🍂
روزی که قرار بود شبش به منطقه عملیاتی حرکت کنیم صادق از رفت و آمدهای ما بو برده بود که قرار است خبری شود و احتمالاً حمله ای در پیش است.
سراغ من آمد و گفت:صادق قراره امشب عملیات کنیم؟ سر کارش گذاشتم و گفتم: عملیات؟ خواب دیدی خیر باشه. عملیات کجا بود بنده خدا. برو به کارت برس. اما دست بردار نبود و دائم مرا سوال پیچ می کرد و من هم جواب سربالا می دادم.
از هم جدا شدیم و من به طرف سوسنگرد حرکت کردم. قبل از حرکت حاج مهدی شریف نیا را دیدم و به او گفتم : ذکری بهم یاد بده. گفت: دائم بگو: سبحان الله والحمدلله و لا اله الاالله و الله اکبر.
به سوسنگرد که رسیدم بچه ها در حال آماده سازی برای عملیات بودند. رفتم پیش جواد داغری و کمی با او صحبت کردم. دیدم اسلحه ندارد پرسیدم: پس کلاشت کجاست؟ گفت: من کلاش همراه خودم نیاوردم چند تا نارنجک آوردم که در فرصت مناسب داخل تانکها می اندازم و از خود عراقی ها اسلحه می گیرم.
🔻🔻2⃣
🍂
آن شب فضای بسیار عجیبی بین بچه ها حاکم بود. یکی وصیت نامه می نوشت. دیگری بند پوتینش را سفت می کرد کمی آن طرف تر دو سه نفر همدیگر را بغل کرده و گریه می کردند. عده ای در حال امتحان کردن اسلحه هایشان بودند. خلاصه هر کس در حال انجام کاری برای آمادگی بیشتر تا شروع عملیات بود. در این بین جواد داغری داشت دور تا دور محوطه را نگاه می کرد. رفتم سراغش. من را که دید نفس عمیقی کشید و گفت: صادق یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟ من نمی دونم چطوری این بچه ها گریه می کنن! من هر کاری می کنم اصلاً گریه م نمی گیره.
جواد علاوه بر شجاعت و تهور بسیارش، خیلی تودار و کم حرف و جدی بود و جالب اینکه در همان عملیات هم به شهادت رسید.
همین طور که با جواد داغری صحبت می کردم از دور صادق محمدپور را دیدم که خیلی خندان و قبراق به ما نزدیک می شد.
🔻🔻3⃣
🍂
تعجب کردم که او در سوسنگرد چه می کند. همین که به ما رسید پرسیدم ها صادق تو کجا اینجا کجا؟ گفت: تو نخواستی اما خدا خواست. گفتم: چطور مگه؟ چی شده؟ گفت: از تو که جدا شدم به این نتیجه رسیدم که حتماً امشب خبریه. رفتم سراغ علاقمند و گفتم هر طور شده باید اجازه بدی امشب همراه شما بیام. از او انکار و از من اصرار تا اینکه کار به استخاره کشید. وقتی استخاره کردیم آیه 9 سوره انفال اومد (به یاد آرید هنگامی را که استغاثه و زاری به پروردگار خود می کردید. پس دعای شما را اجابت کرد (و وعده داد) که من سپاهی منظم از هزار فرشته به مدد شما می فرستم).
بعدش علاقمند کوتاه اومد و اجازه اومدن برای عملیات رو به من داد. پرسیدم: چطور خودت رو تا اینجا رسوندی؟ گفت: یه اسلحه برداشتم و اومدم سر جاده. گفتم: بالاخره یکی رد میشه و من رو هم با خودش میبره. تازه برگه تردد هم نداشتم و به خدا توکل کردم و منتظر ایستادم. همین موقع یه ماشین جلوی پام توقف کرد. از شانسم علی شمخانی و عباس صمدی داخل ماشین بودند و منو سوارم کردن. چون با شمخانی بودم و شمخانی فرمانده سپاه بود. دیگه دژبانی از من برگه نخواست و الانم در خدمت شما هستم.
🔻🔻4⃣
🍂
وقتی صحبتهای محمدپور تمام شد رفتم سراغ شمخانی و داستان استخاره و نداشتن کارت را برایش گفتم. چون می دانستم اگر شمخانی خبر داشت که صادق محمدپور کارت عبور ندارد علی رغم اینکه با هم دوست بودند به هیچ وجه او را همراه خود نمی آورد.
شمخانی داستان استخاره را که شنید گفت: اشکالی نداره بذارین اونم همراه شما بیاد. ان شاء الله که خیری درکاره.
آن شب دعای توسلی خواندم و بعد از من شمخانی شروع به صحبت کرد. محتوای صحبتش این بود که ما امروز در دو جبهه می جنگیم. یکی جبهه درون و مبارزه با نفس و دیگری جبهه بیرون . بعد اشاره به استخاره ی محمدپور کرد و گفت: یکی از دوستان استخاره کردن و چنین آیه ای اومده ان شاءالله این آیه نوید پیروزی برای ماست و ما امشب در این نبرد پیروز خواهیم شد.
🔻🔻5⃣
🍂
بعد از اتمام صحبتهای شمخانی، برای آغاز عملیات به طرف منطقه مورد نظر حرکت کردیم. از چند وقت قبل توسط چند نفر از برادران از جمله علی اسحاقی که بچه تهران بود و ((شهید)) حسین بهرامی[1] کانالی حفر شده بود که به صورت یک تونل جاده سوسنگرد- بستان را رد می کرد و از پشت دشمن در می آمد. آنها طی چندین ماه با ابتدایی ترین وسایل مثل بیل و کلنگ بدون این که دشمن متوجه شود کانال را کنده و این کانال یکی از موثرترین عوامل پیروزی ما در آن شب بود.
نیروها همگی خود را به داخل کانال رساندند و منتظر ماندند تا با گفتن رمز عملیات حمله آغاز شود. من داشتم اطراف را نگاه می کردم که چشمم به صادق محمدپور افتاد. کنار کلمن آبی ایستاده بود و خیلی هم خوشحال به نظر می رسید. پیش او رفتم و با هم روبوسی و کمی خوش و بش کردیم.
در این گیرودار که همه منتظر فرمان حمله بودند نیاز شدیدی به قضای حاجت پیدا کردم.
قضیه را به جواد داغری که فرمانده گردان بود گفتم جواد گفت: بابا دست بردار تو هم وقت گیرآوری؟ گفتم: خب چی کار کنم دست خودم که نیست. این قضیه شده بود دستمایه خنده بچه ها و هر کس جوکی درباره من می گفت. به هر حال خودم را به منطقه ای رساندم و پس از رفع حاجت مجدداً به کانال برگشتم.
پاورقی 〰〰〰〰〰〰〰
[1] او بچه ی روستای ورشکلای ساری بود.
🔻🔻6⃣
🍂
در آن حمله من کمک آرپی جی زن بودم. کانال طوری زیر پای من تعبیه شده بود که سر عراقی ها از داخل کانال معلوم بود. پس از چند لحظه فرمان شروع عملیات صادر شد. تا نزدیکی های صبح درگیر بودیم. عراقی ها غافلگیر شده و هرکدام شان بعد از کمی مقاومت پا به فرار می گذاشت و ما هم آنها را هدف قرار می دادیم. در پایان عملیات تقریباً به اهداف مورد نظرمان رسیدیم و بخش مرغداری را هم تصرف کردیم.
گرگ و میش سحر کنار خاکریز نشسته بودم که (شهید) سعید درفشان از راه رسید. تا من را دیدگفت: صادق تو که هنوز زنده ای؟ بچه ها می گفتن صادق شهید شده. تا این را گفت بند دلم پاره شد و ذهنم رفت طرف صادق محمدپور دراین حین سعید تجویدی با وانتی از کنار خاکریز رسید و خبر شهادت صادق را به ما داد.
با شنیدن این خبر به خاطر علاقه ام به او به شدت متأثر شدم. از سعید تجویدی پرسیدم جنازه اش کجاست؟ گفت اتفاقاً جنازه اش 30-40 متر آن طرف تر پشت خاکریز افتاده. گفتم: پس چرا نمیاوریدش؟ گفت: به این راحتیا نمی شه رفت اونجا. زیر تیر مستقیم عراقی هاست.
🔻🔻7⃣
🍂
همراه سعید درفشان رفتیم پشت خاکریزی که جنازه صادق آن طرفش بود. سعید چند بار بلند شد که برود سمت جنازه صادق اما هر بار من دستش را می گرفتم و مانع می شدم. مترصد فرصت مناسبی بودم که جنازه را بیاوریم این طرف. همین طور که انتظار می کشیدیم سعید تجویدی با وانت از انتهای خاکریز با سرعت به سمت جنازه صادق رفت. علی رغم دید کاملی که دشمن بر آنجا داشت این کار شجاعت عجیبی بود. با دیدن او من هم دل و جرأت پیدا کردم و به همراه سعید درفشان به سمت جنازه صادق دویدیم.
یک تیر به گردنش خورده بود و یک تیر هم به پهلویش. به محض دیدن جنازه صادق از خود بی خود شدم و شروع به گریه و زاری کردم. اصلاً حواسم نبود کجا نشسته ام و ممکن است تیر بخورم. محو صادق و جنازه اش شده بودم. اولین چیزی که یادم آمد شعری بود که او همیشه می خواند:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
وقت سحر بود و صادق شربت شهادت را نوشیده و آب حیات جاویدان را از دست ساقی کوثر گرفته بود. پس از آن سریع او را داخل ماشین گذاشتیم و سعید تجویدی با سرعت ماشین را به این طرف خاکریز آورد. بدون کوچک ترین اتفاقی. او را سوار وانت کردیم و با سرعت به طرف شهر به راه افتادیم.
🔻🔻8⃣