🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 همه ذوق زده شده بودیم؛ آنها بیشتر با دیدن سفره هفت سین مثل بچه ها به وجد آمده بودند. علی آقا میخکوب سفره شده بود. ایستاده بود و یکی یکی سینهای سفره را می شمرد. با ناراحتی گفتم علی جان، حیف ماهی قرمز
پیدا نکردیم!» علی آقا گونه هایش را تو کشید، لبهایش را جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لبهایش و گفت: «من میشم ماهی سفره هفت سینتان. اتفاقاً از کانال ماهی هم آمدم. ببخشید به جای ماهی قرمز، شدم ماهی دودی."
مردها با همان لباسها نشستند پای سفره هفت سین. گفتیم و خندیدیم. شیرینی و شکلات خوردیم و گلاب به رویشان پاشیدیم. بعد از ظهر به امامزاده سبزه قبا رفتیم. زیارت آراممان کرد و حس و حال خوبی گرفتیم. بعد هم رفتیم شوش، زیارتگاه دانیال نبی و با حس و حال بهتری برگشتیم.
یکشنبه دوم فروردین ماه ۱۳۶۶ به سد دز رفتیم؛ سدی زیبا و شگفت انگیز با طبیعتی بکر و تپه ماهورهایی دیدنی. من یک جفت کفش اسپرت آبی و مشکی پوشیده بودم. با آنها فرز و تند از تپه ها بالا می رفتم. علی آقا کیف میکرد. میگفت: «همیشه دوست داشتم همسرم ورزشکار باشه. از اینکه تنبل نیستی خوشم میاد. همیشه همین طور باش. فروردین تمام شده بود و اردیبهشت ماه با گرما از راه رسیده بود. وقتی صبح میشد انگار خورشید میافتاد روی پشت بامها. خیلی پایین می آمد و بدون خساست هر چه گرما داشت میریخت روی شهر. از در و دیوار آتش و گرما بلند میشد.
از صبح تا شب کولر قارقار میکرد اما زورش به جایی نمی رسید. هوا دم کرده و خفه بود. از توی اتاق پذیرایی جم نمیخوردیم. با اغلب همسایه ها که همشهری خودمان بودند و مثل ما همسرانشان منطقه بودند رفت و آمد داشتیم، اما به محض شروع گرما ارتباطها قطع شد. انگار همه مثل ما زیر کولرها نشسته بودند. تا اینکه همان همسایه ها یکی یکی باروبنه شان را جمع کردند و رفتند. هر روز یک خانواده وسایلش را پشت وانتی میریخت و برای
خداحافظی به در خانه ما می آمد.
چند روزی میشد که حال زینب خوب نبود. گرمازده شده بود و به اسهال و استفراغ افتاده بود. من هم دست کمی از او نداشتم. مزاجم به هم ریخته بود و چیزی جز آب نمی توانستم بخورم. فاطمه شده بود پرستار من و زینب، تا اینکه مردها آمدند. علی آقا تا حال و روز مرا دید و آقا هادی تا جثه لاغر و ضعیف و رنگ و روی پریده زینب را دید هر دو گفتند: "جمع کنیم بریم همدان." مقاومت کردم. نمیخواستم به همدان برگردم. با همسرم آمده بودم تا در دزفول زندگی کنم. به علی آقا گفتم: «اینجا دیگه خونه ماست. کجا بریم؟»
علی آقا گفت: «شما به هوای اینجا عادت نداری، مریض میشی.»
گفتم: «شما هم مریض میشید. شما تو بر و بیابونید، ما زیر کولریم.» علی آقا اصرار به رفتن داشت. گفت: «وجدانم قبول نمیکنه به خاطر ما تو این گرما زجر بکشین. کار و وضعیت ما معلوم نیست. احتمالا، فردا پس فردا میریم جبهه غرب. همدان باشين خيال ما راحت تره.» با غصه گفتم خیال من چی که ناراحته! فکر من نیستی! چه کار کنم. من اومدم اینجا دینم رو ادا کنم. میخوام منم نقشی تو جنگ داشته باشم.» علی آقا لبخندی زد.
تا اینجا هم خوب وظیفهت رو انجام داده ی ما شرمنده ایم، اما ما این طوری خیالمان راحت تره.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 همه حاج قاسماند
🔸 اشعاری بسیار زیبا و شنیدنی با نوای گرم و دلنشین حاج صادق آهنگران
حالا تمام مردم ما حاج قاسم اند
یک یک میان حادثه ها حاج قاسم اند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #حاج_قاسم
#کلیپ #سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۴
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شهید چمران دو سد بر روی رودخانه کرخه کور احداث کرد. سید فالح سید السادات در ادامه گفتگوهای خود می گوید:
..... برای راندن دشمن از کرخه کور، شهید چمران دستور داد در ده کیلومتری شمال رامه، سدی برروی رودخانه کارون کرخه کور احداث شود، ولی بر اثر بلندی زمین محل استقرار دشمن، آب در آنجا کارساز نبود و طرح جدیدی برای ایجاد سد در دو کوهه در نظر گرفته شد. با لودر، بلدوزر و دو کمپرسی خاک جمع آوری میکردند و در رودخانه می ریختند که در همان وقت باران تندی گرفت و امکان رساندن گازوئیل برای لودرها نبود و دکتر چمران باز دنبال من فرستاد و از رامسه یک به عباسیه رفتم. ولی سرگرد رستمی در آنجا نبودند. گفتند: دکتر برای شناسایی محل استقرار نیروهای دشمن با هلیکوپتر رفته بود. نیم ساعت در سنگر نشستم و آن گاه شهید دکتر چمران و شهید سرگرد رستمی آمدند. گفتم: اگر امری باشد در خدمت حاضرم.
عراق با توپخانه عباسیه و مناطق اطراف را می کوبید و آنها از حضور شهید چمران و نیروهایش کاملاً باخبر بودند و فاصله بین ما و آنها بسیار کم بود و نیروهای جنگ های نامنظم طوری استقرار یافته بودند که بدون استفاده از دوربین تحرکات عراقی ها را می دیدند. در هر حال دکتر گفت دنبال شما فرستادم تا جایزه ای را به شما بدهم. گفتم رضایت شما از من بهترین جایزه است و حضورتان در جبهه خود یک نعمت بزرگی است. دشمن از نام شما میلرزد و با تمام سلاحی که آورده است در اضطراب فرو رفته و نیروهایش شبها نمی خوابند. زیرا رزمندگان جنگ های نامنظم در وقت شب به شبیخون رفته و بعثی ها را در ترس نگه میداشتند و با هجومهای موشکی خود، اجازه خوابیدن به سربازان دشمن را نمی دادند. جایزه من یک شیشه چایی بود که آن را نوشیدم و بعد از آن دکتر گفت: گازوئیل تمام شد و کمپرسی ها و لودرها کار نمیکنند و راه بر اثر باران غیر قابل عبور است و از طرفی در کار سد نباید وقفه ای به وجود آید تا هرچه زودتر سد احداث و دشمن مجبور به عقب نشینی گردد و شما هم از زیر باران توپخانه آزاد شوید. گفتم: دوازده هزار لیتر گازوئیل برای موتور آب دارم همه آن ها را در اختیارت می گذارم تا وقتی که جاده خشک شود، شما گازوئیل خواهید داشت. شادمانی و رضایت خاطر در چهره دکتر نمایان شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 اسمش خسروان بود...
راننده ی من در روزهای جنگ 😊
•┈••✾○✾••┈•
بارها بهش گفته بودم ..اگه خبر شهادت یا زخمی شدنت رو بشنوم ؛حسابی برات میخندم 😊
تا اینکه در عملیات کربلای پنج زخمی شد و اتفاقا خودم رفتم بالای سرش...
و به قولم عمل کردم و با خنده احوالش رو پرسیدم ...😊
کارمند شرکت نفت بود....
سابقه اش در جنگ بیشتر از من بود..
البته حضورش فقط در عملیات ها بود...
و با تموم شدن عملیات خسروان هم غیبش میزد..
از هر حربه ای برای گرفتن پایان ماموریت استفاده میکرد...
بعد از عملیات بدر که مانع از رفتن اش شدم از یه حربه عجیب استفاده کرد..که بماند....😉
من هم ناچارا برای حفظ آبرو بهش پایانی دادم..📩
تا اینکه قبل از عملیات والفجر هشت. دوباره برگشت...
آدم عجیبی بود..
به قول امروزی ها اُپِن ...😊
و به قول دیروزی ها کمی دریده ...😊
فرستادمش سنگر بیژن کنگری ...
فردی که نماز شبش نمیگذشت و تمام مستحباتش بجا بود...
هنوز مدتی از همسنگری شون نگذشته بود که
یه شب دیدم بیژن کنگری با داد و فریاد وارد سنگرِ فرماندهی شد و ابراز نارضایتی شدید از معاشرت و همسنگری با خسروان گله ها کرد...!!!😊
کنگری میگفت: قطعا اگر ما در جنگ عدم فتح داریم... یه علتش خسروان است....😠
خلاصه قانع اش کردم که مدارا کند.
طبیعی بود ...
بیژن اهل تهجد بود ..
شبا که برای نماز بیدار میشد..
خسروان داد می زده ..
برادر ما میخواهیم بخوابیم 🤒
اگر ریا کاری نیست برو بیرون نماز بخوان
مثل مولا علی....
اگر نه در سنگر مزاحم خواب ما نشو. ..😴
خلاصه گذشت تا عملیات والفجر هشت شد...
👇👇👇
#طنز_جبهه
🍂
🔻 شب دوم عملیات؛
راننده من در روزهای جنگ
•┈••✾○✾••┈•
ما می بایستی خودمون رو با خودروی جیپ ،به منطقه ای در انتهای اروند رود میرساندیم...
تا شبانه بوسیله هاورکراف ما رو به فاو ،
انتقال دهند..
سر شب راه افتادیم...
از نخلستان های آبادان در دل تاریکی شب و با چراغ های خاموشِ جیپ حرکت کردیم..
توی تاریکی مطلق، بین راه
ماشین خراب شد 😱
همه معادلات ما بهم خورد...
از رفتن و رسیدن به سر قرار ناامید شده بودیم
به یکباره خسروان ادعایی کرد😳
گفت نگران نباشید ...☝️
من الان ماشین رو تعمیر میکنم...😏
ناگفته نماند که اهل امور فنی بود ...
جعبه آچار را برداشت و یه راست رفت زیر ماشین...
کاملا حرفه ای و سریع دیفرانسیل ماشین رو باز کرد و تعمیر و دوباره سرجاش گذاشت...
یه مرتبه گفت:
ماشین تعمیر شد..
حرکت کنیم.😊
ما هم متعجب و متحیر از کاری که کرده بود.😳
راه افتادیم و
به موقع هم تونستیم سر قرار برسیم...
صبح در فاو بودیم ....
و به لطف خسروان 😊 در عملیات هم شرکت کردیم...
نزدیکی های ظهر بود که خسروان و کنگری رو دیدم که گوشه ای ایستاده و طبق معمول مشغول صحبت و بگومگو بودند...
از بیژن اصرار....
از خسروان امتناع.....
وقتی قضیه رو جویا شدم...🤔
بنظرتون چه میگفتند...... !!!؟؟؟
بیژن به خسروان اصرار میکرد که تو رو جون هر کی دوست داری بیا و قبول کن که
همه ی ثواب های نماز شب هایم برای تو....
وثواب تعمیر ماشین..
در دل تاریکی شب..
و جا نماندن ما از عملیات برای من......😶😶
و خسروان زیر بار نمیرفت که نمیرفت 😂
میگفت:
ثواب نماز شب های تو رو چیکارش کنم آخه
یه چیزی بگو که بدرد دنیایم بخوره😂
ببینید من در جنگ با کی ها سر میکردم🤔
▪️فرامرزی
•┈••✾○✾••┈•
#طنز_جبهه
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 با آغاز ماه سپتامبر ۱۹۸۱ نیروهای ایرانی در نقاط متعدد جبهه از جمله تنگه کوجر واقع در هفده کیلومتری شمال مواضع ما متمركز شدند، تا اینکه هجوم گسترده ای به سمت ارتفاع یکهزار و صد و پنجاه آغاز کرده و توانستند بر آن تسلط یابند. علاوه بر این حمله گسترده دیگری در منطقه خفاجیه صورت دادند.
عملیات رزمی ارتفاع یکهزار و صد و پنجاه را با یک دوربین قوی دیدم. برعکس مواضع آرام ما، نبردهای شدیدی در فاصلهٔ هفده کیلومتری جریان داشت و دود ناشی از انفجارها بر روی دامنه کوه ها دیده می شد.
عراق بعد از گذشت هفت روز دست به ضد حمله ای زد و توانست بعد از سه روز تلاش و پرتاب صدها خمپاره و شرکت نیروهای ویژه و یگانهایی از گارد ریاست جمهوری ارتفاع مذکور را باز پس گیرد.
بسیاری از افسران و سربازانی که هنگام حمله کنترل منطقه کوهستانی را به دست گرفتند، تعداد نیروهای ایرانی را بی شمار توصیف می کردند، اما حتی واحدهایی که نزدیک منطقه حمله بودند، این تعداد را تأیید نکردند. به اعتراف بسیاری از نظامیان، تعداد مهاجمان ایرانی از دو گردان تجاوز نمی کرد. آیا این ادعاها تلاشی برای توجیه شکست بود یا اینکه نوعی از امدادهای غیبی به شمار میرفت. به هر حال گزافه گویی در مورد انبوه نفرات ایرانی در حمله، نه فقط در بین نظامیان بلکه حتی در میان مردم عادی نیز بسیار رایج شده بود. منبع این شایعات ضد اطلاعات نظامی عراق بود. چنانچه نیروهای عراقی پیروز می شدند آنها مدعی میشدند که نیروهای ما دشمنان خود را که تعدادشان چند برابر بود شکست داده اند؛ اما چنانچه نیروهای عراقی شکست می خوردند، آنها در توجیه این تلاش میگفتند که کثرت تعداد طرف مقابل بر شجاعت نیروهای ما غالب گردید. من به شخصه شاهد چنین موج انسانی نبودم. امواج انسانی نه فقط پیروزی را عینیت نمی بخشید، بلکه اعزام چنین نیروی عظیمی با عدم طرح ریزی و سازماندهی خوب می توانست برای آنها مرگ آفرین هم باشد و طرف مقابل با توسل به سلاحهای مدرن و آتش کوبنده آنها را تار و مار سازد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂