🍂
🔻 من با تو هستم 9⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
❣ "نگذاشتم مراد و محبوبش را ببیند"
اوایل سال ۶۳ بود. دو، سه ماهی مانده بود که فرزندمان متولد شود. یک روز آمد خانه و با هیجان خاصی گفت اسممان در آمده که برویم ملاقات امام. قبلا به من قول داده بود که یک بار مرا به ملاقات امام برد.
با این وضعیتی که من داشتم بعید می دانستم که بشود به مسافرت رفت ولی باز هم رفتیم و با دکتر مشورت کردیم. دکتر اجازه نداد و گفت که مسافرت برایت خطرناک است. من هم به سید جمشید گفتم: «حالا که نمیشه من بیام، پس شما هم نباید بری.» و هرچه اصرار کرد راضی نشدم که او تنهایی برود.
سید جمشید با علاقه ی وصف ناپذیری بی تاب بود که به ملاقات امام برود و من هم متاسفانه حسابی روی دنده ی لج افتاده بودم و می گفتم که اگر شما بروی من هم می آیم. یا باهم برویم یا هیچکدام... نمیدانم شاید از غصه ی اینکه نمی شد که من هم بروم یا اینکه میخواستم امتیازش محفوظ بماند که بار دیگر باهم برویم.. خلاصه مانع رفتنش شدم. بچگی کردم. اشتباه کردم. آن روز نگذاشتم مراد و محبوبش را ببیند و دیگر هیچ وقت ندید و این عذاب وجدان برای همیشه برایم ماند...
آن شب سید جمشید خیلی ناراحت شد. ناراحتی و غصه را در تمام وجودش میدیدم اما چون من رضایت ندادم، نرفت. شاید با خودش فکر می کرد که این همه به جبهه می رود و من تنها میمانم، دیگر درست نیست که بدون رضایت من برای ملاقات امام برود و دوباره من تنها بمانم. خیلی ناراحت شد، ولی طبق معمول سکوت کرد. هیچ حرفی نزد و خوابید. روز بعد و روزهای بعد هم هیچ وقت این مسئله را مطرح نکرد و به رخم نکشید. انگار نه انگار که چنین مسئله ای بوده.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔹نواهای ماندگار
❣ کاروان شهید،
می گذرد کاروان
( استاد شهرام ناظری )
حماسه جنوب، خاطرات 👇
@defae_moghadas
🍂
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
@Hemasehjonob1
💠 گلشن حسینی
🍃 از خاطرات طنز
حاج صادق آهنگران
🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است.
🔻 ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته.
🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه ی اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه.گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی.
🔻 یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند.
🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی.
🔻 وقتی خانمت فهمیده که تو. خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن.
🔻 وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه.
🔻 تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی:
به سوی گلشن حسینی می روم
به فرمان امام خمینی می روم
🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود.
🔻 بعدها که آقای حسینی را دیدم به ایشان گفتم آقای حسینی راضی باش این دوستان یه هم چین جوکی درست کردن. ایشان هم خندید و گفت: واله من گلشن ندارم. اگه داشتم تقدیم می کردم.
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂