🍂
🔶 اولین اعزام من 6
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ یادمه قبل از اینکه به خط ال اعزام بشیم کنار جاده بودیم. دوتا از بچه های تدارکات ( فکرکنم یکی شون عمو ریسمانباف بود) با سرعت زیاد داشت می اومد سمت ما که کنترل موتور از دستش خارج شد و با شدت به زمین خورد و دستش شکست و تا مدتی دستش بگردنش آویزان بود.
⭕️ نزدیک ظهر بود که یک دفعه یه عراقی از داخل نیزار بیرون اومد و یکی از دوستان تا چشمش به عراقیه افتاد او رو بست به گلوله و جلو چشمم سرش شکافت و مغز سرش درسته بیرون افتاد. این حادثه رو وقتی دیدم بسیار تعجب کردم چون بار اولم بود که می دیدم کسی جلوم کشته بشه اون هم به این شکل.
⭕️ فکر می کنم روز سوم بود که ما رو با لندکروز به خط ال بردن. یادمه وقتی داشتیم می رفتیم، به یک منطقه ای رسیدیم که تعداد زیادی جنازه عراقی روی زمین افتاده بود. اصلاً نمی شد بشماری. زیر آتش شدید دشمن به خط رسیدیم و پشت خاکریز مستقر شدیم.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
🍂
آنروز که تمام خود، و داشته هایتان را به پای اسلام و انقلاب گذاشتید،
سهم خود را برداشتید و همان کافی بود تا بهشت پرواز کنید
و اینک تصویر شما پیش روی ماست،
تصویری که سختی راه را می شود از آن فهمید
با یاد شما و امنیت شما
شبمان بخیر
@defae_moghadas
🍂
همه دوست دارند کہ به بهشت بروند
اما کسی دوست ندارد بمیرد !!
بهشت رفتن ...
جرأت مُردن میخواهد !
و #شهـدا چه زیبـا
تفسیر ڪردند جرأت را ...
#روزتون_شهـدایی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطرات بند انگشتی
🍂 درس خمپاره!
کلاس آموزش ادوات داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
🚀 اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر که من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
🚀 سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره 82 را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.
🚀 نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواد آن را درسته قورت بدهی، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمید کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. اول می گوید بمب!💥 بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
🍂
🔶 اولین اعزام من 7
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ شهید محرابی دستور داد تا برا خودمون سنگر حفره روباهی بکنیم. وقتی داشتم سنگر می کندم از اسلحه ام کمی دور شدم و با یک بیل تاشو شروع کردم به کندن سنگر که ناگهان موقع پرت کردن خاک به پشت سرم متوجه شدم که کسی از پشت خاکریز داره منو نگاه می کنه و دوباره قایم می شه.
⭕️ خودم رو به بی خیالی زدم که متوجه نشه اونو دیدم. وقتی مطمئن شدم پشت خاکریز یه عراقیه، بلند شدم و با همون بیلی که در دست داشتم به طرفش حمله ور شدم و با صدای بلند سرش داد زدم. تا حالت منو دید با فریاد "دخیل خمینی"، "دخیل خمینی" از پشت خاکریز در حالی که دست هاش رو پشت سرش گذاشته بود بیرون آمد.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂
🍂
🔶 اولین اعزام من 8
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ من اول خواستم با بیل بزنمش که شهید محرابی صدام زد و گفت سید نزنش. اونو بازرسی بدنی کردم و پیش شهید محرابی بردم و به سنگرم برگشتم. شهید محرابی منو صدا زد و گفت آقا سید بیا ببین این چه می گه، ما عربی بلد نیستیم.
⭕️ رفتم؛ اسیر عراقی هیکل درشتی داشت و با سری کچل و شکمی بزرگ، می گفت "اخذونی طهران". به شهید محرابی گفتم داره می گه منو ببرید تهران.
⭕️ ایشان گفتن ازش بپرس چرا می خواد بره تهران؟ عراقیه گفت :"طهران یطون دجاج" یعنی تهران به اسیرها مرغ میدن😂. بعد از ترجمه کردن کلام عراق، شهید محرابی و چند نفر دیگه که اونجا بودن زدن زیر خنده.
⭕️ تقریباً بعد از ظهر شده بود که دو یا سه تانک عراقی به خاکریز ما حمله ور شدن. یکی از اون ها رو منهدم کردیم و نیروهای عراقی که پشت تانک ها بودن رو به هلاکت رسوندیم. چند تا از عراقی ها با فاصله کمی از من کنار خاکریز افتاده بودن. ما فکر کردیم که مردن ولی هوا که مقداری داشت تاریک می شد بلند شدن و به طرف عراق فرار کردن.
با صدای بلند فریاد زدم، فرار کردن، فرار کردن، که بچه ها اون ها رو بستن به رگبار و تعداد زیادی از اون ها رو به هلاکت رسوندن.
ادامه دارد ⏪⏪
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 اولین اعزام من 9
🔶 والفجر 8
🔶 سید مهدی موسوی
⭕️ شهید میناوی کنار من بود، توی همون چند لحظه که نزدیک هم بودیم طوری شده بود که انگار سال هاست همدیگه رو می شناختیم. رو کرد بمن و گفت بچه ها که خواستن برن عقب من اصرار کردم و موندم و تا آخر ماموریت گردان این جا خواهم موند.
⭕️ داشتیم با هم صحبت می کردیم که حاج اصغر دستور شلیک دادن و شهید میناوی با آرپیجی شروع به زدن تانک های دشمن کرد. هرکدوم رو که می زد با صدای بلند می گفت "زدمش"، "زدمش" و من هم سعی می کردم براش گلوله پیدا کنم. وقتی مشغول اوردن گلوله بودم، آمدم و دیدم ایشون شهید شدن.
⭕️ با چشمانی باز در حالی که داشت به آسمون نگاه می کرد. کنار خاکریز افتاده بود که نگاهی به او کردم و دیدم که چه راحت خوابیده. با دستم چشماش رو بستم و تو دلم ازش خواهش کردم که در آخرت دست ما رو هم بگیره.
ادامه دارد ⏪⏪⏪
@defae_moghadas
استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است
🍂