🍂
جمعهها را باید قاب گرفت!
درست مثل همان #عکس های #قدیمی و خاک گرفته ی روی دیوار.
انگار جمعه ها ماندگار ترین روزهای آفرینش اند...
جمعه ها باید کسی را داشته باشی که تو را در #آغوش بکشد! جمعه ها را باید #عاشقانه گذراند؛ تا غروبش دلگیرت نکند.
باید دست در دست های گرم تو گذاشت و #جاده ها را یکی یکی فتح کرد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
یادش بخیر
فیصل خزایی، مسئول تبلیغات گردان!!
یک تبلیغات 🚩 بود و سی چهل جعبه مهمات که پر از کتاب📚 بود.
اونم در فصلی که هی باید جابجا می شدیم.
هن و هن 😰 کتاب ها رو بار کمپرسی🚚 می کردیم و پایین می اوردیم.
هنوز جاگیر نشده بودیم که باز روز از نو، روزی از نو 😩
فقط مشکل جبهه ما در طول خدمت همین یک قلم بود که با فرار از تبلیغات حل شد.
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 5⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
برادر رحیم که آمده وضع منطقه را ببیند از دور برایم دست تکان می دهد و صدایم میکند
- گرای قرارگاهت را عراقی ها دارند حاج علی. شناسایی کرده اند. قرارگاه را پشت توپخانه ببر.
سکوت میکنم. حرفی ندارم که بزنم اما می دانم که این کار را نمی کنم. تا دم ماشین آقا رحیم را همراهی میکنم، دوباره ایستاده ام و خیره شده ام به این جزیره که بیشتر از هفت سال است به سختی هایش خو گرفته ام و نه جزیی از زندگی، که همه ی زندگی ام شده است. انگار حسین و زینب را با روزها و شب های جزیره بزرگ کرده ام. با خودم فکر می کنم این جزیره
مردان بزرگی را از ما گرفته است. نیها و ماهی ها و تهل و سرما و گرما و هزاران چیز دیگرش با خنده ها و گریه های بچه های نصرت خو گرفته اند حتى آسمان این مرداب که گاهی بوی نمش بیچاره ات می کند، به خیالم پر ستاره ترین آسمان دنیاست. خدا هم اینجا خیلی نزدیک و دست یافتنی است حالا صدام آمده و میخواهد تمام لحظه های خوبمان را بگیرد. اما ما نمیگذاریم، نباید بگذاریم
- علی هاشمی چه کار میکنی، میری عقب؟ : سید است. حرفهای من با آقا رحیم را شنیده، نگاهش میکنم و خیلی محکم میگویم نه.
- شما به نظر فرمانده ات توجه نمیکنی؟
- سيد سوار ماشين شو بریم جلو. میرسیم وسط جزيره
- ببین سید قرارگاه من باید همین جا باشه وسط خود جزبره، من وجدانم
قبول نمیکنه بچه های مردم جلو باشند، من برم بفكر قرارگاه خودم باشم، من کنار همین ها باشم تا روحیه بگیرند فهمیدی؟! فاو داره از دستمون میره. عراقی ها دوباره اومدند تو شلمچه که برای وجب به وجيش شهيد دادیم. نباید بگذاریم جزيره بره. برو بچه ها رو جمع کن میخوام براشون صحبت کنم.
همه نیروهای قرارگاه نصرت جمع شده اند. نزدیک هفت سال است که در خوشی و ناخوشی با هم بوده ایم، بعضی روزها و شبها آرام گذشت و
بعضی وقتها امانمان را می برید، تعدادی از بچه ها شهید شده اند و بعضی اسير، خیلی عجیب است، از روزی که خبر شهادت حمید را دادند. کمرم خم شد و خنده بر لبم نیامد. اما امروز احساس خوبی دارم.
- خوب بچه ها، ان شاء الله تا ده بیست روز دیگر همه راحت میشیم. همه رو بر میدارم میبرم مشهد یک ماه اونجا استراحت میکنیم و خستگی از تنمون در میاد. هر کس دارد یک چیزی می گوید، ولی صدای انشاء الله بچه ها از همه بلندتر است، رو به قنبری که از نیروهای عملیات قرارگاه است، میکنم و میگویم:
- راستی سردار، چند شب پیش خوابت رو دیدم.
- خیر باشه - خیر باشه.
- خیره. من و تو داشتیم از یک جای حرم مانندی بالا میرفتیم. من جلو
می رفتم و دست تو رو هم گرفته بودم. بالای حرم هم أمام ایستاده بود. همین طور که داشتیم به سختی بالا میرفتیم به نزدیکی های قله که رسیدیم یک دفعه دستت ول شد و افتادی پایین. تو رفتی پایین و من رفتم بالا.
- بی معرفت. ولمون کردی و رفتی پیش امام دیگه.
- بابا جان اولا که خوابه بعد هم من دستت رو ول نکردم خودش ول
شد. حالا غصه نخور شاید اون پایین بهتر باشه، چه میدونی؟
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂
. 🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔰 مثنوی فوق العاده
⏪ سربداران دوران
السلام ای سربدران السلام
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
تقدیم به شما
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 6⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایانی
این فصل را با من بخوان
این عاشقانه ست
این فصل را با من بخوان
باقی فسانه ست
هر کسی دارد حرفی میزند که غذا را می آورند. قورمه سبزی. اما دوباره دلم گرفته. این روزها فاصله ی شادی و دلتنگیام از چند دقیقه هم کوتاه تر است. شاید روحم بلاتکلیف انتخاب شده. گرسنه نیستم. یک کلوچه برمیدارم و میزنم توی قورمه سبزی و شروع میکنم به خوردن که سید صباح می آید و اجازه می گیرد که برود اهواز
هر روز خبرهای بدی می رسد. فاو و شلمچه از دستمان رفت. همه می گویند قصد بعدی صدام پس گرفتن جزایر است، من هم جواب دادم من
جزیره را نمی دهم اگر جزيره برود من هم می روم پس اصلا فکر از دست دادن جزیره را نکنید،
باید بروم تا به ننه و بقیه سر بزنم. به خانه رسیده ام که میبینم همه جمع شده اند، این روزها خواهرهایم که می فهمند دارم می آیم، خودشان همدیگر را خبر می کنند تا دور هم جمع شویم و همه یکجا من را ببینند. زینب دارد کم کم بزرگ می شود. به رسميه میگویم فکر یک روسری برایش باشد. سر سفره دائم می آید و روی کول من سوار می شود. بشقاب غذایش را گذاشته روی سرم و با هر قاشقی که می گذارد توی دهنش، تمام دانه های برنج را میریزد روی سر و كله من. کلی هم خوشحالی میکند که با بابایش رفیق شده، اما از نگاه قمر معلوم است که عصبانی است و هر لحظه ممکن است سر زینب داد بکشد، نگاهش میکنم و میگویم:
- زینب آزاده هر کاری میخواد بکنه
- نمیشه که. زينب بیا پایین از روی کول بابات، خسته است همین طور به قمر زل زده ام.
- چی شده حاجی؟ چرا این طوری نگاه میکنی؟
با قمر يكسال فرقمان است. کلی از بچگی هایمان با هم خاطره داریم. پشت این داد و بیدادهایش، یک قلب مهربان دارد، خیالم راحت است برای بچه هایم بزرگی می کند.
- حاج علی چرا این طوری نگاه میکنی؟
- هیچی. فردا شام میام خونتون
- قدمت سر چشم منتظرم حاجی
به قمر قول داده بودم و مطمئنم خیلی تدارک دیده اما یک جلسه در جزیره پیش آمده. عبدالفتاح را می فرستم تا به قمر بگوید که امشب نمی توانم بروم، منتظر نباشد.
سه روز است که در جزیره درگیرم. شرایط بدی است، از قرارگاه با یکی از نیروها که جلو مستقر است تماس میگیرم و می پرسم:
- چه خبر؟ اینجا را میکوبند، آنجا چه خبر؟
- اینجا خبری نیست. ما چیزی نمی بینیم.
- حواستان باشد.
موشک باران کمی آرامتر شده. سه روز است که قمر منتظر است تا شام میهمانش باشم. اولین بار است که بدقولی کرده ام. احساس میکنم شاید دیگر فرصتی پیش نیاید.
همراه باشید
با کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🍂