🍂
🔻 من با تو هستم 8⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
بعداز آن باب صحبت را باز کرد و از گذشته هایش و از خاطرات جبهه برایم تعریف کرد. می گفت:
یه شب در قایقی نشسته بودیم و به سمت مواضع عراقی ها حرکت می کردیم. قبل از شروع عملیات، به نزدیکی سنگر دشمن رسیدیم. یه اتاقک بتونی بسیار مجهز بود. نگهبانش پشت تیربار نشسته بود و رادیو گوش میداد. آن قدر به او نزدیک شده بودیم که احساس می کردم صدای نفس کشیدنمون رو هم در آن سکوت مطلق می شنوه. صورتش به طرف ما بود و قاعدتا باید ما رو میدید ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد. اگه انگشتش روی ماشه تیربار می رفت در یه چشم به هم زدن، همه مارو می کشت.
وقتی به اون ها حمله کردیم و اونجا رو تصرف کردیم، این آیه قرآن برام تفسير شد که خداوند آن ها را کرو کور می کند و اونجا بود که نصرت الهی
رو به چشم دیدم.» بعد برایم تعریف کرد:
در مدتی که هنوز دستم داخل گچ بود، یه شب که خوابم نمی اومد بلند شدم تا قدمی بزنم. نزدیک اذان صبح بود. نگاهم به پوتین بچه ها افتاد... به خاطر وضعیت جبهه، همه ی بچه ها با پوتین خوابیده بودن. آروم رفتم بالای سر بچه ها و بند پوتین هاشون رو باز کردم. بند پوتین هرکسی رو به بند پوتین بغل دستی اش گره زدم طوری که تمام اون ها به هم وصل شدن. وقتی با صدای اذان صبح بیدار شدن، همه افتادن روی همدیگه و در اون تاریکی، گیج و منگ مانده بودن که چی شده. وقتی متوجه ماجرا شدن همه دنبال عامل این کار بودن و هر کسی رو متهم می کردن غیر از من که دستم تو گچ بود و اصلا فکرش رو هم نمی کردن که کار من باشه. من هم اون موقع حرفی نزدم ولی بعدا که آبها از آسیاب افتاد به اونها گفتم که کار من بوده!»
گفتم: «وقتی جبهه بودی یکی از دوستام پرسید شوهرت چه کاره است، هرچه می گفتم فقط یه پاسدار کمیته است، باور نمی کرد و می گفت من شنیدم که شوهرت گردن کلفته!»
قبل از اینکه حرفم را ادامه دهم سریع دستش را گذاشت دور گردنش و گفت: «من گردن کلفتم؟!» بعد دو انگشتش را که اندازه دور گردنش را نشان میداد، جلوتر آورد و گفت: «بين!... بهش بگو اصلا گردن کلفت نیست. گردنش یه ذره است.» و بعد هم بحث را عوض کرد.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣
🍂
🔻 ✨ یادش بخیر ✨
💠امروز بعد از شاید سالها پایم به قبرستان شهر برای تشییع جنازه یکی از بچه های جنگ روان شد. وقتی در قطعه صالحین راه می رفتم ، با چشمانم دیدم روی سنگ فرش خیلی از قبور نوشته رزمنده دفاع مقدس...
💠 به خودم گفتم "علی... چقدر اینجا بچه های جنگ خوابیدن"
چطور شده؟!...نگاهی به اطرافم کردم.
گذر زمان را دیدم. چقدر از پدرها و مادرهای شهدا اینجا خوابیدن...
حس غریبی داشتم ، برگشتم. به طرف در خروجی ولی خودم را درون قطعه شهدا دیدم. نفسی عمیق کشیدم...
به پیش صالحین برگشتم.
💠 کنار سنگ قبر بچه های جنگ نشستم. گرد و غباری عجیب روی سنگ فرش ها را گرفته بود و رنگ و روی آنها را برده بود. با دستم روی سنگ فرش قبور را نوازش کردم. هنوز گرم بود....
گفتم :
-بچه ها سلام...
-شماها دیگه کجا رفتین؟!
-چرا رفتین؟!
ما که خودمون رو هم فراموش کردیم...
حالا کجاییم؟!...
یادش بخیر جنگ و بچه های جنگ...😔
علیرضا کوهگرد
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
www.aviny.com@defae_moghadas.mp3
زمان:
حجم:
696.8K
💠 نواهای ماندگار
منثوی شهادت
🔴 سبکباران
حاج صادق آهنگران
_🍃🌹🍃_
سالهای بعد از جنگ بود که دلتنگی عجیبی بچه های جنگ را گرفته بود. دوری از جبهه ها، عقب ماندن از دوستان شهید، دلتنگی ها و..... همین سالها بود که حاج صادق با این شعر و نوای عجیب اشک دلسوختگان را درآورد و دل آنها را صفا داد
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🏴
🍂
🔴 سلام و عرض صبح بخیر 🙏
در چهارمین روز هفته دفاع مقدس هستیم و کلی مطلب ناگفته از اون روزا. روزایی که تا نباشیم نمی تونیم شرایط اون لحظات رو درک کنیم. بهرحال ما هم تلاش داریم گوشه ای که در حد توانمون هست رو بیان کنیم.
خب! همه می دونن هر جنگی یه آهنگ خاصی داره و موزیکی که بتونه هیجان و دلاوری رو به سربازان منتقل کنه و به قول خودمون تشجیع کنه.
ما هم این موزیک رو داشتیم.
هم مارش مخصوص و هم
صدای گوینده جنگ که کسی نبود جز محمود کریمی علویجه.
ولی این موزیک تنها گوشهای از آهنگ جنگ ما بود. اضافه بر اون چیزی کم داشت که بتونه اثری بالاتر از اون داشته باشه
و این خلاء رو کسی نتونست پر کنه
جز "حاج صادق آهنگران " که حقیقتا
نظر کرده خدا بود و خوب مهرش و صداش به دل رزمندگان نشست.
دوستان رزمنده کانال هم حتما روی این ادعا تاییدیه صادر خواهند کرد
بدون شک.
مطلبی که به اشتراک می ذاریم در همین رابطه ست که
شاعر ولایی برادر عزیز جناب سنایی دستی به قلم بردن
و در وصف ایشون نکات قابل توجهی نوشتن که با هم
می خونیم..... همراه باشید
👇