🍂
...... در روز پنجم آبان، احساس کردیم پل ایستگاه 7 و 12 در معرض خطر است و دشمن، هر لحظه امکان دارد وارد آبادان شود. ساعت 11 شب بود که برای مرحوم آقای جمی پیام فرستادیم و وضعیت را تشریح کردیم و گفتیم: ضروری است تمام نیروهایمان را به ایستگاه 7 و 12 اعزام کنیم! خودمان هم به طرف مسجد جامع رفتیم تا در نماز جماعت شرکت کنیم. رزمندگان فوقالعاده خسته بودند و میخواستند در آنجا استراحت کنند، ولی ما آنها را حرکت دادیم تا به ایستگاه 7 و 12 برویم و در آنجا، در برابر نیروهای عراق بایستیم. در هفتم آبان، نیروهای عراق به طرف نخلستانهای شمال بهمنشیر حرکت کردند و در همان شب، شهید تندگویان در جاده ماهشهر ـ آبادان اسیر شد.
🍂
🍂
🔻 شهناز حاجی شاه،
نخستین زن شهیده خرمشهر
«شهناز حاجیشاه» نخستین زن شهیده خرمشهر است.او در سال 1336 در خرمشهر به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد. با آغاز جنگ و اشغال خرمشهر، در کنار برادرانش، ناصر و محمد حسین، به دفاع از شهر پرداخت. او به قدری نسبت به تمام اعضای خانواده و پدر مادرمان احساس مسئولیت میکرد که فرزند بزرگ خانواده به نظر می رسید.جنگ که آغاز میشود خانواده او به اهواز میروند اما او به همراه برادرانش در شهر میمانند تا از خرمشهر دفاع کنند.
هشتم مهرماه سال 1359 از شیراز کامیونی میرسد که بار آورده بود و میخواست آنها را در مکتب خالی کند. دخترها منتظر آمدن مردها نمیشوند و خودشان دست به کار میشوند. مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقیها خانه سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند.شهناز و دوستش شهناز محمدی همراه بقیه به طرف خانه میدوند تا اگر زنی در آنجا هست،او را بیرون بیاورند که خمپارهای بین آن دو به زمین میخورد و منفجر میشود. ترکش مستقیما به قلب شهناز اصابت و او را همان جا شهید کرد.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 8⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
بعداز آن باب صحبت را باز کرد و از گذشته هایش و از خاطرات جبهه برایم تعریف کرد. می گفت:
یه شب در قایقی نشسته بودیم و به سمت مواضع عراقی ها حرکت می کردیم. قبل از شروع عملیات، به نزدیکی سنگر دشمن رسیدیم. یه اتاقک بتونی بسیار مجهز بود. نگهبانش پشت تیربار نشسته بود و رادیو گوش میداد. آن قدر به او نزدیک شده بودیم که احساس می کردم صدای نفس کشیدنمون رو هم در آن سکوت مطلق می شنوه. صورتش به طرف ما بود و قاعدتا باید ما رو میدید ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد. اگه انگشتش روی ماشه تیربار می رفت در یه چشم به هم زدن، همه مارو می کشت.
وقتی به اون ها حمله کردیم و اونجا رو تصرف کردیم، این آیه قرآن برام تفسير شد که خداوند آن ها را کرو کور می کند و اونجا بود که نصرت الهی
رو به چشم دیدم.» بعد برایم تعریف کرد:
در مدتی که هنوز دستم داخل گچ بود، یه شب که خوابم نمی اومد بلند شدم تا قدمی بزنم. نزدیک اذان صبح بود. نگاهم به پوتین بچه ها افتاد... به خاطر وضعیت جبهه، همه ی بچه ها با پوتین خوابیده بودن. آروم رفتم بالای سر بچه ها و بند پوتین هاشون رو باز کردم. بند پوتین هرکسی رو به بند پوتین بغل دستی اش گره زدم طوری که تمام اون ها به هم وصل شدن. وقتی با صدای اذان صبح بیدار شدن، همه افتادن روی همدیگه و در اون تاریکی، گیج و منگ مانده بودن که چی شده. وقتی متوجه ماجرا شدن همه دنبال عامل این کار بودن و هر کسی رو متهم می کردن غیر از من که دستم تو گچ بود و اصلا فکرش رو هم نمی کردن که کار من باشه. من هم اون موقع حرفی نزدم ولی بعدا که آبها از آسیاب افتاد به اونها گفتم که کار من بوده!»
گفتم: «وقتی جبهه بودی یکی از دوستام پرسید شوهرت چه کاره است، هرچه می گفتم فقط یه پاسدار کمیته است، باور نمی کرد و می گفت من شنیدم که شوهرت گردن کلفته!»
قبل از اینکه حرفم را ادامه دهم سریع دستش را گذاشت دور گردنش و گفت: «من گردن کلفتم؟!» بعد دو انگشتش را که اندازه دور گردنش را نشان میداد، جلوتر آورد و گفت: «بين!... بهش بگو اصلا گردن کلفت نیست. گردنش یه ذره است.» و بعد هم بحث را عوض کرد.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
🍂
🔻 ✨ یادش بخیر ✨
💠امروز بعد از شاید سالها پایم به قبرستان شهر برای تشییع جنازه یکی از بچه های جنگ روان شد. وقتی در قطعه صالحین راه می رفتم ، با چشمانم دیدم روی سنگ فرش خیلی از قبور نوشته رزمنده دفاع مقدس...
💠 به خودم گفتم "علی... چقدر اینجا بچه های جنگ خوابیدن"
چطور شده؟!...نگاهی به اطرافم کردم.
گذر زمان را دیدم. چقدر از پدرها و مادرهای شهدا اینجا خوابیدن...
حس غریبی داشتم ، برگشتم. به طرف در خروجی ولی خودم را درون قطعه شهدا دیدم. نفسی عمیق کشیدم...
به پیش صالحین برگشتم.
💠 کنار سنگ قبر بچه های جنگ نشستم. گرد و غباری عجیب روی سنگ فرش ها را گرفته بود و رنگ و روی آنها را برده بود. با دستم روی سنگ فرش قبور را نوازش کردم. هنوز گرم بود....
گفتم :
-بچه ها سلام...
-شماها دیگه کجا رفتین؟!
-چرا رفتین؟!
ما که خودمون رو هم فراموش کردیم...
حالا کجاییم؟!...
یادش بخیر جنگ و بچه های جنگ...😔
علیرضا کوهگرد
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
www.aviny.com@defae_moghadas.mp3
زمان:
حجم:
696.8K
💠 نواهای ماندگار
منثوی شهادت
🔴 سبکباران
حاج صادق آهنگران
_🍃🌹🍃_
سالهای بعد از جنگ بود که دلتنگی عجیبی بچه های جنگ را گرفته بود. دوری از جبهه ها، عقب ماندن از دوستان شهید، دلتنگی ها و..... همین سالها بود که حاج صادق با این شعر و نوای عجیب اشک دلسوختگان را درآورد و دل آنها را صفا داد
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🏴