🍂
🚩پرواز تا ملکوت
در روز دوم عملیات خیبر و در شرق دجله، روبروی جاده بصره - العماره بودیم که با انفجاری، هر کدام از دوستان ما در گوشه ای در خون خود غلطیدند.
بهروز غلامی فرمانده تیپ 15 امام حسن مجتبی علیه السلام و صفر بنا مسوول مخابرات تیپ به شهادت رسیدند و ترکشی هم نصیب پای راست بنده و ترکشی دیگر به پای چپم اصابت کرد. تمامی بدنم بطور کامل خشک گردیده و جمع شد و به حالت مچاله گوشه ای افتادم.
دیگر چیزی نفهمیدم و متوجه شدم دارم به سمت بالا میروم. احساس می کردم شهید شده ام و روحم در حال بالا رفتن است. همانطور که بالا میرفتم از همان بالا منطقه عملیاتی و دوستانم را میدیدم که دارند کمک می کنند تا ما را سر و سامان دهند.
در همین حال بخش هایی از دوران عمرم بصورت یک فیلم و به سرعت از جلو دیدگانم عبور کرد. پس از آن وارد فضایی بیکران شدم و ناگهان خود را در یک کریدور عظیم و نورانی که با رنگ سبز ملیح احاطه شده بود یافتم و از آن عبور کردم. در دو طرف این کریدور دوستان شهیدم و سایر چهره هایی که بعضاً نمی شناختم را دیدم که شادمان و خندان ایستاده بودند و نظاره گر؛
دیگر یقین پیدا کردم که من هم جزو اینان هستم و خوشحال و مسرور بودم که ناگهان خود را در انتهای این کریدور یافتم و مجددا همان فضای آسمان لایتناهی در پیش رویم ظاهر شد و از کریدور به پایین پرتاب شدم و با زمین برخورد کردم. همه این اتفاقات فقط در عرض چند لحظه رخ داده بود و مرا وارد محیطی لایتناهی کرده بود.
با برگشتنم، حس می کردم بدنم از حالت مچالگی خارج و متوجه وضعیت اطراف و تلاش دوستان برای کمک رسانی شدم. آرام آرام درد را هم احساس کردم و باز کاملاً زمینی شدم.
دوستان ما را در همان قایقی که آمده بودیم گذاشتند و به بیمارستان صحرایی در پشت جبهه بردند و شب هنگام به بیمارستان امام خمینی اهواز منتقل و فردای آن روز به بیمارستان امام خمینی تهران انتقال دادند.
سالیان سال است که حسرت و غصه این بازگشت از آسمان را میخورم که نشان از عدم لیاقتم در نیل به شهادتم میباشد . خوشا به حال رفیقانمان که موفق به کسب شهادت شدند .
حاج مصطفی صرامی
تیپ امام حسن مجتبی
کانال حماسه جنوب، خاطرات
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 7⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
از بیمارستان بیرون می آیم و سریع میروم ثبت احوال تا کارهای شناسنامه زینب را پیگیری کنم. کارت بسیجی هم که برایش گرفته ام ضمیمه ی شناسنامه اش می کنم. میخواهم دخترم از لحظه ی اول زندگی اش بسیجی باشد. رسميه و زینب را مرخص میکنیم و به خانه می آوریم. به قمر میگویم تا به همه خبر بدهد فردا شب شام بیایند خانه ی ما مهمانی. قمر ذوق زده شده. کم پیش می آید من خانه باشم چه برسد به اینکه بخواهم مهمانی بدهم
- چشم داداش میگم.
برای شام مهمانی أملت درست کرده ام. ولی انگار اندازه دستم نبوده. همه آمده اند و دور تا دور این اتاق نشسته اند تازه فهمیدم خیلی عیالواريم.
- خوب هیچ کس دست نزنه ظرف ها را بدید خودم میکشم. دو تا قاشق توی هر بشقابی می ریزم و پخش میکنم تا زیاد به نظر بیاید و به همه برسد. قمر صدایش در می آید،
- این چیه علی؟ این یه ذره املت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور میدی دیگه؟
- آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همتون میرسه.
خیلی شرمنده شده ام اما کاری نمی شود کرد. همه شروع کرده اند به خوردن و دیگر حرفی نمی زنند. شاید هم نمی خواهند بیشتر از این شرمندگی بکشم.
*.*.*
خبر داده اند یک سری از اسرا قرار است آزاد شوند. اسم جودي هم در بینشان هست. عراق گفته بود اسرای بیمار و کسانی که شرایط خاص دارند را آزاد می کند. وقتی خبر آزادی جودی را شنیدم خیلی خوشحال شدم. حرف گوش کن نبود اما زبل و دوست داشتنی است. تاریخ آمدنش را پرسیدم و آمده ام دم پله های راه آهن اهواز ایستاده ام تا اولین کسی باشم که آمدنش را تبریک می گوید. از دور می بینمش که لنگ لنگان می آید تا من را دید چشمانش برق زدند. خیلی خوشحال شده اصلا باورش نمیشد خودم بیایم استقبالش. همدیگر را در آغوش میگیریم و تا در خانه شان همراهی اش میکنم.
- حالا با تو کار داریم جودی. ولی فعلا برو به خانواده ات برس
- ممنون که اومدی علی، در خدمتم.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 8⃣5⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
تنها شده ام و با خودم فکر میکنم بهتر است یک شب جودی را برای شام دعوت کنم خانه ی خودمان که نمی شد، آمدم و از حاج عباس که جانشین قرارگاه است و در حکم بزرگتر بچه ها خواستم تا مهمانی منزل او باشد.
دور سفره نشسته ایم، به بچه ها می گویم:
- ببخشید که اینجا دعوتتون کردم. من دیگه رفتم قاطی مرغ ها و خونم هم کوچیکه. جودی راستی، وقتی شما اسير شدی ما عملیات را دو ماه عقب انداختیم.
- چرا؟
- چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی دو تا از نیروهای اطلاعاتی رو فرستادم دنبالت تا پیدات کنند، در بیمارستان زبیر تو رو دیده بودند. تحقیق کردند و مطمئن شدند که چیزی نگفته ای.
- یعنی شما دنبال من اومديد؟
- بله اومدیم فکر کردی ما نیروهامونو به همین راحتی ول میکنیم؟!
- نه على، از این بابت که مطمئنم. مادرم که خیلی از شما راضيه و تشكر میکنه. میگه شما تو این مدت دائما بهش سرکشی کردی و کارهاش رو انجام دادی.
سرم را پایین می اندازم، :
- نه بابا کاری نکردیم که، اینا همه وظیفه است.
*.*.*
خدا دعوتمان کرده که به خانه اش برویم. دیدار خودش که تا حالا نصيبمان نشده، زیارت بیتش برایم غنیمت است. نامه داده اند که به همراه چند تن از فرماندهان دیگر قرار است برای حج تمتع امسال اعزام شویم. اما به خاطر درگیری هایی که در مناطق است فقط برای انجام اعمال می رویم.
وقتی به ننه و بقیه خبر دادم خیلی خوشحال شدند. قبل از من کسی مگه نرفته بود و در خانه تازگی داشت. تاريخ حركت مشخص شده است. از بچه های قرارگاه خداحافظی می کنم. از تک تک نیروها حلالیت می طلبم و میگویم که هوای جزیره را داشته باشند. جودی در قرارگاه نیست. با سید می رویم دم خانه شان. مادرش صدایش کرد که کاظم بیا، بچه های سپاه کارت دارند. می آید دم در و مثل همیشه بی مقدمه می پرسد:.
- چی شده؟ خیر باشه.
- خیر که خیره دارم میرم مگه اومدم خداحافظی.
- به سلامتی از کجا میری با چی میری؟
- میرم شوشتر بعد تهران. با هواپیما میریم دیگه.
- صبر کن من هم باهات بیام میخوام برم تهران. کارهای درمانم مونده.
- باشه بیا. از خدا خواسته بودی. زود باش که دیر شده.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
🍂
🔻 سر لشكر علی العويد الگاوی
احمد ایزدی
يكی از اسرای عراقی سر لشكر علی العويد الگاوی بود. زمانی كه ما از او بازجویی مي كرديم خیلی جالب بود. چرا كه وقتی به تاريخچه زندگی او نگاه می كرديم می ديديم زمانی كه او به خدمت سربازی ارتش عراق درآمده است، اصلاً ما بدنيا نيامده بوديم.
حالا حساب كنيد كه دو تا بچه می رفتند و از او بازجوئی می كردند. حالا او را چطور اسير كرده بودند و چه ذلتی كشيده بود بماند...
@defae_moghadas
🍂