🍂
🔻 يادش بخیر
روزهای دفاع مقدس
هشتم آذر ماه 1360 بود که وارد عملیات طریق القدس، آزادسازی بستان و
خط دهلاویه شدیم.
در این عملیات موتور سیکلت آمبولانسی🏍 به من رسیده بود و باید به هر طریق کمک می کردم.
نم نم باران زمین را لغزنده و کار ما را سخت کرده بود
در نزدیکی کانال اصلی خاکریز اول، سنگر بهداری قرار داشت.
به همراه یکی از دوستان که او هم موتور سیکلت آمبولانسی داشت، مجروحی 🤕را سوار کرده و روی برانکارد محکم بستیم.
موتور را کناری گذاشتیم تا مجروح دیگری را هم بیاوريم و به هوای هم مجروحین را تا بهداری دهلاویه ببریم.
در این بین خمپاره 🚀60 عراقی دقیقاً بین من و دوستم افتاد و هر دو ما به شدت مجروح شدیم و مجروح مان هم مجروح تر شد. همه ما را به عقب بردند و...
این اولین مجروحیتم در جنگ بود که تا پایان آن چهار مرتبه دیگر هم توفیق جانبازی پیدا کردم و در سه بار آن، دقیقاً حضرت عزرائیل را از نزدیک ملاقات کردم.
پس از سالها که به ثانیه های سخت آن روزگار فکر می کنم، جز حس افتخار😎، حس دیگری ندارم.
کسایی زاده
گردان کربلا
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔴 بخش نخست خاطرات برادر آزاده آقای داریوش یحیی با نام "یحیای آزاده" در حال آماده سازی و بازنویسی هستند تا در اسرع وقت تقدیم حضور همراهان کانال شوند.
مزید اطلاع، این آزاده عزیز کماکان در حال ارسال خاطرات خود هستند و تقریباً هر شب بخشی را در اختیار ما قرار می دهند. 👇
🍂
🔻 " ترکش منتظر "
در منطقه طلاییه مستقر بودیم . خورشید طلایی🌞 داشت خودش را پشت کوهها پنهان می کرد . دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود .
تعدادی از آنها در عملیات به شهادت رسیده بودند و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری 🤕
از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد جوادالائمه.
دستم🙏🙌 را به طرف آسمان گرفتم و با دلی شکسته گفتم :
"خدای بزرگ !
از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است " 😭
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که ترکشی سرگردان درست به مچ دستم اصابت کرد و برای مدتی مرا کنار بچه های زخمی🤒💔 جنگ قرار داد.😅
راوی : احمد ترکی
رزمنده گردان کربلا
حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂
💕🍃
نازد به خودش خدا ڪه حـیدر دارد
دریاے فضائلی مـطهر دارد
همتاے💕علـے💕نخواهد آمد والله
صد بار اگر ڪــعبه ترڪ بردارد
#عید_غدیر_مبارڪ_باد🎉
سلام صبح بخیر 🌹🌹🌹👋
🍂
🔻 طنز جبهه
🍂 نور بالا می زنی
با هم اين حرف ها را نداشتيم. گفتم: «اين روزها حسابی نوربالا می زنی حواست هست؟ بيشتر مواظب خودت باش پسر»
گفت: «چیزی نيست، فكر می كنم كمی ترسيده ام. رنگم پريده. به خودت نگاه كردی؟
ما رو چه به اين حرف ها، ما بادمجان بميم، آفت مافت نداريم.»
گفتم: «شما كه اينو بگی تكليف ما معلومه. یعنی نور ما فكر می كنم در واقع مال آتيش جهنم باشه كه زبونه می كشه اين طور نيست؟»
با اينكه تعارف كرده بودم خیلی جدی گفت: «چرا همين طوره!»😅
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂