eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
جانباز شهید سید حمید بن شاهی فرمانده رشید گروهان ایمان در دیدار با آیت الله جزایری امام جمعه محترم اهواز و نماینده ولی فقیه در استان خوزستان - سال 65 @defae_moghads
🍂 🔻 غواص داشتیم خودمونو آماده می کردیم برای عملیات. فرمانده لشگر آمده بود برای بازدید. بچه های غواص،🏊‍♀ داخل آب رودخانه وحشی، در سکوت شب آموزش می دیدند. فصل زمستان ❄️و سرمای سخت آب . ایستاد و از بیرون ساحل رودخانه به بچه ها نگاه می کرد که آرام تمرین می کردند. بیرون ایستاده بود که صدایی شنید. - تق تق....تق تق....تق تق به مسئول بچه‌ها گفت - این صدای چیه؟ 😳 مسئول آموزش مثل کسی که وزنه سربی به دندان هایش آویزان باشد و سخت بتواند حرف بزند گفت: - صدای فک بچه هاست .😔 @defae_moghadas 🍂 نويسنده @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 داوطلب یک روز پیش از آغاز جنگ تحمیلی توسط صدام، از شهرستان رامهرمز به سوی سدّ دِز حرکت کردم و مدارک مورد نیاز را جهت شرکت در آزمون سازمان آب و برق خوزستان به همراه بردم . اوّلین روز جنگ حدود ساعت 30/13 دقیقه ظهر در منزل برادرم مستقر شدم که زمین زیر پایم به شدّت لرزید. خطاب به خانوادهی برادرم فریاد زدم و آنها را به بیرون منزل راهنمایی کردم. مردم بیرون ریخته بودند و وحشتزده از یکدیگر سؤال میکردند که "چه شده؟" همه سعی میکردیم به هم آرامش بدهیم. بعد از ده دقیقه خبر رسید که عراق حمله هوایی کرده و پایگاهِ هوایی دزفول و چند منطقه دیگر را بمباران کرده است. مردم به شدّت ناراحت و نگران شدند. ادامه دارد... حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 همان روز قصد داشتم که از سدّ دِز به سمت رامهرمز حرکت کرده تا خودم را به سپاه پاسداران معرفی کنم. این موضوع را به برادرم گفتم، او گفت:"یه هفته دیگه همينجا بمون، اِنشاءالله تا هفته آینده، جنگ تموم میشه." اصرار من فایده نداشت، مجبور شدم بمانم. شب که برادرم به منزل آمد، دوباره سعی کردم او را راضی کنم. فردای آن روز، با اوّلین اتوبوس به سمت رامهرمز رفتم و خود را به سپاهِ شهر معرفی کردم. فرمانده سپاهِ رامهرمز در آن زمان شهید "پورکیان" و معاون ایشان سردار "سیّدرضا میرزاده" بود. خدمت شهید پورکیان که رسیدم، از او پرسیدم:"چه کاری از دست من بر میاید؟" ایشان گفتند:" 30-40 نفر نیرو آماده کن تا شما رو برا حفظ پایگاه پنجم شکاری امیدیه اعزام کنم." ظرف مدت دو ساعت همه نیروها را از منازل و محلّ کارشان فراخواندم و با چند دستگاه وانت به سمت پایگاه پنجم شکاری رفتیم. ادامه دارد ... @defae_moghadas 🍂
🍂 ⚫️ مدتِ سه ماه از آن پایگاه جدیدالتأسیس حفاظت کردیم. امکانات، بسیار محدود بود و با اسلحه ی ژ-3 در برابر اف-4ها و اف-5ها و سایر جنگنده ها، از آنجا محافظت میکردیم. بعد از پایان مأموریتِ سه ماهه در پایگاه پنجم شکاری و استقرار نیروی هوایی در آنجا، به اتّفاق همان دوستان به جبهه های جنگ اعزام شدیم. راوی : غریب خدایار حماسه جنوب @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🏴روضه شبانه کانال حماسه جنوب سکینه (سلام الله علیها) با آن زبان شیرین شروع به حرف زدن کرد، تا اینکه آقا از اسب آمدند و روی خاک ها نشستند، آغوشش را باز کرد، فرمود بیا عزیزم، مگر نگفتی بیایم پایین تا مرا بغل کنی، مگر نگفتی بیا برای آخرین بار دستامو دور گردنت بیندازم، پس چرا نمی آیی؟ صدا زد، بابا دلم برای بغل کردن تو تنگ شده ولی وقتی می خواستم این کار را بکنم از درون خیمه دیدم دو تا بچه های یتیم مسلم دارند نگاه می کنند، دلم نیامد که دل آنها بسوزد و یاد پدرشان بیفتند … . گذشت تا زمانی که مولا در گودال قتلگاه افتادند، سکینه آرام به طرف عمه آمد، بالای گودال صدا زد، عمه این بدن کیه؟😭😭 زینب (سلام الله علیها)  صدا زد: بدن باباتو نمی شناسی، این بدن بابات حسینه، سکینه (سلام الله علیها) خودش را روی بدن انداخت … . خطابی کرد زینب مادرش را                      ببین دیر آمدی بردند سرش را😭😭 امشبم را سحر نمی آید خواب، در چشمِ تر نمی آید مدحش از من که بر نمی آید چون سکینه دگر نمی آید 🏴🏴
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 اَلسَّلامُ عَلَیک یا اباعبدالله الْحُسَيْنِ(ع)🏴 هر که صبحش با سلامی برحسین آغاز شد🏴 حق بگوید خوش بحالش ، بیمه زهرا شد🏴 روزتون پراز برکت🍃ولحظه هاتون لبریز ازعشق به آقاامام حسین (ع)🏴 🏴 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🍂 🔻 جاده عشق این ابتدای جاده ای است که رو بسوی ملکوت میرود، جاده ای که به صداقت و صفا و عاشقی ختم میشود، این تابلوی ورودی فضایی است که بخشی از روح و جانم را در آن حیران، گم کرده ام، جایی که بهترین دوستانم را در آنجا گم کرده ام. این جاده به زمینی، آسمانی ختم میشود، مکانی که برایم قطعه ای از بهشت گم شده بود، با خیمه هایی که در آن، بهشتیان نشسته بودند، به انتظار پرواز، تا به نوبت، یکی یکی یا دسته جمعی، پر می‌کشیدند و مرا تنهای تنها در این ظلمت زمین وا میگذاشتند، اکنون که سستی به ریشه های زمینی ام نفوذ کرده، بارها و بارها، روحم در این بیابان بدنبال نشانی از یاران سفر کرده، پر کشیده، مینگرم خیره و حیران، بدنبال ناصر سلطانی، دلتنگم برای سید رحیم بنشاهی، خنده های سرخوشانه سید حسن سید طبیب را مبجویم، نجابت چشمان محمد ربانی مرا بیخود میکند، گریه ها و صیحه های نماز شب شیخ محمد علی دغاغله را میشنوم..... آه که چه بگویم .... اینجا ورودی گردان جعفر طیار است، واقع در پشت پادگان کرخه که مقر گردانهای لشکر هفت ولیعصر در زمان جنگ بود ... جایی که نوجوانی و جوانی را سپری کردم. راوی : سید عباس امامزاده حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂