eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان وقتی که آمد، با دیدن قیافه و رفتارم پرسید: «چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» درد دلم را برایش باز کردم و نشستم به صحبت کردن. گفتم: حقیقتا ادامه ی این شرایط برام سخته. الآن که فکرش رو می کنم، می بینم که نمی تونم. من این ظرفیت رو ندارم. نه میتونم این دوری و تنهایی رو تحمل کنم و نه اینکه اگه خدای نکرده برای شما اتفاقی بیفته.. خیلی با او حرف زدم و درد دل کردم و بعد هم گفتم: «فکر می کنم مجبوریم از هم جدا بشیم چون من واقعا نمیتونم!» سید جمشید که در طول صحبت های من سرش پایین بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد، بعد از تمام شدن حرفم کمی ساکت ماند و بعد با آرامش کامل و خیلی منطقی و محترمانه شروع به صحبت کرد. توضیحات زیادی داد... در مورد تقدیر آدمها و اینکه وقتی موعد مرد انسان می رسد ممکن است به اندازه ی یک پلک زدن هم به او مهلت نده و اینکه چه بسا به جبهه نروم و مرگ من زودتر فرا برسد و در مورد امید به زندگی و تکلیف ما در جنگ و این جور مسائل مفصل برایم توضیح داد. حرف های منطقی و در عین حال آرامش بخش او مثل آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد و دیدگاهم را عوض کرد. وقتی خواست برود گفت: «فردا شب میام دنبالت باهم بریم دعای کمیل» من هم از خدا خواسته قبول کردم. آن موقع دعای کمیل در مسجد جامع [دزفول] برگزار می شد. زمزمه ی دعا در آن فضای معنوی و روی آجرفرش های کف مسجد جامع، با ستونها و طاق های قدیمی اش، حس خاصی در آدم ایجاد می کرد. شبهای جمعه علاوه بر صحن و حیاط مسجد، بخشی از خیابان امام هم از جمعیت پر میشد و باید زودتر می رفتیم که جا بگیریم... وقتی رسیدیم، داخل مسجد پر شده بود و مردم در خیابان نشسته بودند. از هم جدا شدیم و من مقداری دورتر از مسجد در جمع خانم ها نشستم و دعا را خواندیم. بعد از دعا مدتی طول کشید تا جمعیت کم کم متفرق شدند و من در خیابان امام، نزدیک چهارراه شریعتی منتظر ماندم. خودم را مشغول خواندن اطلاعیه هایی کردم که به دیوار چسبانده بودند. کم کم آخرین نفرات هم رفتند و هیچ کس در خیابان نمانده بود. ساعت حدود دوازده شب شده بود ولی خبری از سید جمشید نشد. در زمان جنگ، شبها خیلی زود خیابان ها خلوت می شدند و این کمی ترسناک بود. سید جمشید خودش از بنیانگذاران دعای کمیل در دزفول بود، با خودم گفتم شاید مشکلی پیش آمده و داخل مسجد مانده. باترس و احتیاط به طرف مسجد حرکت کردم. کمی که جلوتر رفتم، در تاریکی جلوی مسجد چند پسر جوان را دیدم که داشتند صحبت می کردند و میخندیدند. هم خجالت می کشیدم و هم می ترسیدم که از کنار آنها وارد مسجد شوم. یکی از آنها یک لحظه برگشت و مرا دید. به دوستانش گفت: «این خانم کیه؟ اینجا چیکار داره؟!» یک دفعه صدای سید جمشید از بین آنها بلند شد: «اه... آه... اه... خانمم رو آورده بودم دعا...» بعد همه باهم خندیدند و سید جمشید باعجله به طرفم آمد و از آنها خداحافظی کرد. بهش گفتم: «اون از عسل دادنت سر سفره ی عقد، این هم از دعای کمیل آوردنت... بیا بریم خونه تا ببینیم دسته گل بعدی رو چه می کنی!...» همراه باشید با قسمت بعد👋 @defae_moghadas 🍂
🍂 ما همان مردان ترکش خورده ايم مرگ را خورديم، اما زنده ايم ما زجمع تيغ و آتش زاده ايم ما تقاص عشق راپس داده ايم ما بسيجي با ولايت زنده ايم در رکابش تاابد رزمنده ايم هفته دفاع مقدس گرامی باد @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان به سمت منزل ما حرکت کردیم. در بین راه، اول عذرخواهی کرد و بعد سر صحبت را باز کرد و از هر دری سخنی... همان اوایل راه، مسیرش را عوض کرد. با تعجب پرسیدم: «چرا از این طرف میری؟! از اینجا که مسیرمون خیلی دورتر میشه!" گفت: «عیبی نداره... بهتر! " منزل ما معمولا شلوغ و پررفت و آمد بود، منزل آنها هم همین طور. جای خلوتی نبود که بتوانیم کمی راحت باهم حرف بزنیم. از مسیری که رفتیم بیشتر از یک ساعت در راه بودیم. در خیابانها کسی نبود و ما تنها در کنار هم قدم میزدیم. من هنوز چندان به او عادت نکرده بودم و خجالت می کشیدم. زیر زانوهایم شل شده بود. چند بار از او فاصله گرفتم ولی او دوباره به من نزدیک می شد تا اینکه گفت: «چیه!... چرا هی میری اون طرف؟ بابا! ما دیگه محرم هستیم.» در بین راه يكسره حرف میزد و شوخی می کرد. از علاقه هایش می گفت. از زندگی، ازدواج و همه چیز. می گفت: «درسته که گفته اند ازدواج نصف دينه ولی مثلا اگه من فردا شهید شدم فکر نکنی که ازدواج کرده ام تا دینم کامل باشه. نه! من ازدواج رو واقعا دوست داشتم. دوست دارم که یه نفر در کنارم باشه و من رو به کمال برسونه و از لغزشها دور باشم.» ساعت حدود یک و نیم شب بود که به خانه رسیدیم. همه خوابیده بودند و چراغها خاموش بود. آرام با کلید در را باز کردم و رفتیم داخل. وارد خانه که میشدیم راهرویی بود که به حیاط منتهی میشد و سمت چپ راهرو، آشپز خانه بود. هوا نسبتا خنک بود و خانواده در حیاط خوابیده بودند. ما هم توی راهرو ایستاده بودیم که خداحافظی کنیم. سید جمشید اشاره ای به آشپزخانه ی تاریک کرد و گفت: «این آشپز خانه ی شماست؟ گفتم: «بله» در پناه دیوار آشپزخانه ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: یعنی دست هم نمیخوای بدی؟» دستم را گرفت و با محبت سرم را به سینه اش چسباند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. یک هفته بعد دوباره از جبهه برگشت و برای دومین بار به منزل ما آمد و برای ناهار ماند. بعد از ناهار، گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و من در حالی که همچنان با چادر و روسری بودم، خودم را مشغول کارهای آشپزخانه کرده بودم. مادرم گفت: «چرا نمیری پیش سید؟!» پدرم نگاه تندی به مادر کرد و گفت: «یعنی چه؟ برای چی بره؟!...» مادر جواب داد خب شوهرشه!» و بعد رو کرد به من و گفت: «لااقل برو یه پتو بهش بده.» رفتم داخل اتاق. پتویی به سید جمشید دادم و خودم در گوشه ی دیگر اتاق، پشت میز نشستم و مشغول مطالعه شدم. مدام نگاهم می کرد ولی از خانواده ام خجالت می کشید که بگوید بیا اینجا. بالاخره او خوابید و من هم در طرف دیگر اتاق کمی استراحت کردم. بعداز ظهر مادرم چای دم کرد و به من گفت: «سید رو بیدار کن، چای بخوره." وقتی بیدارش کردم، گفت: «امروز پدرم رو در آوردی! دلم خوشه که اومدم پیش زنم... یعنی چه؟ رفته ای اون طرف اتاق نشسته ای که چی بشه؟!» چایش را که خورد خداحافظی کرد و رفت. بعد ها گفت که: «وقتی به خانه رفتم، خاله ام پرسید خب... خانمت رو دیدی؟ خوب بود؟ من هم گفتم والله من که خانمی ندیدم! هر چه نگاه می کنم به خواهر می بینم با چادر و مقنعه. خاله اش به او گفته بود که اگر میخواهی با او صحبت کنم که چادرش را در بیاورد ولی سید جمشید به او می گوید نه بگذارید راحت باشد... اذیتش نکنید. دوران عقد ما کلا یک ماه بود و در طول این یک ماه، او دو بار به منزل ما آمد و من هم یک بار برای ناهار به منزلشان رفتم و بقیه اش هم جبهه بود. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas 🍂
n75849.mp3
زمان: حجم: 1.87M
🏴🏴 💠 مداحی محرم 🔴 السلام ای تشنه کام کربلا حاج صادق آهنگران _🍃🌹🍃_ مدت: 9:03 حجم: 1:78 مگابایت کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🏴
animation.gif
حجم: 4.19M
‌‌ ‌‌ صـبح سـت دلم هواییِ کرب‌ و بلاست ازجـانـب قلبِ من بر آن خاڪ ســلام السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
❣ هفته دفاع مقدس، یادواره ای از ایثارها، شجاعت ها و مقاومت عاشورایی جوانان و پیران فداکار ایران اسلامی گرامی باد. @defae_moghadas 🍂
🔴 عرض سلام و تسلیت بمناسبت شهادت امام سجاد، زین العابدین علیه السلام و گرامیداشت هفته دفاع مقدس ❣ خاطره دنباله داری که تقدیم شما می شود مربوط است به نوشته های دوست عزیز، جناب پرفسور چلداوی از عزیزان آزاده ای که جریانات زیادی در جنگ هشت ساله دارند و آنها را در کتاب "یازده" به بازار کتاب عرضه کرده اند. گوشه ای از خاطرات روزهای شروع جنگ را که اختصاصا برای کانال حماسه جنوب ارسال نموده اند مرور می کنیم.👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 ❣ 1⃣ ➖➖➖➖➖➖➖➖ برای اولین بار تو عمرم کنکور داده بودم اونم نه برای ورود به دانشگاه بلکه برای ورود به هنرستان صنعتی شرکت نفت اهواز... اونم چه کنکوری، کتبی و شفاهی.... خیلی زحمت و استرس داشت خصوصا کنکور شفاهی...اما بالاخره قبول شده بودم.... حالا میخواستم ببینم این هنرستان شرکت نفت که همه برای ورود به اون سر و دست میشکوندن چجوریه... .. روز اول بازگشائی مدارسه 31شهریور 1359. کتابامو زیر بغل زدم هنوز راه نیفتاده بودم که... صدای غرش هواپیماها ✈️ سکوت شهرمو به هم می ریزه و اندکی بعد صدای چند انفجار مهیب و ستون رو به هوای دود غلیظ، چهره خشن جنگ را بهمون نشون میده... رادیو میگه تا اطلاع ثانوی مدرسه ها تعطیلن. به خودم میگم ای بخشکی شانس، یه بارم که دلم هوای مدرسه کرد تعطیل شد همه چی. اونم تا اطلاع ثانوی.... ... مسجد جواد الائمه 🕌 علیه السلام رو هم با توپ دوربرد می زنن. چند نفر در مسجد شهید میشن.... میگن دشمن رسیده دب حردان یعنی15 کیلومتری اهواز. میخام برم سوسنگرد پدربزرگ و مادربزرگامو از محاصره بیارم بیرون. سه راه خرمشهر جاده رو بستن. میگن عراقیا جاده رو گرفتن، نمیشه رفت.... خدایا چه کنم اون پیرمردا و پیرزنا چه گناهی کردن. .. اصلا چی شد یه دفعه صدام زد به سرش... سر جاده همه منتظرن یکی بیاد خبری از محاصره بیاره.... ادامه دارد احمد چلداوی @defae_moghadas 🍂