🔴 البته این پایان ماجرای برادر صرامی نیست و جریانی در حین مجروحیت دارند که بسیار بسیار شنیدنی است.
آنهم در جایی که برای لحظاتی در همین صحنه مجروحیت، روح از بدن ایشان مفارقت می کند و بر اثر تکان های شدید قایق به بدن باز می گردد و نقل مطالبی که در این چند لحظه مشاهده نموده اند را ان شاالله فردا تقدیم حضور خواهیم کرد.
🍂
🔻 بوسه ای برای تاریخ
پاییز سال 60
شهر سوسنگرد
قبل از علمیات آزاد سازی شهر بستان
(طریق القدس)
در این علمیات ابراهیم فرجوانی (نفر اول از راست) به شهادت رسید
تا چند روز از جنازه ایشان خبری نبود
بعد از چندین روز اجساد شهدا را آوردند. شهیدی بی سر در میان آنها بود که مادرش از روی نشانه های بدن و لباس هایش او را شناخت.
او قدی بلند داشت و ورزیده. سمت او آرپی جی زن بود و ظاهراً در نبرد تن به تن در مقابل هجوم تانک ها به شهادت رسیده بود.
روز دفن مادر که خود شیرزنی در پشتیبانی جبهه بود بالا سر جنازه آمد و بعد از زدن بوسه به رگهای بریده، فرزند را دفن نمود و حسرت حتی قطره اشکی را به دل دشمن گذاشت.
@defae_moghadas
🍂
🔴 دوستان عزیز،
جریان کامل این خاکسپاری را از بیان حاج صادق آهنگران که منجر به نوحه بسیار محزون "بیا ای مهربان مادر" گردید، می توانید در کانال شهدای حماسه جنوب 👇 دنبال کنید
http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 5⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
در میزنم و ننه مثل همیشه در را باز می کند. بغلم میکند و می گوید:
- رسميه هم اینجاست، بیا تو.
تا این را گفت هدیه ای که برای رسمیه گرفته بودم را آماده و پشتم قایم میکنم. داخل اتاق می شوم و بعد از سلام و علیک نگاه میکنم به رسميه،
- یه هدیه ای برات خریدم.
همه شگفت زده شده اند. اهل این کارها نبودم. ننه و خواهرهایم کنجکاو شده اند ببینند چیست؟ عادله می گوید:
- ساعته؟ مینو میگوید:
- گردن بند؟ ننه هم می گوید:
- شوخی میکنه اصلا على اهل این چیزا نیست.
جلو می روم و کادو را دست رسمیه میدهم. سرش پایین است و به آن خیره شده.
ننه می گوید:
- این برای چیه؟ اصلا لازم نیست، باهاش راحت نیست. این چیه؟ برای چی گرفتی علی؟
پوشیه روی دست های رسمیه مانده است و خودش حرفی نمی زند. نگاهش میکنم و میپرسم:
- خوبه، چطوره؟
- باشه اگه تو دوست داری من پوشیه میزنم.
- دیدی ننه؟ خودشم راضيه.
*.*.*
دارم کم کم پدر میشوم. به قمر گفتم از بوشهر بیاید پیش رسميه تا خیالم راحت باشد.
خبرهای تازه ای از بعضى تحركات عراق در جزیره به ما رسیده است. سریع یک نامه می نویسم و سبزعلی را که از نیروهای سیامک است صدا میکنم تا نامه را خیلی فوری به قسمت پدافند در جزیره برساند. او هم نامه را می گیرد و می رود.
خبر می دهند در جزيره چند تا از بچه ها و "احمد فرازمند" شهید شده اند. سر جایم نیم خیز میشوم.
- چه طور؟ خبری نبود که؟ آن هم چند نفر؟ سيد سريع راه بیفت، بریم پد شماردی ۳ مجنون شمالی.
رسیده ایم به پد، دلم دارد آتش می گیرد. خون بچه ها به زمین و در و دیوار سنگر ریخته. بقیهی نیروها محزون و غمزده ایستاده اند و من را نگاه میکنند. چند نفر آن طرف تر بلند بلند گریه می کنند. شهدا تکه تکه شده اند. "سجاد خویشکار"، "فرازمند"، "نيكزاد"، "مستعان" و... شهید شده بودند. نمی دانم باید جواب پدر سجاد را چه بدهم؟ در دلم غوغاست اما باید بر خودم مسلط باشم. همه به من چشم دوخته اند، اگر من هم بی تابی کنم که دیگر توانی برای اینها نمی ماند. یکی از بچه ها که تسلط بیشتری روی خودش دارد را صدا میکنم و می پرسم
- چی شده؟ همینطور آرام آرام اشک می ریزد و میگوید:
- با بچه های تیپ امام حسن جمع شدیم. عکس یادگاری گرفتیم و نماز مغرب و عشاء را خواندیم. قرار شد بعد از آن دعای کمیل برگزار شود. بچه ها حال و هوای معنوی خوبی داشتند که یک دفعه عراق شروع کرد به خمپاره زدن. مداحمان گفت: «خدایا در اینجا دشمن دارد محل دعای کمیل ما را هدف قرار می دهد. شاید یکی از گلوله ها هم بر سر ما فرود بیاید و همه ی ما را شهید کند. خدايا، ما را آماده ی شهادت در راه خودت کن». بچه ها خیلی سوزناک گریه می کردند. دعا که تمام شد متفرق شدند و هر کدام به طرف سنگر خودشان رفتند که یکی از خمپاره ها درست خورد وسط چند تا از بچه ها که داشتند طرف سنگر وسطی می رفتند.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 6⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
هنوز صدای ذکر یا حسین مجروحان می آید. رویم نمی شود که به آقای خویشکار چیزی بگویم، همین یک پسر را داشت. سفارش میکنم که بچه ها به آرامی خبر را بدهند.
چند روز از مراسم گذشته است. می روم تا به خانواده ی سجاد سر بزنم. پدر و مادرش خیلی شکسته شده اند. با آقای خویشکار کلی مینشینیم و گریه می کنیم.
- على جان تو مثل سجاد خودم میمونی. اگه سجادم شهید شده دلم به تو گرمه که هستی.
- سجاد جاش خوبه آقای خویشکار، خیلی فکر و خیال نکن. ما زنده ها باید به فکری برای خودمون بکنیم، هروقت کاری داشتی در خدمتم.
- بزرگواری علی جان، ، فقط به مادر سجاد بیشتر سرکشی کن. خیلی
بهانه میگیره. بهانه میگیره.
- چشم، به روی چشم.
*.*.*
قمر تماس گرفته که خودم را برسانم. رسميه را برده اند بیمارستان. مثل اینکه بچه بالأخره صبرش تمام شده و دارد می آید. خودم را سریع رسانده ام تا حداقل اینجا کنار رسميه باشم. بیرون در، نگران قدم میزنم و مثل همیشه دانه های تسبیح را می چرخانم که قمر با ذوق و شوق جلو می آید،
- على مبارکه داداش. دختره. دستم را می گیرم طرف آسمان،
- الحمدالله. اسمش را می گذارم زینب اگر خدا یک پسر هم به من داد اسمش را می گذارم محمد حسین، چه طوره؟
- آره، خیلی خوبه داداش.
- قمر مراقب مادر و زينبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه چیزها. وقت کمه.
- باشه برو خیالت راحت. من هستم.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂