🔴 سلام ، شب شما بخیر
در شب خاطره ای که توفیق شد خدمت مقام معظم رهبری حضور داشته باشیم، یکی از خاطره گویان حاج صادق آهنگران بودند که بعد از نغمه سرایی خاطراتی از دوران دفاع مقدس نقل کردند.
خاطره اول ایشان مربوط می شد به عملیاتی که در ماههای ابتدایی جنگ در سوسنگرد داشتند و همه سعی مسئولین این شده بود تا از عزیمت صادق محمد پور که از معلمین دروس عقیدتی سپاه بود جلوگیری کنند. ولی با همه تلاشی که کرده بودند خواست خداوند متعال چیز دیگری بود و او را تا خط مقدم برد و به وصال رساند.
نوحه فوق، اثری است ماندگار از آن دوران که در مجلس شهادت این شهید بزرگوار خوانده شد.
نوحه خوانی حاج صادق هم برای بعضی از شهدا خود حکایتی داشت . حکایتی که سر از وصیت نامه ها و درخواست های شفاهی خود شهدا از ایشان داشت. صدای محزون و شیوه نوحه خوانی ایشان، از همرنگ شدن با جنگ و غریبی بچه ها حکایت داشت که هر از گاهی در مجالس محدود نشان کرده ها، غوغایی از دلدادگی به پا می کرد و ......😭
یادش بخیر جمع های باصفایی که دیگر نیست
🍂
:
سرِ صبحی هوسِ #کرب_و_بلا کردم😔 و #دل❤️
از سر عادت هر روزه ی خود گفت #حسین
صبحم بنام تو آغاز میکنم
از دور #سلام......✋
💠السلام علیک یا اباعبدالله💠
يك نمونه از كالكهاي نقشه منطقه دست نويس كه بعضي بچه ها به همراه داشتند.
@defae_moghadas
حماسه جنوب،خاطرات
🔴 سلام ، شب شما بخیر در شب خاطره ای که توفیق شد خدمت مقام معظم رهبری حضور داشته باشیم، یکی از خاطره
🔴 سلام، صبح بخیر
دوستان اگر موافق باشند خاطره شهادت شهید صادق محمدپور را از زبان حاج صادق آهنگران مرور کنیم،
ان شاالله دستگیر ما باشند روز واپسین
🍂
🔻 شهید صادق محمدپور
راوی: حاج صادق آهنگران
تا قبل از عملیات طریق القدس به همراه بقیه بچه ها در سوسنگرد بودم و ضمن اینکه با آنها در شبیخون ها شرکت می کردم برنامه های معنوی مثل دعای کمیل و توسل و نوحه خوانی در فراق کسانی که شهید می شدند را هم اجرا می کردم.
در یکی از شبیخون ها می خواستیم قسمتی از سوسنگرد را که یک مرغداری معروف در آنجا بود از دست دشمن آزاد کنیم. مقدمات عملیات را تدارک دیده و قرار شد شب حمله کنیم.
من به صادق محمدپور خیلی علاقه مند بودم. او جوان بسیار شایسته ای بود و در کلاسهای آموزشی با هم بودیم. همیشه این شعر حافظ ورد زبانش بود و می گفت: این شعر را در نماز شبم هم می خوانم:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
به خاطر نیاز جدی به وجود ایشان و همچنین توانائیش در امر آموزش نیروها به او اجازه شرکت در عملیات داده نمی شد و حتی نمی گذاشتیم در جریان شبیخون ها قرار بگیرد و او از این بابت خیلی ناراحت بود.
او که می دانست من زمان حمله ها را می دانم دائم به من می گفت: اگه می شه یه کاری بکن منم در عملیات باشم. مسئول او احمد علاقمند بود. احمد به من و سایرین سپرده بود در باره عملیات به صادق چیزی نگوییم.
صادق در امر تفسیر قرآن استاد بود و اگر بلایی سرش می آمد جایگزین مناسبی برایش نبود. به همین ویژگی ها کسی به او درباره ی حمله خبر نمی داد.
🔻🔻1⃣
🍂
روزی که قرار بود شبش به منطقه عملیاتی حرکت کنیم صادق از رفت و آمدهای ما بو برده بود که قرار است خبری شود و احتمالاً حمله ای در پیش است.
سراغ من آمد و گفت:صادق قراره امشب عملیات کنیم؟ سر کارش گذاشتم و گفتم: عملیات؟ خواب دیدی خیر باشه. عملیات کجا بود بنده خدا. برو به کارت برس. اما دست بردار نبود و دائم مرا سوال پیچ می کرد و من هم جواب سربالا می دادم.
از هم جدا شدیم و من به طرف سوسنگرد حرکت کردم. قبل از حرکت حاج مهدی شریف نیا را دیدم و به او گفتم : ذکری بهم یاد بده. گفت: دائم بگو: سبحان الله والحمدلله و لا اله الاالله و الله اکبر.
به سوسنگرد که رسیدم بچه ها در حال آماده سازی برای عملیات بودند. رفتم پیش جواد داغری و کمی با او صحبت کردم. دیدم اسلحه ندارد پرسیدم: پس کلاشت کجاست؟ گفت: من کلاش همراه خودم نیاوردم چند تا نارنجک آوردم که در فرصت مناسب داخل تانکها می اندازم و از خود عراقی ها اسلحه می گیرم.
🔻🔻2⃣
🍂
آن شب فضای بسیار عجیبی بین بچه ها حاکم بود. یکی وصیت نامه می نوشت. دیگری بند پوتینش را سفت می کرد کمی آن طرف تر دو سه نفر همدیگر را بغل کرده و گریه می کردند. عده ای در حال امتحان کردن اسلحه هایشان بودند. خلاصه هر کس در حال انجام کاری برای آمادگی بیشتر تا شروع عملیات بود. در این بین جواد داغری داشت دور تا دور محوطه را نگاه می کرد. رفتم سراغش. من را که دید نفس عمیقی کشید و گفت: صادق یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟ من نمی دونم چطوری این بچه ها گریه می کنن! من هر کاری می کنم اصلاً گریه م نمی گیره.
جواد علاوه بر شجاعت و تهور بسیارش، خیلی تودار و کم حرف و جدی بود و جالب اینکه در همان عملیات هم به شهادت رسید.
همین طور که با جواد داغری صحبت می کردم از دور صادق محمدپور را دیدم که خیلی خندان و قبراق به ما نزدیک می شد.
🔻🔻3⃣
🍂
تعجب کردم که او در سوسنگرد چه می کند. همین که به ما رسید پرسیدم ها صادق تو کجا اینجا کجا؟ گفت: تو نخواستی اما خدا خواست. گفتم: چطور مگه؟ چی شده؟ گفت: از تو که جدا شدم به این نتیجه رسیدم که حتماً امشب خبریه. رفتم سراغ علاقمند و گفتم هر طور شده باید اجازه بدی امشب همراه شما بیام. از او انکار و از من اصرار تا اینکه کار به استخاره کشید. وقتی استخاره کردیم آیه 9 سوره انفال اومد (به یاد آرید هنگامی را که استغاثه و زاری به پروردگار خود می کردید. پس دعای شما را اجابت کرد (و وعده داد) که من سپاهی منظم از هزار فرشته به مدد شما می فرستم).
بعدش علاقمند کوتاه اومد و اجازه اومدن برای عملیات رو به من داد. پرسیدم: چطور خودت رو تا اینجا رسوندی؟ گفت: یه اسلحه برداشتم و اومدم سر جاده. گفتم: بالاخره یکی رد میشه و من رو هم با خودش میبره. تازه برگه تردد هم نداشتم و به خدا توکل کردم و منتظر ایستادم. همین موقع یه ماشین جلوی پام توقف کرد. از شانسم علی شمخانی و عباس صمدی داخل ماشین بودند و منو سوارم کردن. چون با شمخانی بودم و شمخانی فرمانده سپاه بود. دیگه دژبانی از من برگه نخواست و الانم در خدمت شما هستم.
🔻🔻4⃣