🍂
▪️▫️ بچه ها می گفتند برادر گرجی ما با دستور حاج علی عقب می رویم. ولی جان تو و جان حاج علی! خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم. وقتی رفتند فضای قرارگاه خلوت شد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. آرام و مطمئن بود.
حاج علی پرسید، در قرارگاه چند ماشین داریم؟
گفتم دو ماشین که یکی آمبولانس است.
گفت خوب است. در حین حرف زدن صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. صدای عصبانی غلامپور بود که می گفت شما هنوز آنجا هستید؟ بابا چرا حرف گوش نمی کنید؟ شما باید شرعا برگردید.
گفتم بله حاجی داریم آماده می شویم.
ادامه تا لحظاتی دیگر 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂
▪️▫️ لامذهب ها بس کنید بیاید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.
از قرارگاه بیرون رفتیم. ناگهان صدای غرش هلی کوپتر را شنیدم. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. علی صدا زد همه به طرف ماشین ها. به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری ما هلی کوپترهای عراقی به زمین نشستند و سه موشک به طرف ما شلیک کردند. راه بسته شده بود. علی فریاد زد بروید میان نیزارها. من با وزن زیاد نمی تونستم مثل علی سریع بدوم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم.
یکی از هلی کوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد.با انفجار موشک من و علی، هر یک به سمتی پرتاب شدیم. به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم. خبری از علی نبود. شروع کردم به فریاد، ولی دریغ از شنیدن صدای علی!!!!
آنقدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درآمد.
برای آرامش خودم گفتم "حاج علی! هر جا هستی به خدا می سپارمت"....
پایان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یادش بخیر
یادش بخیر آن شبی که از دست پشه های ریز 🐝و درشت 🌚 با یکی از بچه ها
رفته بودیم توی یه پشه🐝بند.
توی خواب 💤 دست
✋یکی مون خورده بود به ديگری.
هر دو خیال کردیم یه موش🐀 اومده زیر پشه بند. چند دقیقه ای
تو سر و 🙃کول هم می زدیم تا فهمیدیم
نه چیزی نیست
ولی دیگه خواب از 😎🤗سرمون پریده بود 😂
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻طنز جبهه
کمبود گیلاس
🍒 تدارکات در دفاع مقدس برای خودش دنیایی داشت و تهیه و توزیع مواد غذایی که بخش زیادی از آن توسط کمک های مردمی به جبهه ها ارسال می شد از جمله وظایف سخت و حساس برادران تدارکات در دفاع مقدس بود .
از برخی برادران رزمنده هم نمی شود گذشت، همان هایی که از جمله شلوغ های جبهه بودند و در فرصت های مناسب به انبارهای تدارکات پاتک زده و اقلام منحصر به فردی را شبانه و یا در اوقاتی که مسئولان تدارکات غفلت می کردند در جاهای مختلف مصرف می کردند.
👇👇
🍂
🍒 برخی از این خاطرات حتی تا پایان ماموریت ها و برخی دیگر تا پایان دفاع مقدس به صورت رمز و راز باقی ماند و عاملان آنها به هنگام اعزام به خط مقدم جبهه به صورت سربسته از مسئول تدارکات حلالیت 🙏🏻 می طلبیدند که وجود چنین برادرانی در یگان های عملیاتی خنده و شوق 😃را بر لبان رزمندگان در لحظات سخت و حساس دفاع مقدس جاری می ساخت.
🍒 کمپوت ها طرفداران بسیاری داشت و به هنگام ظهر در گرمای طاقت فرسای جبهه که عرق از سر و روی رزمندگان جاری بود این نوشیدنی خنک و به قول بچه ها تگری می توانست اندکی عطش را کاهش دهد. کمپوت ها در این بین جایگاه ویژه ای داشتند و خصوصا کمپوت گیلاس 🍒 به دلیل بالا بودن درخواست همیشه با کمبود مواجه می شد و هنگام توزیع، به نفرات آخر تنها کمپوت سیب، زردآلو و یا گلابی می رسید😔.
👇👇
🍂
🍒 در چنین مواقع، مبادلاتی شکل می گرفت و تعویض کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت سیب یا گلابی، بالا می گرفت و بازار بورسی تشکیل می شد، دیدنی. 😂
گاهی نیروهای یک دسته یا یک گروهان، کمپوت های سیب و گلابی خود را روی هم می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گیلاس از همرزمان دیگر معاوضه می کردند و کمپوت های گیلاس را در ظرف های کوچکتر تقسیم کرده و بین هم توزیع می کردند.
👇👇