eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
@defae_moghadas
🍂 🔶 اولین اعزام من 4 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ بعد از تقسیم و تجهیز کردن، ما رو سوار بر کامیون کردن و به طرف روستای گسبه بردن. اونجا ما رو توخونه های روستایی تقسیم کردن و چند روزی اونجا بودیم. ⭕️ روزها اجازه بیرون رفتن رو نداشتیم و خیلی احتیاط می کردیم ولی شب ها اوضاعمون بهتر بود. با این حال به خاطر محرمانه بودن عملیات همدیگه رو با صدای بلند صدا نمی زدیم تا این که به ما اعلام کردن امشب حمله می کنیم. ⭕️ من که بار اولم بود در عملیات شرکت می کردم از طرفی می ترسیدم و از طرفی خوشحال بودم که می تونم در عملیات شرکت کنم و احساس مرد شدن می کردم. ساعتی که به سمت قایق ها حرکت کردیم رو به یاد ندارم. ولی یادم هست سوار قایق ها شدیم و به طرف فاو حرکت کردیم. ⭕️ هوا بارونی شد و تاریک. گه گداری با منورهای دشمن هوا روشن می شد. حدودا ۴۰ تا۵۰ متری خاک عراق بودیم که دستور دادن همه توی آب پیاده بشیم و مابقی راه رو توی آب راه برویم. آب تقریباً تا سینه ام بود. ⭕️ کوله و لوازم امداد رو روی دستم گرفتم تا خیس نشن. از توی نیزار حرکت کردیم تا به خاکریزی رسیدیم. به علت گل بودن، زمین بسیار لیز و لغزنده شده بود و کمتر کسی بود که زمین نخورد و از آن بالا برود. ما حرکت کردیم تا به جاده ای رسیدیم و همونجا مستقرشدیم. هوا خیلی سرد و ما هم کاملاً خیس شده بودیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
🍂 🔶 اولین اعزام من 5 🔶 والفجر 8 🔶 سید مهدی موسوی ⭕️ نیروهای تدارکاتی برای ما اورکت اوردن که متاسفانه آن ها هم خیس بودن. یکی از برادرانی که جفت من بود از سرما داشت بی هوش می شد که ناگهان فکری به سرم زد و شروع کردم به کندن زمین. گودالی کندم و بدن یخ زده اون برادر رو توی گودال گذاشتم. ⭕️ اورکت خیسی که به من داده بودن رو روی ایشون گذاشته و روی اون رو با نی پوشوندم و کله اش رو بالا گرفتم تا بتونه نفس بکشه و خاک ها رو روش ریختم. ⭕️ تقریباً دفنش کرده بودم که یکی از برادرانی که در کنار من بود گفت بنده خدا رو نکشی! یه وقت خفه نشه! گفتم نه نی، گذاشتم و فشاری رو بدنش نیست. بعد از چند دقیقه الحمدلله حالشون خوب شد و شروع کرد به صحبت کردن. دیگه صبح شده بود که خواستیم نماز بخوانیم. ⭕️ فرماندهی دستور داد نباید پوتین خود رو در بیاربد. ما چند روزی پوتین های خود رو از پا در نیورده بودیم و همون طور نماز می خواندیم. ادامه دارد ⏪⏪⏪ @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
🍂 موقع ورزش صبحگاهی ، جلوی همه میدوید و شعار میداد . وقتی میدید اوضاع مناسبه، شعارهاش عوض میشد ؛ باز هم صبح شد باید بدویم ورزش اه اه صبحونه به به حالا فرمانده بود که به سرعت خودش رو می رساند و عباس را فراری میداد 😊 🌺به یاد شهید عباس حاجیان از شهدای مسجد جزایری اهواز و گردان ۳۱۳ اطلاعاتی حضرت قائم عجل الله @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سفر به گذشته ✔️چند سال پیش، از سوی منطقه آزاد اروند، بعنوان مشاور فرهنگی هنری دعوت به همکاری شدم و مدتی به آبادان و خرمشهر تردد داشتم، اولین سفرم تنهایی بود و با ماشینم در خیابان‌های آبادان میچرخیدم و یادم هست یه سر به مدرسه ای که مقرمان بود زدم و بعد یه سر گشتم تا میدانی که منبع آب هنوز هم در آن قرار داشت را پیدا کردم، همان محل شهادت سید وحید طیبی. ✔️یکی از زجر آور ترین 😔سفرهای عمرم بود و بقدری در ماشین گریستم که احساس کردم دارم غش میکنم....... و از سر درد و سوزش چشم مجبور شدم دو تا قرص کدیین بخورم و توان موندن نداشتم تا بالاخره پس از چند سفر، فضا برام عادی تر شد. ✔️از جمله اتفاقاتی که در سفرهای اولم برام افتاد، این بود که در ساختمان اصلی منطقه آزاد اروند که بعدها متوجه شدم همان مقر استقرار گردان جعفرطیار در کربلای چهار بوده، این بود که دو طبقه از ساختمان بازسازی شده بود و مدیریتها و کارمندان در آن مستقر بودند و طبقه سوم، هنوز بصورت سابق و متروکه بود. ✔️من اشتباهی کلید طبقه سوم آسانسور را فشار دادم. ....... در باز شد و من حیرت زده دیدم که گویی سوار ماشین زمان و مانند فیلمها، برگشتم به سال شصت و پنج. انگار برق بهم وصل کرده بودند. حال بسیار عجیبی بود، گویا همهمه بچه ها را می شنیدم که هر عده در اتاقی و در حال گپ و گفت یا دعا خواندن یا شوخی کردن هستند، چهره بشاش و خندان شهید ریسمانباف، جلوی نظرم آمد، یاد آخرین دیدارهایم با پسرخاله شهیدم سید مرتضی شفیعی افتادم که در آخرین روزها، اصلا حال دیگری داشت ...... ✔️قدم میزدم و سیل اشک 😭از چشمانم جاری بود که ناگهان شخصی از عقب پرسید.... آقا آقا اینجا چکار دارید؟ من که تازه بخودم آمده بودم بر گشتم و با عذر خواهی بطرف آسانسور رفتم، آن بنده خدا سریع آمد و کمی شک کرده بود، تا حال من را دید متعجب پرسید چه شده، من هم گفتم که فلانی هستم و اشتباهی یک طبقه بالاتر آمده ام، ولی او دلیل حالم پرسید و من برایش توضیح دادم که اونم منقلب شدم و تا پایین همراهیم کرد. هنوز وقتی یاد آن روز عجیب میفتم منقلب میشوم. سید عباس امامزاده حماسه جنوب @defae_moghadas استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂