🍂
🔻" مکالمه با رمز "
شهید سعید فرامرزی
بعد از انجام عملیات خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم. آنقدر نزدیک که صدای 🗣 همدیگر را به راحتی می شنیدیم.
دشمن پاتک سختی به ما زده بود و با تمام توان جلو آن ها ایستادگی می کردیم. تنها راه مقابله با آن ها در این شرایط، جنگ نارنجک بود و این روش می توانست مانعی برای نزدیک شدن آنها باشد.
دقایقی بدین منوال گذشت تا اینکه نارنجک ها به اتمام رسید.
سعید، فرمانده ما بود و باید کاری می کرد. همین که متوجه اوضاع مهمات شد شتابزده بی سیم 📞را برداشت و در حالیکه می خواست با رمز صحبت کند تا عراقی ها متوجه نشوند، فریاد زد " خلص نارنجک"، 💣 "خلص نارنجک"، قاه قاه بچه های 😂😂 کنار بی سیم و پشت بی سیم با هم درآمیخته بود. مانده بودیم در برابر دشمن جدی😠 باشیم، یا به پیام رمز سعید بخندیم 😄
و این سوژه ای شده بود برای روزهایی که در اردوگاه بودیم و فارغ از هیاهوی جنگ، تا سربه سر او بگذاریم و بخندیم.
دوستان شهید
گردان کربلا
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
موقعیت كله قندی نسبت به زيارتگاه شلمچه که در سمت راست واقع شده و در عكس مشخص است.
آثار باقیمانده از خاکریزهای نونی شکل در کنار یادمان شلمچه پیداست.
@defae_moghadas
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
#اسیر_شماره_339 📕📗📒 خاطرات خواهر آزاده و جانباز30 درصد #خدیجه_میرشکار ناشر: شرکت انتشارات سوره مهر
#موضوع :
خاطرات اسارت #خدیجه_میرشکار از معدود بانوان آزاده کشورمان است ،که در آغاز دفاع مقدس در سوسنگرد به اسارت دشمن درآمد. او در حالی به همراه همسرش #سردار_شهید_حبیب_شریفی که فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان بود به اسارت دشمن در آمدند که تنها چند ماهی از عقدشان میگذشت. به این ترتیب میرشکار در عنفوان جوانی علاوه بر از دست دادن همسرش، به اسارت دشمن نیز درآمد و وارد مرحلهای سخت از زندگیاش شد.
@defae_moghadas
#تورقی_بر_کتاب📚
#ميرشكار در كتاب #اسير_شماره_339 ، صفحه 38 اينچنين مي گويد:
«بعد از بازجويي اوليه مرا در سالن مستطيل شكل بزرگي كه شبيه سردخانه بود حبس كردند دو در آهني در دو سو قرار داشت.
در و ديوار سرد و سيماني سالن همراه با سكوتي كه فضا را گرفته بود ترس عجيبي را در جانم انداخت،
نشستم،
تكيه بر ديوار دادم.
افكار شوم و وحشتناكي در سرم افتاده بود ،
احساس مي كردم هر لحظه يكي از آن درها باز مي شود و چهره نحس و خشن يكي از بازجوها برابرم ظاهر مي گردد.
خستگي و كوفتگي راه و بي خوابي امانم را بريده بود،
اما تا پلك بر هم مي گذاشتم ترس مثل پتكي بر سرم فرود مي آمد،
چشم باز مي كردم و دوباره به در خيره مي ماندم.
به نماز و دعا نشستم اشك مي ريختم و ائمه معصومين را صدا مي زدم،
حالم دگرگون شد و رويايي ديدم..
در سالن باز شد و به من گفتند:
مولا علي(ع) به ديدنت آمده ،
آن بزرگوار نگاهي به من انداخت و رفت.
از خواب پريدم، اطمينان خاطر پيدا كرده بودم،
ديگر آن افكار شوم و عجيب در سرم نبود، ديگر از در و ديوار سالن ترسي نداشتم و بقيه كارها را به خدا واگذار كردم.»
@defae_moghadas
📕📗📒
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 0⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
- ماشینت خرابه؟
- آره خرابه.
- این خرابه یا ما خرابیم؟ تکلیفم رو روشن کن، از جده تا اینجا دنبال مایی، به اینجا که رسیدی ماشینت خراب شده؟
- نه والله، خرابه.
- خب من برات درستش میکنم، میری؟ برو استارت بزن.
می رود که استارت بزند خودش خاموش می کند. احمد عصبانی شده و دارد داد میزند:
- استارت رو نگه دار.
بالأخره ماشین را راه انداخت و آن مرد رفت. من هم از خنده ریسه رفته ام،
- ایول از کی تا حالا ماشین تعمیر میکردی؟ این شجاعتت رو حتما گزارش میدم.
- آره حتما گزارش کن. این تازه یکی از هنرامه.
در هتل زنگ میزنم به آقا محسن، تا میگوید بله. شروع میکنم به شوخی کردن،
- آقا محسن، آقا محسن کجایی که اینجا هم دست از سرمان بر نمی دارند. آنجا با شهری هاتون درگیریم اینجا با اینها.
یک قسمت از اعمال را انجام داده ایم و داریم از حرم بر میگردیم. یک ماشین عراقی خیلی اتفاقی جلوی من و احمد سبز شده. احمد می خواهد یک جوری حرصش را خالی کند. می نشیند و روی ماشین می نویسد الموتی صدام.
- ننویس.
- چی میشه مگه؟
همین طور دارم با احمد سر و کله میزنم که می بینم یک عراقی آمده روی سرش ایستاده. دست هایش هم گذاشته سر کمرش و دارد با غیظ به او نگاه میکند. احمد که سایه ی پشت سرش را دید سرش را بلند کرد ببیند چه خبر است، مرد هیکل دار عراقی با عصبانیت و فریاد می گوید:
- بخونش.
احمد هم که نمی خواهد کم بیاورد، جواب می دهد:
- من نوشتم که تو بخونی. دیدم هوا پس است و شرایط دارد بد می شود رو میکنم به مرد عراقی،
- شما مسلمان هستید آمديد مکه. ما هم مسلمان هستیم درست نیست با هم دعوا کنیم.
کلی برایش صحبت می کنم تا از خر شیطان پایین بیاید و برود.
- احمد دیگه از این کارها نكن. الآن من بودم نجاتت دادم. بعدأ معلوم نیست کسی باشه نجاتت بده ها.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
70.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک سلام صمیمی
يك دنيا ارادت
يك جام شفق
تقـدیم
به دوستانی
که بهانه مهـر
و سرآمد ِعشقنـد
وجـودتـان سبـز و سلامت
روزتون پراز خیر و برکت
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅 دیگ تدارکات
در ایامی که در چزابه بودیم، معمولا حواسمان به دو جانور بود. یکی گرازهای وحشی🐗 منطقه که همیشه در جاهای مرطوب و کثیف سکونت داشتن و دیگری هم مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند.
حمید هم که سنگرش🎪 در کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. ..
توصیه ما به ایشان تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن جانوران مختلف. ولی این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود.
یک روز بعد از ناهار که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورشت قیمه 🍞در آن مانده بود در جلو راهرو ورودی سنگر گذاشته شد تا مصرف شود.
حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کارها بود که با حمله یک فروند گراز 🐗زبان نفهم مواجه شد و بی گدار به دنبال ایشان افتاد. آقا حمید که بشدت هول شده بود به درون سنگر فرار کرد🚶 و ناخواسته با سر به درون دیگ غذای خود افتاد و اسباب سربسر گذاشتن ما را تا آخر ماموریت فراهم کرد. خدایبش با این کارهاش نفهمیدیم کی این ماموریت تمام شد.😂
از سلسله خاطرات من و حمید 😂
@defae_moghadas
🍂