🍃
یک عکس یک خاطره👇
راوی : حاج کاظم فرامرزی
از چپ:
ایستاده غلامرضا فکری
نشسته حسن عباسی
ناصر هاشمی
محمد رضا خسروان
کاظم فرامرزی
محمود عربپور
زمان پاییز 1366
مکان مقر بیست و پنج
واقع در بیست و پنج کیلو متر مانده به خرمشهر
فضای صمیمی و با منش اقتصاد مقاومتی 😊
برای اصلاح موی سر اسباب و لوازم
عبارت بود از :
یک نفر با روحیه اعتماد بنفس بالا به گونه که افراد به آرایشگری او ایمان بیاورند. در این عکس روحیه در جناب غلامرضا فکری که معاون مدیر کل آموزش و پرورش شهر بروجرد بود دیده شد 😊
فرد داوطلب بر سر اضطرار و ناچاری در تن دادن به اصلاح موی سر
در اینجا حسن عباسی همان استاد عباسی امروز داوطلب زیر تیغ آرایشگری رفتند.
چهار تا شاهد نه چندان عادل برای ایجاد تردید در تصمیم حسن عباسی و دست و پاچه کردن آرایشگر غلامرضا فکری
البته یک قیچی و شانه هم لازم می بود 😊
@defae_moghadas
🍃
🍂
🔻" مکالمه با رمز "
شهید سعید فرامرزی
بعد از انجام عملیات خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم. آنقدر نزدیک که صدای 🗣 همدیگر را به راحتی می شنیدیم.
دشمن پاتک سختی به ما زده بود و با تمام توان جلو آن ها ایستادگی می کردیم. تنها راه مقابله با آن ها در این شرایط، جنگ نارنجک بود و این روش می توانست مانعی برای نزدیک شدن آنها باشد.
دقایقی بدین منوال گذشت تا اینکه نارنجک ها به اتمام رسید.
سعید، فرمانده ما بود و باید کاری می کرد. همین که متوجه اوضاع مهمات شد شتابزده بی سیم 📞را برداشت و در حالیکه می خواست با رمز صحبت کند تا عراقی ها متوجه نشوند، فریاد زد " خلص نارنجک"، 💣 "خلص نارنجک"، قاه قاه بچه های 😂😂 کنار بی سیم و پشت بی سیم با هم درآمیخته بود. مانده بودیم در برابر دشمن جدی😠 باشیم، یا به پیام رمز سعید بخندیم 😄
و این سوژه ای شده بود برای روزهایی که در اردوگاه بودیم و فارغ از هیاهوی جنگ، تا سربه سر او بگذاریم و بخندیم.
دوستان شهید
گردان کربلا
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
موقعیت كله قندی نسبت به زيارتگاه شلمچه که در سمت راست واقع شده و در عكس مشخص است.
آثار باقیمانده از خاکریزهای نونی شکل در کنار یادمان شلمچه پیداست.
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#اسیر_شماره_339 📕📗📒 خاطرات خواهر آزاده و جانباز30 درصد #خدیجه_میرشکار ناشر: شرکت انتشارات سوره مهر
#موضوع :
خاطرات اسارت #خدیجه_میرشکار از معدود بانوان آزاده کشورمان است ،که در آغاز دفاع مقدس در سوسنگرد به اسارت دشمن درآمد. او در حالی به همراه همسرش #سردار_شهید_حبیب_شریفی که فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان بود به اسارت دشمن در آمدند که تنها چند ماهی از عقدشان میگذشت. به این ترتیب میرشکار در عنفوان جوانی علاوه بر از دست دادن همسرش، به اسارت دشمن نیز درآمد و وارد مرحلهای سخت از زندگیاش شد.
@defae_moghadas
#تورقی_بر_کتاب📚
#ميرشكار در كتاب #اسير_شماره_339 ، صفحه 38 اينچنين مي گويد:
«بعد از بازجويي اوليه مرا در سالن مستطيل شكل بزرگي كه شبيه سردخانه بود حبس كردند دو در آهني در دو سو قرار داشت.
در و ديوار سرد و سيماني سالن همراه با سكوتي كه فضا را گرفته بود ترس عجيبي را در جانم انداخت،
نشستم،
تكيه بر ديوار دادم.
افكار شوم و وحشتناكي در سرم افتاده بود ،
احساس مي كردم هر لحظه يكي از آن درها باز مي شود و چهره نحس و خشن يكي از بازجوها برابرم ظاهر مي گردد.
خستگي و كوفتگي راه و بي خوابي امانم را بريده بود،
اما تا پلك بر هم مي گذاشتم ترس مثل پتكي بر سرم فرود مي آمد،
چشم باز مي كردم و دوباره به در خيره مي ماندم.
به نماز و دعا نشستم اشك مي ريختم و ائمه معصومين را صدا مي زدم،
حالم دگرگون شد و رويايي ديدم..
در سالن باز شد و به من گفتند:
مولا علي(ع) به ديدنت آمده ،
آن بزرگوار نگاهي به من انداخت و رفت.
از خواب پريدم، اطمينان خاطر پيدا كرده بودم،
ديگر آن افكار شوم و عجيب در سرم نبود، ديگر از در و ديوار سالن ترسي نداشتم و بقيه كارها را به خدا واگذار كردم.»
@defae_moghadas
📕📗📒
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
- ماشینت خرابه؟
- آره خرابه.
- این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟
- نه والله، خرابه.
- خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن.
می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند:
- استارت رو نگه دار.
بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام،
- ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم.
- آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه.
در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن،
- آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها.
یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام.
- ننویس.
- چی میشه مگه؟
همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید:
- بخونش.
احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد:
- من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی،
- شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم.
کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود.
- احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂