🍂
😇✨یادش بخیر
✨ وقتی تمام نیرو ها را بعد 45 روز به مرخصی یک هفته ای می فرستادند ..
خداییش چه لذتی داشت !😘
✨همه بچه ها روحیه می گرفتند !
بعد بی صبرانه منتظر آمدن اتوبوسها می شدیم ..✨
✨شور و نشاط بچهها در این ساعات دیدنی بود 🤗😘✨
خصوصاً وقتی می دیدیم جلوتر از اتوبوسها یه تویوتا حرکت می کنه که پشت فرمانش شهید دستنشان
مسئول تدارکات🍋🍬🌭🍎🍏🍞🌯 نشسته .. ✨
✨ با خوشحالی برای ما دست تکان می داد.
و صدای صلوات💠 بچه ها ی گروهانها به هوا می رفت ✨
✨یادش بخیر !✨
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
🔅سجده مستحب
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.🤔
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو 📻هدیه کردند
کانال حماسه جنوب
🍂@defae_moghadas
🔴 سلام، صبح دوستان بخیر
مطلب زیر مروریست از زبان سردار گرجی از جریان جزیره مجنون و شهادت سردار آزاده هور، حاج علی هاشمی که تا آخرین لحظات در کنار ایشان حضور داشتند و در کتاب "زندان الرشید" روایت شده است. این مطلب در تکمیل خاطرات "گمشده هور" تقدیم می شود.
👇👇👇
🍂
🔻 گمشده هور
برداشتی از کتاب زندان الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
▪️▫️ صدای حاج عباس هواشمی بلند شد و گفت حاج علی خوب گوش کن من دارم سه هلی کوپتر می بینم که به سمت قرارگاه می آیند.
هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد.
حالت تهوع داشتم. چفیه را خیس کردم و روی صورتم گذاشتیم.
علی دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود و در سنگر قدم می زد. بعد پیراهنش را توی شلوار کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت گرجی بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.
حوالی ظهر بود. وضو داشتیم. به امامت علی نماز ظهر و عصر رو خوندیم. صدای زنگ تلفن درآمد. صدای غلامپور را شنیدم که با عصبانیت می گفت گرجی مگر تو آدم نیستی؟ حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟
ادامه تا لحظاتی دیگر 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
▪️▫️ بچه ها می گفتند برادر گرجی ما با دستور حاج علی عقب می رویم. ولی جان تو و جان حاج علی! خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم. وقتی رفتند فضای قرارگاه خلوت شد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. آرام و مطمئن بود.
حاج علی پرسید، در قرارگاه چند ماشین داریم؟
گفتم دو ماشین که یکی آمبولانس است.
گفت خوب است. در حین حرف زدن صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. صدای عصبانی غلامپور بود که می گفت شما هنوز آنجا هستید؟ بابا چرا حرف گوش نمی کنید؟ شما باید شرعا برگردید.
گفتم بله حاجی داریم آماده می شویم.
ادامه تا لحظاتی دیگر 👇
@defae_moghadas
🍂