قولی از آزاده قهرمان حاج آقا ابوترابی ست، رو تقدیم می کنیم به همه آزادگان عزیزی که نمره قبولی گرفتند و سرافراز به میهن بازگشتند 👇
🍂 🔻سیّد بزرگوارم بخواب، من اینجا هستم، ✍ محمد فریسات 💠 ما در جنگ هیچوقت تنها نبودیم. بگذارید خاطره ای از مرحوم ابوترابی برایتان تعریف کنم: من بدون واسطه این خاطره را از زبان خود ایشان شنیدم. ایشان تعریف کردند که شبی از خواب پریدند و شروع کردند به گریه کردن. جوانها اطراف ایشان را گرفتند گفتند آقا اگر شما بی تابی کنید پس ما جوانترها  چه کنیم؟ مرحوم ابوترابی با چشمان اشک آلود تعریف کرد که در خواب دیدم کسی بالای آسایشگاه ایستاده و مدام به این طرف و آن طرف می رود. رفتم بیرون صدایش کردم گفتم آقا شما کی هستید؟ خسته نشدید اینقدر اینطرف آنطرف رفتید؟ فرمود من علی بن ابی طالب هستم. سیّد عزیزم شما برو بخواب من اینجا هستم نگهبانی ات را می دهم....  💠 می گویم که در جنگ تنها نبودیم؛ حتی اتفاق افتاده که بارها بچه ها نیمه های شب، گریه کنان از خواب می پریدند و داد می زدند: خانم اینجا بود! خانم (س) اینجا بود! همین الان بالای سر بچه ها  بود و ... . به جان همانها قسم که ما تنها نبودیم. کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
⚘ ﷽ ⚘ ♥️ #السلام_عليكِ‌_يافاطمة_الزهراء تا ابد اين نکته را انشاکنيد پاي اين طومار را امضاکنيد هرکجا مانديد درکل امور رو به سوي حضرت زهرا س کنيد صبح شنبه شما بخیر 👋 @defae_moghadas 💞💙💞
🍂 🔻 طنز جبهه 😄 💠 اعزام برای خنده خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»  برادر شریفی که هول کرده بود و باورش شده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!» فاصله ما تا خط حدود 200 متر بود که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»  جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!» کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 💠 💠 💠
@defae_moghadas
🍂 🔻 عملیات خیبر وقتی برنامه عملیات خیبر به ما ابلاغ شد، در پادگان فعلی که به نام شهید غلامی است ولوله ایی بر پا شد و شور و شوقی عجیب به راه افتاد بعد از آماده نمودن نیروها نزدیک شطعلی مستقر شدیم. روز دوم عملیات به اتفاق فرمانده تیپ، شهید بهروز غلامی و فرمانده مخابرات شهید صفر بنا و همچنین مسول تدارکات آقای احمد باعثی و علی محمدیان با یک قایق از شطعلی به سمت خط حرکت کردیم. فکر میکنم حدود سه یا چهار ساعت در راه بودیم. در مسیر بیشترین نگاه و تمرکزم روی شهید غلامی بود. از نگاه و چهره اش یقین داشتم در این عملیات شهید میشود البته قبل از حرکت همین نظر را دوستان نسبت به من داشتند مخصوصا حاج سید حسین ترابی جانباز شیمیایی. مرتبا میگفت خیلی خوشگل شدی😊 نور بالا میزنی 😇 و از این دست حرفها. خودم هم همین احساس را داشتم .اما لیاقتش را نداشتم . نزدیک ظهر به سه کیلومتری خط رسیدیم. در اینجا یک قایق که فقط سکانی داشت و سرنشین نداشت خودش را به ما رساند و از ما میخواست به راهمان ادامه ندهیم. می گفت آبراه عبوری شناسایی شده و شدیداً زیر آتش است. می گفت قطعا مورد اصابت قرا خواهیم گرفت. همه سکوت کردیم. شهید غلامی که روبروی من نشسته بود در کنارم آمد و نشست و با بیسیم با فرمانده خط صحبت کرد و دوباره برگشت سر جای اولش و همانجا نشست. با حالتی خاص گفت 🔻 🗣 من عجله دارم 🏃 باید بروم و دستور حرکت داد.🔻 باران گلوله در مسیر حرکت و اطراف آن میبارید. بلاخره به خط رسیدیم. خط مقدم، یک سیل بند عریض بود که در منطقه الصخره قرار داشت. بلافاصله مشغول به کندن یک سنگر انفرادی شدیم. ادامه دارد 👇 @defae_moghadas 🍂